eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.8هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🍃🍃🍃 سلام سارای عزیزم‌🥰باورمیکنی تنها دوست صمیمیم‌هستی تنها جایی که‌میتونم‌خود واقعیم باشم‌پیش شما ودوستای گلمه اینجا لازم‌نیست بترسی که شماتت کنن یااینکه نگران پخش شدن رازهای زندگیت باشی.. .آخ که چقد امشب دلم گرفته باگریه دارم این‌متن رومینویسم😞پونزده ساله بایه دنیا عشق ازدواج کردم هنوزم عاشقشم وعاشقمه ولی به اخلاق خیلی بد داره وقتی عصبانی میشه همه جور حرفی میزنه ازفحش به خودم وخونوادم وحرفهابی که جگرمو آتیش میزنه.. من درکل باابنکه دردونه بابام بودم ولی زنشی شدم که خیلی ازاطرافبانم باور نمبکنه همه جوره مراعاتشو میکنم مخصوصا مادی که شکرخدا صاحب خونه ماشین ودرحدی که دستمون به دهنمون برسه هستیم کم پوشیدم ولی خوب پوشیدم سالی یه بارشاید خربد کنم‌برا خودم شاید هم نکنم ولی همیشه خوش پوش بودم طوری که اطرافیان فک میکنن من حداقل ماهی دوماهی به بارخرید میکنم . نذاشتم آبروش کم وزیاد بشه حتی پیش خونوادم یه بارنکفتم چی دارم یاندارم ولی شوهرم تابحثمون میشه به من تهمت دزدی ازخودش وزندگیمو میزنه مثلا فردا مهمون داریم رفتیم براخرید یه سری وسایل اضافی که میخواستیم براخونه اولش گفت چرااینقد زود تموم‌شده گفتم حودت مبدونی من ااکی اسراف نمیکنم‌ولی توبحث گفت من میدونم همشو جمع میکنی دزدی میکنی ازمن میبری برا خونوادت الان بار اولش نیست خیلی دلم‌میشکنه هرچی قسم میخورم مثلا میگم به امام حسین به قران اصلا اینطور نیست اصلا اونا نیازی به وسایل من ندارن تازه من بیشتر جلو خودش به مادر وخونواده خودش میدم ولی اصلا عادت همچین کاری روندارم جزاینکه خودش دست کنه یه موقع میریم خونشون یه میوه ای چیزی بخره اونم من نمیگم .خانواده من خیلی زحمت منوکشیدن باید یه جایی منم به عنوان بچشون توکم‌وزیاداهواشونو داشته باشم ولی من به خداوندی خدا چون اخلاقش رونیشناسم امکان نداره گوشت ها روبسته که میگیرم میشمارم هروعده بهش میگم دیگه بعضی جاها میبینم خوشش نمیاد بیخیال میشم ولی خوب چه فایده سری بعدی که بازتهمت میزنه میگم چرا ادامه ندادم ولی مگه فقط گوشته راجع به هرچیزی که تموم میشه گاهی این فکرومیکنه وبه زبون میاره دارم دیوونه میشم آش نخورده ودهن سوخته😔 خواهرای دیگم‌خیلی راحت هروقت دلشون بخواد براپدرومادرشون سوغاتی میگیرن ولی من‌که اینطوری نیستم‌چراباید بهم‌تهمت زده بشه توروخدا اگه دوستان راهی به نظرشون میرسه راهنماییم کنن‌🙏تهمت ناروا اونم‌ازطرف عشقت خیلی سخته😭 ببخشید که طولانی شد نمیتونم به کس دیکه ای اعتماد کنم چون‌نمیخوام نسبت بهش بدبین بشن..التماس دعاا دوستان گلم🙏🙏 🎀 @delbrak1 🎀
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 الان افسرده شدم سلام ازهمه دوستان راهنمایی میخوام 👇👇👇
سلام ازهمه دوستان راهنمایی میخوام من ۳۲سالم بودکه شوهرم بهم خیانت کرددرکل هیچ مشکلی باهم نداشتیم ولی وقتی که فهمیدمن فهمیدم به کلی اون زن روفراموش کردولی اون زن ازشوهرمن حامله بودولی من هم ازشدت ناراحتی زیادچیزی به شوهرم نمیگفتم فقط ناراحتیهامو توخودم میرختم چون من هم ۳ تابچه داشتم نه میتونستم طلاق بگیرم نه تحمل ولی به هرحال صبرکردم وهیچی نگفتم ولی الان به شدت افسردگی گرفتم مشکل روده وکبدگرفتم که دکترمیگه فقط ازاعصابه چون شوهرم خیلی ازکارش پشیمون شد وهمیشه پیش من احساس شرمندگی میکنه که چرااین کارروکرده وشوهرم یه اخلاقی هم که داره خیلی یک دنده هستش توزندگی هرکاری که بخوادانجام میده بامن مشورت میکنه ولی اخراون فکرخودشوعملی میکنه چون راجب این زن من فهمیده بودم خیلی سعی کردم که کمکش کنم تااگررابطه ای هم هست تمومش کنه ولی همیشه تفرعه میرفت که چیزینیست من خیالاتی شدم وگفتم که اون زن حامله بودشوهرم هم کل حضانت بچه رودادبه اون زنه الان اون بچه ۵سالش هستش وتاالان چندباربه شوهرم پیشنهاددادم که بره بچه روببینه ولی اون میگه من نمیخوام ببینم ولی من وجدانم قبول نمیکنه که اون بچه باوجودداشتن پدرمحروم بشه شما نظرتون چیه میگیدبره ببینه یا که نه نمیخوادببینه لطفاراهنمایی کنید 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 داستان یک آشنایی 🎀 @delbrak1 🎀
پسر خالم بود ولی از اونایی که خیلی همدیگرو نمیدیدیم.. از خیلی قبل میفهمید که من میام خونه مامانش ،میرفت بیرون تا سوتی نده (الان میگه میترسیدم) تو سال آخر دانشگاه یه خواستگار خیلی گیر اومده بود از من نه گفتن از اونا مصر شدن تا اینکه مامانم زنگ زد به خالم گفت که همچین خواستگاری دارم و شوشومن هم گوش واستاده بود فهمید تا خالم گوشیو گذاشت گفت خواستگار اومده اونم گفت آره گفت خواهر زادت چه خبرشه چه عجله ای داره؟ برو بهش بگو قبل آره گفتن رو من هم فکر کنه که من تا اسمشو شنیدم نمیدونم کی گفتم آره حالا که ازش میپرسم چرا یه چشمکی اشاره ای خبری میگه میترسیدم تو ناراحت بشیو واز ناراحتی این موضوع جواب رد بدی نمیخواستم نه بشنوم این هم بگم با خالم زیاد رابطه نداشتیم از بس آدم خشکی بود (الان هم داره اذیتم میکنه) الان هم خداروشکر میکنم که همچین شریکی دارم 🎀 @delbrak1 🎀
🍃🍃🍃💕💕💕🍃🍃 خانم کانالمون از مادرشوهرش میگه 🎀 @delbrak1 🎀
سلام ..خوشحالم که با کانال شما آشنا شدم منم میخواستم از خانواده همسرم براتون بگم 30ساله ازدواج کردم از همون روز اول هم مادر شوهرم و هم خواهرش تو زندگیمون دخالت میکردن تمام خرج عروسی رو شوهرم خودش کار کرده بود پس انداز کرده بود برای عروسیمون خرج کرد وقتی پولی هم که فامیل به عنوان کادو به ما دادن همه رو مادرشوهر خرج خونه خودش کرد ما اون زمان با اون پول می‌تونستیم بهترین خونه رو بخریم😔وقتی هم که دستمون خالی شد ما رو با یه بچه کوچک ازخونش انداخت بیرون هبچ وقت فحشهایی که بهم داد یادم نمیره حلالش هم نمیکنم خلاصه تواین 30سال هرطوری تونستن منو آزار دادن 4سال قبل شوهرم قلبش عمل کردن اصلا نه مادر نه خواهرهاش نیومدن بیمارستان یک شب پیش شوهرم بمونن همش خودم بودم چند بار هم حالم بد شد رفتم اورژانس بیمارستان بهم سرم زدن وقتی شوهرم مرخص شد همشون مثل قوم مغول ریختن رو سرم من باید هم به شوهرم میرسیدم هم به اونا خیلی اذیت شدم خودم دیسک کمر دارم خلاصه گذشت تا دوسال قبل شوهرم حالش بد شد بردیم بیمارستان بستری کردن فرداش زنگ زدم به مادر شوهرم گفتم پسرت بیمارستانه یک بار با دخترش رفتن سری زدن دیگه نرفتن بعد از چندروز شوهرم مرخص کردیم آوردیم خونه عصر مادر شوهرم و خواهر شوهرم اومدن شروع کردن دعوا با من خواهرشوهرم می‌گفت چرا زنگ زدی به مادرم گفتی پسرش بیمارستانه خلاصه دعوامون شد منم بعد از سی سال عقده دلم خالی کردم هرچی گفتن جوابشون دادم الان دوساله که با همشون قطع رابطه کردم و اعصابم راحت شده😉 انشاالله همه عروسها همیشه سالم و تندرست باشین البته من خودم یک عروس دارم و دوتا نوه که خیلی دوستشون دارم ببخشید طولانی شد😘 🎀 @delbrak1 🎀
وابستگی زیاد 🌸🍃🍃🌸 وابسته ی همسرم هستم... تازه عقد کردیم سلام عزیزم ۵ ساله عقدم ۱۸سالمه و همسرم۳۰ همسرم خیلی بی احساسه اگر ده روزم زنگ نزنم اون زنگ نمیزنه منم دلبسته اش هستم نمیتونم دوام بیاورم زنگش میزنم اصلا محبت بلد نیست .و من باید نازش بکشم خسته شدم لطف کنید پیام منو داخل کانال بذارید لطفا راهنماییم کنید 🎀 @delbrak1 🎀
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃 🎀 @delbrak1 🎀
خنده به سبک زن و شوهری 🌸🍃🍃🍃🍃 به طرف میگن روز زن واسه خانومت چیکار کردی؟🤔 میگه بردمش کوه.!! میگن افرین👏 سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ میگه میخوام برم بیارمش!! 😐😂😂😂😂 🎀 @delbrak1 🎀
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 عاشقانه ای به سبک شهدا 🎀 @delbrak1 🎀
باخانمش قرار گذاشته بود که اگر شهید شود بعداز 2سال که شیر دخترش را داد سپس به او به پیوندد،فاطمه به دنیا آمد ودوران شیردهی تمام شد، تا اینکه شهید ناصر ورامینی به خواب همسرش آمد ولباس عروسی به همسرش داد وگفت:حالاوقتشه بیا!!! مادر شهید ورامینی بیان کرد: کلاس سوم راهنمایی بود که تصمیم گرفت به جبهه برود من وپدرش به او گفتیم شما درس بخوان،ولی ناصر اصرار داشت که به جبهه برود ومی گفت من برای اسلام و دین می خواهم به جبهه بروم وحضور من در جبهه واجب تر است ودرس را هم در همان جا می خوانم. به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟گفت من میرم ومملکتم رانجات میدم وسال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم. گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟ گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا. سال 1360 به جبهه اعزام شد و یک ماه بعد از آن مجروح شد. هر وقت من را می دید دستم وصورتم را می بوسید می گفت مادر وقتی جنگ تمام شد و راه کربلا باز شد حتی اگر پیر هم که شده باشی می زارمت روی شونه هام می برمت کربلا،اگر رفتم وشهید شدم هر وقت غذا درست می کنی به عشق امام حسین درست کن..به امام حسین علاقه شدیدی داشت. ودر نوحه های هم که خوانده بود می گفت: اگه اگرقلب منو بشکافی روش نوشته یا حسین. وقتی به مرخصی می آمد بدنش پراز ترکش بود ولی نمازش رابه تاخیر نمی انداخت ونماز شبش ترک نمی شد. وی تاکید کرد : خیلی خوش اخلاق بود،منزل کسی که نماز نمی خواند نمی رفت، مقید به دادن خمس وزکات بود،اگر می دانست منزل کسی که میره خمس و زکات نمی دن و مجبور بود ،حتما در این مهمانی شرکت کنه با خانمش هزینه غذایی که خورده بودند رو محاسبه می کردند وبه مستحقان می دادند. وی افزود : وقتی ناصر بزرگ شد میگفت مادر وقتی به من شیر میدادی کجا می رفتی؟چه کار می کردی؟ از بچگی با خودم به روضه های می بردمش و نوحه های که در مجلس خوانده می شد در ذهنش مانده بود زمانی که ناصر به مرخصی می امد خانمی که در مجلس روضه می خواند، به دیدن ناصر آمد وحرز امام جواد به ناصر داد. ناصر میگفت:مامان تازمانی که این حرز امام جواد پیش منه من شهید نمیشم ،من دیگه حرز امام جواد را باخودم نمی برم،دیگه وقتش هست. در سن 20 سالگی ازدواج کرد،4 ماه بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود که دوباره به جبهه اعزام شد و گفت من دیگه بر نمی گردم نگران نشید اگر من شهید شدم ، خدا سعادتی نصیبتان کرده خانمش در پاسخ به ناصر گفت : ما به تو افتخار می کنیم. گفتم : مامان تو تازه ازدواج کردی وخانمت هم باردارهست،پیش خانمت باش گناه داره دختر مردمه.... گفت : مامان من شهید می شم ازدواج کردم تا یادگاری ازخودم داشته باشم فرزند من دختر هست واسمش هم بزارید فاطمه . با خانمش قرار گذاشته بود که اگر شهید شود بعداز 2سال که شیر دخترش را داد به او به پیوندد،فاطمه به دنیا آمد ودوران شیردهی تمام شد، تا اینکه شهید ناصر ورامینی به خواب همسرش آمد ولباس عروسی به همسرش داد وگفت:حالاوقتشه بیا!!! توسط خانمی که مجلس عزداداری در منزلش برگزار می کرد ، همه خانم ها را به زیارت حضرت معصومه دعوت کرد عروسم خیلی خوشحال شد وگفت خدارو شکر حاجتم را گرفتم،من و پدر ناصر و عروسم با کاروان خانمها راهی قم شدیم که درمسیر تصادف کردیم و10روز توی بیمارستان بود وسراانجام به ناصر پیوست. صبح زود سر قبر ناصر رفتم گفتم :ناصر تو از خدا بخواه خانمت خوب بشه بیاد پیش دخترت ،یه شب اومد به خوابم گفت:مادر این قدراصرار نکن ما باهم عهد بستیم ومن پیمانم را نمی شکنم،می خوام ببرمش. زمانی که ناصر شهید شد خیلی بی قراری می کردم به خوابم اومد گفت:مادر ناراحت نباش من جای خوبی هستم،یه خونه خوبی تو باغ دارم که دوتا تخت داره،یکیش مال باباست یکیش هم مال شما هست.اگربخوای بی قراری کنی دیگه به شما نمیدن. شهید ورامینی در سال 1345 در شیراز به دنیا آمد سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید . 🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ خدایا پناه بر خودت از عُجب! پناه بر خودت از فکر این‌که من از دیگران بهترم! 🌙 شب‌بخیر
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام کاظم(ع): هر که می‌خواهد که قوی‌ترین مردم باشد بر خدا توکل نماید. امروز یکشنبه ۱۸ تیر ماه ۲۰ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۹ جولای ۲۰۲۳ 🎀 @delbrak1 🎀
عشق جانم تموم دلخوشی های دنیا تو سه کلمه خلاصه میشه کنار تو بودن ♥️ ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── 🎀 @delbrak1 🎀
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 مادر بزرگ اختصاصی.. 👇👇👇
دلم يه مادربزرگ اختصاصی میخواد! از همونا که میشه کنار خونه نگهشون داشت و هر روز و ساعت و دقیقه مال یه بچه و نوه و نتیجه نیستن! از همونا که جلوشون راه میری دست و پاتو گم میکنی که قراره الان یه نکته رو گوشزد کنن! ننه! یچیزی پات کن ! روی این سنگا کف پات یخ میکنه کمر درد میگیری! شایدم به وقت ظرف شستن صورتشو از صفحه ی قرآنش بیاره سمتتو از بالای عینک نزدیک بینش دلواپس نگات کنه و بگه : چند تا رو بشور بیا کنار دوباره برگرد ، انقدر رو پا واینستا! نمیدونم دیگه از این مادربزرگای کنار خونگی هست یا نه… ولی من شدیدا دلم هوای ننه صغری رو کرده… از اون گل پنبه ای ها بود… مادربزرگ پدرم بود و برکت کنارِ خونه ی مادربزرگ و پدر بزرگم … همممیشه هم یه چارقد سفید نازک سرش و یه سنجاق قفلی زیر چروک چونه و‌گلوش ، روسری رو براش حفظ کرده بود… پوست دستش به استخون رسیده بود و خط و تاب دونه دونه رگاشو ميشد ديد… جاش کنار اتاق خونه مشخص بود… به ندرت راه میرفت خمیده ی خمیده شده بود… بیشترین تصویری که ازش یادمه شونه کشیدن موهای بلند و حنا شده ی مسی رنگشه و تلاشش برای وضو … .محل رسیدن رزق بود! کلاس دوم بودم که برای همیشه رفت… احتمالا از دل تنگ من باخبر بود که خودش جاشو بهم نشون داد که آروم بشم…. یه دشت پر از گل محمدی که از افق تا پیش پام کشیده شده بود … با آسمونی که نه ابر داشت نه خورشید ولی نور داشت و نور و نور…. با همون چارقد سفید و پیراهن آبی فیروزه ای… همون صدا … تو بهترین فضا…. خدا جونم نمیشد حالا مادربزرگا و پدربزرگا رو بذاری واسه ما بمونن؟؟ دلمون تنگ میشه … مثل الان… ماییم و ظهر و عطر سبزی… بدون مادربزرگی که کنارش دل بدیم به دل شاخه شاخه نعناع و ریحون و جعفری… 🎀 @delbrak1 🎀
تو انقدر خوبی که وقتی هستی خوبه وقتی نیستی خوبه.. پیام بدی حرف بزنیم خوبه پیام ندی خوبه.. انتظار برای دیدنت خوبه شنیدن صدات خوبه اصلا همین که میدونم بخشی از زندگیتم خوبه همین که میدونم تو زندگیم دارمت یعنی خوشبختم ✨ ────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮──── 🎀 @delbrak1 🎀
🌀وقتی وارد رابطه ای میشید سعی کنید مثل روز اول بمونید، یادتون نره چقدر برای رسیدن به هم دیگه تلاش کردین، یادتون نره فاصله گرفتن شما ممکنه خیلیارو شاد کنه، موقع بحث کردن یادتون نره اینی که باهاش دعوا میکنین دشمنتون نیس بلکه نیمی ازجان شماست، یادتون نره روز اول چقد ذوق داشتین برا تک به تک کاراش، حرفاش،  حسودی کردناش، قهراش و حتی غرغر کردناش! یادتون نره که وقتی تلخ شد، غم داشت و عصبی شد شما باید بیشتر از روز اول دوستش داشته باشید، نه اینکه رهاش کنین با غمش، نباید یادتون بره که روزی ممکنه به بدترین شکل ممکن دلتون براش تنگ بشه ولی دیگه کنارتون نباشه . 🎀 @delbrak1 🎀
از جاتون بلند شوید. فکر نکن وقتی از روی لیست خانم خرید می کنی، خریدهای مغازه رو جابجا می کنی، آشغالها رو دم در می گذاری ...، لطف می کنی. اینا اسمشون زندگیه. تو هم یه بازیگری نه یه تماشاگر. این طور نباشه که فقط کف بزنی. سیگار نکشید. یا لااقل بیرون از منزل بکش ، راستی بوی سیگار دهانت را چکار می کنی! دلیل عاشق شدنتان را به خاطر بسپارید. هر از چند گاهی، وقتی از دست او ناراحت و عصبانی هستی، یه قدم به عقب بردار. زنی که عاشقش شدی رو بخاطر بیار. همون زن، تو اتاق بغلی نشسته، اون که باهاش ازدواج کردی. او منتظرته. سعی نکنید زنتان را تغییر دهید. او یه شخصه نه یه شیء. سعی نکن یک کمی بهش اضافه، یا کم کنی. تو با تغییر خودت می تونی به کمال او کمک کنی. فی البداهه باشید. اون رو با چیزهای کوچک غافلگیر کن: شام، هدیه، یه کارت ناقابل. اون فقط می خواد بدونه که به او فکر می کنی و احساسش می کنی. دست هم رو بگیرید و تو چشماش با مهربانی نگاه کنید و از اینکه در کنارتون هست احساس رضایت کنید. 🎀 @delbrak1 🎀
🟢فراموش نکنید که شما ملکه‌ی همسر خود هستید، پس همواره مثل یک ملکه رفتار کنید، بگذارید مردتان از اینکه مالک شماست به خود ببالد. ▫️یک ملکه هیچ احتیاجی به بدگویی ندارد، هیچ گاه عیب و ایراد رفتاری خانواده همسرتان را به وی نگویید نه بخاطر اینکه آنها هیچ ایرادی ندارند، بلکه بخاطر اینکه شخصیت شما والاتر از این است که وقت‌تان را به عیب جویی از بقیه اختصاص دهید. ▫️هر گاه مردتان نکته‌ی مثبتی درباره‌ی خانواده‌ی خود گفت سریع گارد نگیرید، لبخند بزنید و حرفش را سریعا تایید کنید و مطمئن باشید چیزی را از دست نمی‌دهید، بلکه روز به روز نزد همسرتان عزیزتر می‌شوید. ▫️در مورد خانواده همسرتان همان‌گونه برخورد کنید که انتظار دارید همسرتان در مواجه با خانواده شما برخورد کند 🎀 @delbrak1 🎀
😍 سلام عزیزم دررابطه باخانمی که نامزدش مجبورش میکنه باخانواده اش باشه ،منم همین مشکل روتونامزدی داشتم ولی گفتم وقتی ازدواج کنیم درست میشه ومیریم خونه ی خودمون ومتعادل خونه مادرخودم وهمسرم میرم ،دوران نامزدی خانواده شوهرم خوب بودن ولی بعدازدواج مادرشوهرم اجازه نمیدادکه شوهرم منوببره خونه مادرم هفته ای یکباربرای یه ناهارمیبردم درحالیکه فاصله خونمون خیلی کم بود،مادرشوهرم به شوهرم میگفت یانبرش یاخودت نروباهاش وچون شوهرم باهاشون همراه شده بودخیلی زجرکشیدم وبه خودشون اجازه میدادن توهمه کارام ومهمونیهام دخالت کنن وازصب بایدمیرفتم خونه مادرشوهرورفت وروب تا۱۲شب دختراش هم میومدن دست به هیچی نمیزدن ،خلاصه خیلی اذیت شدم ورابطه مون هم دیگه شبیه عشق نبودمثل یه کلفت شده بودم ، خلاصه دوست عزیزمن اگه تونامزدی مقاومت کرده بودم ومثل مهمون هفته ای یکی دوساعت میرفتم خونشون وبراخودم حریم قایل بودم این همه مشکل که کلیشونونگفتم پیش نمیومد،الان جلوش وایستی ودرستش کنی دیگه مشکل به زندگی مشترکتون بعدعروسی نمیکشه وباحمایت پدرومادرت ومحکم وایستادن خودت انشالله مشکلت حل میشه 🎀 @delbrak1 🎀
دلبر! میدونی ته خوشبختی چیه؟! اینکه یه نفر تو زندگیت داشته باشی ک هم عشقت باشه هم بهترین رفیقت... هم همدمت هم بهترین متخصص حال خوبت؛ کسی ک با وجودش دیگ نیازی ب هیچکس نداشته باشی ..! و من چقدر خوشبختم ک تورو دارم همه کسم!🥺😍❤️ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🎀 @delbrak1 🎀
😍 سرگذشت واقعی 😢 سلام :) میخواستم راجب زندگیم و تجربیاتم براتون بگم ... من 27 سالمه من توی یک خانواده سخت گیر بزرگ شدم که نه محبتی دیدم نه از زندگی چیزی فهمیدم ما توی تهران زندگی میکردیم من یه دختر درس خون و مودب بودم که به هیچ پسری علاقه ای نداشتم حدود 7 سال پیش بود که من عاشق یک پسر جنتلمن و خیلی آقا شدم هنوزم وقتی دارم تایپ میکنم داستانم رو قلبم میلرزه :) اون اسمش امیر حسین بود میشد پسر عموی پسر خالم که برای هم پسر خاله دختر خاله بودیم خانواده ها مون در ارتباط بودن و شناختی از هم داشتیم همیشه با هم صحبت میکردیم و توی بعضی موضوعات هم نظر بودیم و من خیلی خیلی ازش خوشم میومد اون 27 سالش بود و من 20 سالم بود من از ازدواج با پسر کم سن خوشم نمیومد الانم اینجوریم ما با هم چت میکردیم و در ارتباط بودیم بعضی شب ها ساعت ۱۲ یا ۱ شب بهم پیام میداد و راجب بعضی از موضوعات چت میکردیم و توی اون دوره من وابستش شده بودم خیلی و عاشقش شده بودم ... روزی که من میخواستم بهش حسم رو بگم خبر شدم که اون رفته خواستگاری یکی دیگه دنیا رو سرم خراب شد من شده بودم بازیچه دستش و منو انداخت دور ::::( بخاطر اینکه کسی نفهمه رفتم توی حموم و حدود ۳ ساعت گریه میکردم بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون گفتن فردا نامردیه امیر حسینه اصلا دیگه کم نیاوردم اون چطور تونست با وجود من با یکی دیگه نامزد کنه اصلا مگه میشد من ناراحت نباشم داشتم دق میکردم من دوسش داشتم روز نامزدی رفتم آرایشگاه خوشکل شده بودم خیلی یه لباس دلبرانه پوشیدم و خیلی ریلکس رفتار میکردم ولی چشمام پر میشد هر لحضه احساس پوچی بهم دست میداد انگار کامل نیستم و بدون اون ناقصم نامزدی توی تالار بود وقتی دیدمشون عروس 18 سالش بود و قدش کوتاه بود ولی مگه میشد چشمام خیره به امیر حسین نشه انقدر خوشکل شده بود توی اون کت و شلوار خیلی دوسش داشتم بخاطر همین به خودم دلداری میدادم تا جلوی اون چشمام پر نشه به خودم می گفتم چه با من چه بی من دوست دارم خوشبخت بشه ... ♡ .... دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و از تالار زدم بیرون سویچ ماشین بابام توی کیفم بود بخاطر همون زود رفتم تو ماشین بابام نشستم جالبه 10 دقیقه بعد اومد دنبالم من توی ماشین بابام نشسته بودم و گریه میکردم حواسم نبود در و قفل کنم اومد داخل کنارم نشست و بهم گفت چی شده حالت خوبه و ازم پرسید چرا گریه میکنی؟؟؟ با صدای که از شدت گریه کردنم گرفته بود گفتم من نابود شدم من تو رو دوست دارشتم تو چرا منو امید وار کردی چرا کاری کردی که من وابستت بشم تو بهم قول داده بودی در کمال نا باوریم میدونید بهم چی گفت امیر حسینی که با هاش یه عالمه رویا پردازی کرده بودم بهم گفت .. تو خودت این موضوع برای خودت بزرگ کردی تو فقد دختر خالمی هم قبلا و هم الان. خیلی تعجب کرده بودم خیلی عصبی بودم نه از دست امیر حسین از دست خودم که چقدر ساده بودم چقدر همه چیو برای خودم بزرگ کرده بودم :( با صورتی که کاملا مشخص بود قرمز شده و عصبی بودم بهش گفتم از ماشین برو بیرون تنهام بزار با صدای بلند تر گفتم بروووووووو من دقیقا 1 ماه کامل افسردگی گرفته بودم روانی شده بودم فکر میکردم زندگیم تموم شده .... بعد توی یکی از روز ها خبر بهمون رسید که امیر حسین تصادف کرده و تو کماس انگار جونم در اومده بود نمیتونستم نفس بکشم شاید دوسم نداشت ولی من اونو نمیتونم فراموش کنم و زودی آماده شدم و رفتم بیمارستان تنهایی دیدنش ... از پرسنل بیمارستان اتاق امیر حسینو پرسیدم رفتم به اتاقش به یه عالمه دستگاه وصل شده بود :( هیچ کسی توی اتاقش نبود نشستم توی صندلی کنارش و دستش گرفتم و گریه کردم باهاش حرف میزدم با وجود اینکه چشماش بسته بود:( خیال بافی های که با هاش میکردم دونه دونه بهش می گفتم .. حدود ۲ ساعت پیشش بودم و وقتی میخواستم بلند شم و برم بهش گفتم تو شاید منو دوست نداشته باشی ولی من تا آخر عمرم و همیشه دوست دارم حتا هنوزم وقتی اسمتو میشنوم دلم میلرزه و بغلش کردم و لبش رو بوسیدم چون توی واقعیت نمیتونستم این کارو کنم .. دیدم از چشمش اشک اومد :((( و بعد دستگاه صدا داد و نبضش دیگه نمی زد .. باورم نمی شد انگار فیلم هندی بود من با گریه و سرو صدا پشت در اتاقش بودم و میگفتم لطفا زنده بمون قول میدم دیگه نیام پیشت ترو خدا امیر حسین -- الانم که دارم مینویسم این حادثه تلخ رو اشکام بهم اجازه نمیده بغض گلومو گرفته از پنجره اتاق دیدم یه پارچه سفید روش کشیدن و من یه جیغ محکم کشیدم و بعد سیاهی و سیاهی 🎀 @delbrak1 🎀