وقتی تو بهم پیام میدی:)>>>> ♡
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💌💍
════༻❤༺════
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
#عاشقانه_برای_عشقم
همین الان بفرس براش 😌♥️
آمار و آمارگیری همش اشتباهه
کل دنیای من فقط یه نفره
اونم #تویی😍
════༻❤༺════
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃 #_عاشقانه_رها
سال ۹۶ مجری انتخاباتی بودم ...
نگو شوهرم عصری میاد واسه رآی دادن ...
منو که میبینه ،میره ب دامادشون که رییس حوزه بود میگه که آمار اون خانم رو واسم در بیار دامادشونم میگه کدومشون؟!آخه ۵ تا خانم بودیم که دو تامون متآهل بودن بقیمون مجرد بودیم ،آقامونم آدرس منو میده میگه همون بلند قد سفیده😊😊😊
تا اینکه دامادشون اومد و یکسری سؤالات ازم پرسید از رو اتیکت لباسم ....
همه چیو فهمید نیم ساعت بعدش خواهر شوهر و مادر شوهرم اومدن و شمارمو ازم گرفتن و بعدشم مراسم خواستگاری و اینا و تموم....
بعدش هر کی منو میدید میگفتن تو همونی نیستی که توی انتخابات ،شوهر کردی 😭😭😭😭رسوا شدم😂😂😂😂
بعدشم واسه مجری انتخاباتی ثبتنام کردم دایی شوهرم منو بیرون دید و بشوخی گفت دفعه ی پیش که رفتی پسرمونو تور کنی و شوهر کنی حالا واسه چی میری ؟؟گفتم حالا میرم پول در بیارم😁😁😁😁گفت نری شوهر کنی😂😂😂😂
🎀 @delbrak1 🎀
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه یه روزی متوجه شدی احساسات قلبیت به دخترم تغییر پیدا کرده و دیگه دخترمو دوست نداری، اذیتش نکن، اونو فقط برگردون پیش من، اون رو دوباره به خودم بده
چقدر زیبا بود صحبتهای این پدر عروس به دامادش بخصوص آخراش😭
همسران ما، چه زن و چه مرد، روزی جگرگوشههای مادرپدراشون بودن، باهاشون مهربون باشیم
🎀 @delbrak1 🎀
صبحتان به طراوت شبنم و به شادابی و زیبایی گلها؛
در زندگی هیچ چیز مهم تر از این نیست که قلبا در آرامش باشی
الهی همیشه قلبتون پر از عشق وآرامش باشد.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
#صبحتونبخیر
🎀 @delbrak1 🎀
ماگذشتیمُگذشت . .
‹ آنچهتوباماکردی ! ›🔒🕊
-صبحتبهدورازغمدیروز🐱💛
----------------------------
🎀 @delbrak1 🎀
#ایده_معنوی_اعضا
🌸🍃🍃🍃🍃
سلام عزیزم
برای دوستانی که میگن برکت تو زندگیشون نیست
چند تا راه حل هست که اگه با اعتقاد عمل کنن حتما جواب میگیرن
اول اینکه ذکر یاوجوادالئمه ۱۴ مرتبه بعد هر نماز
خواندن یک مرتبه سوره واقعه هرشب
و اینکه یه درصد از مالشونو با امام زمان شریک بشن عجیب برکت زیاد میشه
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🎀 @delbrak1 🎀
🧿🌵
نوستالژی
حال خوب
همونجا که دلبر خونه داره..🥰
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🦩🕊🦩🕊🦩
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت16 تو میگذره. -: جدا؟ کاوه: بله -: آقا کاوه یادم نمیاد با شما تو اتاق خلوت کرده باشم. یادم
#پل
#قسمت17
میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه.
دلم بدجور از دست همتا گرفت ولی خوشحال بودم که موضوع حل شده است. وقتی به چهره ی نگران همتا نگاه کردم دلم براش سوخت نمیخواستم خوشیشو ضایع کنم. بغلش کردم و گفتم:
-: تبریک میگم خواهر کوچولو. امیدوارم همیشه همینطور عاشق بمونید . همینطور که همتا رو بغل کرده بودم دستمو دراز کردمو دست کاوه رو گرفتم.
-: مراقب خواهرکوچولوی من باش. همتا سرشو تو سینه ی من پنهان کرد و شونه هاش میلرزیدن.
در حالیکه خودم بغض داشتم گفتم: دیوونه چرا گریه میکنی؟ تو که به عشقت رسیدی.
همتا آروم زیر گوشم گفت : آرزو میکنم تو هم به کیارش برسی.
انگار برق 1200 ولت بهم وصل کردن. دستام شل شد و افتاد همتا محکم تر بغلم کرد و گفت:
همتا: هیچ کس نمیدونه من حتی به کاوه هم نگفتم ولی اگر من ندونم خواهرم عاشقه که اسمم خواهر نیست.چون عاشقی مطمئن بودم حرفهای منو میفهمی. محکم بغلش کردم و هر دو زدیم زیر گریه.
گریه میکردم به خاطر عشقی که میسوزوندم به خاطر همتا که داشتم از دست میدادمش و به خاطر کیارش که میدونستم هیچوق دوستم نخواهد داشت.
-: دوستت دارم همتا.
همتا: منم دوستت دارم
کاوه: خوب بابا الان همه جمع میشن دورمون. اگر کسی ندونه فکر میکنن همین الان میخوام خواهرتو بگیرم ببرم.
-: تو رو هم دوست دارم پسره ی پررو
کاوه: با منی؟
-: نه با توام
کاوه: ا؟ مرسی خواهر زن عزیزم.
برای بار اول بعد از چند ماه از ته دل خندیدم.
دیگه من شدم بهانه ای برای اینکه همتا و کاوه بیرون قرار بذارن. به کیارش میگفتیم همتا با منه ولی با کاوه میرفت بیرون و تمام اون مدت من تو کتابخونه مجلس درس میخوندم تا همتا بیاد اونجا و با هم برگردیم. کیارش از اینکه منو همتا انقدر با هم بیرون میریم تعجب کرده بود تا اینکه یه روز اومد سراغم.
کیارش: خسته نباشید خانومی.
-: ممنون. تو هم خسته نباشی.
کیارش: اومدم یه چیزی بپرسم و برم کلی کار دارم.
-: بگو؟
کیارش: جریان تو و همتا چیه دائم با هم بیرون میرید؟
-: منو همتا میریم کتابخونه درس میخونیم. در ضمن مگه نگفتی تنهاش نذارم ؟ خوب منم برنامه ای چیدم که تنها نباشه.
کیارش: احسنت به تو دختر خیالم راحت شد. رفتارتون عجیب شده آخه .
-: اگر مشکلی باشه بهت میگم.
کیارش: خیلی خوب من میرم تو هم به کارت برسی.
-: باشه.
کیارش از در رفت بیرون ولی من عذاب وجدان داشتم با اینکه میدونستم خاله همه چیز و میدونه و این کافیه ولی دلم نمیخواست به کیارش دروغ بگم.
سه ماه گذشت بدون اینکه اتفاقی بیفته و من هر شب و روز میسوختمو میسوختم. یک روز با همتا و کاوه رفته بودیم بستنی فروشی منصور .
کاوه: پیاده نمیشی تارا؟
-: نه شما برید بستنی تونو بخورید عجله هم نکنید برای منم بگیرید بیارید.
کاوه و همتا دست تو دست هم خندون رفتن تو صف بستنی فروشی. پنح دقیقه ای گذشت و من داشتم به این دو تا کبوتر عاشق نگاه میکردم که ناخودآگاه چشمم خورد به کیارش که داشت میرفت طرف بستنی فروشی. معلوم بود که هنوز کاوه و همتا رو ندیده. نمیدونستم چیکار کنم. حتی اگر میخواستم پیاده بشم و برم طرفشون کیارش خیلی زودتر از من میرسید به اونا نمیتونستمم صداشون کنم چون کیارش هم حتما متوجه میشد. دلو زدم به دریا و دستمو گذاشتم روی بوق. با صدای بوق ممتد کاوه و همتا روشونو کردن به طرف ماشین ولی دیر شده بود کیارش ، همتا و کاوه رو تو اون حالت که دست تو دست هم میگفتن و میخندیدن دیده بود. کیارش یقه ی کاوه رو گرفت که من از ماشین پیاده شدم و به طرف اونها دویدم. صدای کیارش میومد.
کیارش: بیا این طرف ببینم مرتیکه.
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت17 میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه. دلم بدجور از دست
#پل
#قسمت _18:
💎همینطور کاوه رو با خودش میکشید به طرف خیابون.
همتا هم دنبالشون بود منم رسیدم بهشون. تا چشم کیارش افتاد به من زهر خند ی زد که از صد تا فحش و ناسزا برام بدتر بود.
کیارش: منو بگو به کی اعتماد کردم. تو هم دستت با اینا تو یه کاسه است؟
من هیچی نگفتم. کاوه یقه اشو از تو دست کیارش کشید بیرون و گفت:
کاوه: مراقب باش کیارش. من کاری نکردم که تو بخوای دست روم بلند کنی اومدم با دو تا دختر خاله ام بستنی بخورم حرفیه؟
همین موقع سرو کله ی بهانه پیدا شد. همه از دیدنش مبهوت شدیم. با همه سلام و علیک کرد کیارش با دیدن چهره ی ما موضوع رو یادش رفت. انگار یه پارچ آب یخ خالی کرده بودن رو من. نه میتونستم درست نفس بکشم نه درست جواب بهانه رو که احوالپرسی میکرد بدم. همتا که دید اوضاع من انقدر خرابه که ممکنه همه چیز لو بره جو رو شلوغ کرد.
همتا: چه خبره آقا کیارش .پیاده شو با هم بریم فکر نمیکنم جرم منو کاوه و تارا که اومدیم یه گشتی تو خیابون بزنیم از شما که با یه دوست اومدید بیرون بیشتر باشه.
کیارش که تو عمرش یک دوست دختر هم نداشت رنگ میداد ورنگ میگرفت . وقتی کاوه و همتا رو با هم دیده بود یادش رفته بود که بهانه باهاشه و ما با دیدن اونها میفهمیم با هم رابطه دارن.
کیارش: منو بهانه همدیگر و اتفاقی دیدیم.
همتا: آره اتفاقا منرفته بودم انقلاب کتاب بخرم . کاوه رفته بود تهران پارس پیش دوستش تارا هم که دانشگاه بود ولی نمیدونم چطور هممون اتفاقی همدیگر و دیدیم و اومدیم اینجا.
و بعد بدون اینکه اجازه بده کیارش چیزی بگه دستشو انداخت زیر بغل منو رفت طرف ماشین کاوه هم دنبالمون اومد. کیارش از جاش تکون نخورد.
تو ماشین همتا هر چی فریاد داشت زد. میدونستم موضوع خودش نیست و اون با دیدن بهانه و کیارش با هم انقدر عصبی شده. بر عکس من که آدم آرومی بودم همتا همیشه عصبی بود و تا حرفشو نمیزد آروم نمیشد.
تمام مدت تو ماشین صدای همتا رو از یه فرسخ دورتر میشنیدم. پس حدسم درست بود. با هم رابطه دارن. یعنی کیارش دوستش داره؟ خوب دیوونه میدونی که داره والا کیارش آدمی نیست که با کسی همینطوری دوست بشه. شاید واقعا اتفاقی همدیگر و دیدن. اااااااااه بس کن دختر اتفاقی کدومه؟ اتفاقی ای ساعت اومدن بستنی بخورن؟ خوب دوستن. کدوم دوست؟ … همینطور با خودم حرف میزدم تا رسیدیم خونه. همتا منو برد تو اتاقم و خودش لباسهامو در آورد و همینطور زیر لب غر میزد لباسامو که در آورد منو خوابوند که تازه تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
-: چیکار کنم همتا؟
همتا انگار آماده بود چیزی بشنوه زد زیر گریه منو بغل کرد و همینطور اشکاش میومد. ولی من اشکی نداشتم که بریزم. بعد از چند دقیقه آروم شد. اونم مثل من میدونست که کیارش آدمی نیست که با کسی دوست بشه حالا که شده موضوع جدیتر از این حرفهاست. دست منو گرفت و کنارم نشست بدون اینکه حرفی بزنه. تو همین حال و هوا بودم که صدای فریاد کیارش و ازطبقه ی پایین شنیدم.
کیارش: این دختره کجاست؟ همتااااااااااااا؟
صداش عصبی بود. همتا اومد بلند شه که دستشو گرفتم و نذاشتم بره.
کیارش: تو به چه حقی اونطوری با من حرف میزنی. این تیکه ها چی بود انداختی؟ میخواستی جرم خودتو بپوشونی؟ کدوم گوری هستی بیا بیرون ؟ دختره ی خیره سر واسه من آدم شدی؟ نصف شبی رفتی بیرون چه غلطی بکنی؟
همینطور صداش نزدیک تر میشد فهمیدم اومده طبقه بالا صدای خاله هم میومد و صدای کاوه که میخواستن جلوی کیارش و بگیرن.
کیارش: ولم کن مادر هی گفتی هیچی نگو هیچی نگو دختره امشب وایساده تو روی من منو بازخواست میکنه. متلک میگه. با توام خانوم مگه قراره من میرم بیرون از شما اجازه بگیرم؟
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b