...سیندخت دست هایش را دور گردن برد و گردنبندش را بر آن آویخت.
_ کویر که می گویی من را به یاد ایساتیس و آتشکده اش می اندازی! این بیابان را که تا انتهای جنوب شرقش بروی به آنجا می رسی. زادگاه من ! زادگاه پدر و مادرم. اما بعد از مادرم،خانه بر من و پدر تنگ شد. شهر بر ما سنگینی کرد. جای خالی اش ما را به زانو آورد.تا اینکه به دعوت دوستان پدر، راهی نیشابور شدیم و تجارت سنگ های فیروزه و یاقوت....
خدیجه از اینکه توانسته بود قفل سکوت سیندخت را بشکند، سر از پا نمی شناخت.بی درنگ جعبه ای را گشود و قدری خرما میان بشقاب حصیری ریخت.آن را به سوی مهمانش گرفت و لبخند زد.
_ خیلی ضعیف شده ای شاهزاده! برای آنکه بتوانی اسبت را تیمار کنی،ابتدا باید به خودت برسی.جسمی که سالم نباشد، مجالی برای رسیدن به دل ندارد....
بخش هایی از کتاب #فصل_فیروزه
#محبوبه_زارع
.
•
🆔 @aye_adabi