🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_40 حسرت تو رو داشت که اگر لحظه ای حتی نگاهم به نگاه کسی میفتاد کوس رسوایی این عشق ممنوع
#پل
#قسمت_پایانی:
اونقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشد شکیبا منو برد خونه ی خودش تا چند روز حالم بد بود خاله چند باری بهم سر زد همتا هر روز میومد پیشم و میگفت کیارش از حرفهای من شوکه شده باورش نمیشده من تمام این سالها عاشق اون بودمو حرف نزدم یه جورایی انگار عذاب وجدان گرفته ولی ترجیح میده دیگه منو نبینه. دو ماه نرفتم خونه تا اینکه همتا برام خبر آورد که کیارش داره از ایران میره .میره آلمان تا تمنا رو ببینه و احتمالا میمونه که درسشو ادامه بده. روزی که میدونستم کیارش شبش راهیه از همتا خواستم بیاد پیشم و بهش یه تابلو دادم که بده کیارش. خاله و همتا هر چقدر گفتند برای بدرقه ی کیارش نرفتم نمیخواستم دیگه اون چشما رو ببینم. دوری و عذابش بهتر بود تا اینهمه نزدیکی و جون کندنم. ساعت پرواز کیارش 2 نیمه شب بود و منو شکیبا ساعت یک نشسته بودیم تو هال و مثلا تلویزیون نگاه میکردیم.
-: شکیبا؟
شکیبا: جانم؟
-: تو مخالف بودی درسته؟
شکیبا گیتارشو دستش گرفت و در حالیکه آکورد میگرفت جواب نداد ( شکیبا هروقت عصبیه یا خیلی تو فکره حتما باید به کاری انجام بده مثل زدن یا نقاشی کشیدن یا بازی کردن با موبایل …)
-: شکیبا با توام
شکیبا: من مخالف بودم ولی این دلیل نمیشه که بگم تو هم باید مخالفت میکردی شاید من زیادی مغرورم . به نظرم اومد که کیارش تو رو نمیخواد چون دوستت داره میخواد که دوباره به زندگی برگرده یعنی تو رو وسیله ای قرار بده تا دوباره زندگیشو بسازه خوب اون آدم میتونست هر کسی باشه جز تو اگر با کیارش ازدواج میکردا احتمال خوشبختیت ده درصد بود. تو لایق عشقی نه روزمرگی
-: درسته. میخواست دوباره از من پل بسازه اگر توانشو داشتم شاید قبول میکردم ولی دیگه نمیتونستم. نمیتونستم باهاش زندگی کنمو ببینم مال من نیست.
شکیبا هیچی نگفت.
بغضمو قورت دادم شکیبا ساعت دوشده کیارش دیگه رفت مگه نه؟
سکوت
-: شکیبا کیارشم رفت نه؟
سکوت.
-:شکیبا؟
شکیبا: جانم
-: شعری رو که براش نوشته بودم رو برام میخونی؟ برام بخون. خواهش میکنم
گیتارشو گذاشت رو پاشو شروع کرد زدن وخوندن.
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی
همچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
مرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصه ی دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر
گریه ی دریاچه ها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دل من
تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه ی نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
امروز یک سال از رفتن کیارش میگذره و من حتی دیگه صداشو نشنیدم . بهانه با یه آلمانی ازدواج کرده و من میدونم بهانه و کیارش فقط موقعی همدیگرو میبینن که کیارش میخواد تمنا رو ببینه . کیارش به خاله گفته دیگه بر نمیگرده به ایران و من میدونم دیگه هیچ وقت اون چشمایی که عاشقش بودم رو نمیبینم ولی هنوز عاشقم و میدونم تا روزی که نفس میکشم عشق کیارش پر نور ترین رنگ زندگی منه.
پایان داستان پل.
🎀 @delbrak1 🎀