#روایتگری_بانوان
روایت فتح ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
آتش! بس است دیگر! خاموش!
می خواهم نفسی در آسمان قرآن تازه کنم و آبی از کوثر ولایت بنوشم.
فلم تقتلوهم ولکن الله قتلهم را نفس می کشم و به خود می گویم: حواست باشد! این تو نبودی که آتش بر دشمن گشودی، بلکه دست خدواند بود که از آستین تو بیرون آمد، خودم را ندیدم و قدرتم را و اراده ام را.
آنگاه که از خودم، قدرتم و اراده ام خالی می شوم، سبکبارانه پر پرواز می گیرم برای آسمانی بالاتر، هوایی تازه تر، تنفسی حیات بخش تر.
با و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی نفسی تازه می کنم.
عجب!
رسول الله (صل الله علیه و آله )هم تیر می اندازد و هم نمی اندازد؟!!
هم مامور به پیکار است و هم تحت امر پروردگار ؟!!
هم هست و هم نیست؟!!
هست به عبودیتش و نیست به خودش. هست به خدایش و نیست به خودش.
هست به ایمانش و نیست به نیرویش.
هست به ماموریتش و نیست به اراده اش.
در آسمان توحید پرواز می کنم.
دیگر چه می خواهم؟
آتش! صبر کن! می خواهم از کوثر ولایت نیز بنوشم.
اگر وظیفه تو سوزاندن پلیدی ها و ناخالصی هاست،
ماموریت آب، زنده کردن است، آبی نازل شده از آسمان.
می خواهم با ولایت حیاتی برتر یابم تا آتشی سوزنده تر داشته باشم.
تا بسوزانم هرچه غیر اوست را. تا فقط او بماند و او.
بار دیگر نفس می کشم و می خوانم:
و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی
این ولی الله است که تیرش از ملکوت غیب می آید.
از ظاهر به غیب سفر می کنم،
از تیرانداز به فرمانده،
از ولی الله به الله،
از الله به الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور
از ظاهر تیر و پیکار و من و موشک و خبر و مذاکره و آتش بس و تحمیل و هزاران شراره نار، خارج می شوم و به نور غیب می رسم.
سوره فتح بر من می تابد.
انا فتحنا لک فتحا مبینا
بشارت فتحی مبین در صلح،
به ظاهر صلح و در باطن: فتح.
در جستجوی خویش هستم در میدان صلح و جنگ.
لقد رضی الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت الشجره فعلم ما فی قلوبهم
در عرصه صلح نیز چون میدان جنگ، قلبم را به ولی الله می سپارم تا نور باشم و نور و نور.
آتش! بس است!
کسی چه می داند؟!
شاید این بار با پرتوی از نور بر لشگر جهل و طاغوت بشورم.
#بشارت_فتح
#تا_آخر_ایستاده_ایم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_بانوان
روایت فتح ۲
بسم الله الرحمن الرحیم
چادرم را می تکانم،
از غبار ترس؛ لا تخافوا.
با آب کوثر شستشویش می دهم؛ بانا قد طهرنا بولایتهم.
زیر نور توحید پهنش می کنم تا تار و پودش با شعاع های توحید گره بخورد،
الله نور السموات والارض ... نور علی نور
چادرم را به سر میکنم.
این بار حریری از جنس ایمان است،
نرم و لطیف و ایمن،
از غیر او مرا می پوشاند و پرتو اسماء الله را آرام و با طمانینه به من می رساند.
شب اول محرم است.
همراه همسر و فرزندانم راهی روضه می شوم.
کودکان را زیر چادر مادرهایشان می بینم،
گویی زیر کساء جمع گشته اند،
چشمم به پرچم های هیات می خورد،
در مسیر بادهای حوادث پیچ و تاب می خورند، اما استوار و صبور ایستاده اند.
چقدر جنس پرچم ها برایم آشناست،
نزدیکتر می شوم،
دست می زنم،
بویشان می کنم،
آه! چقدر بویشان را دوست دارم،
بوی یاس می دهند،
بوی چادر حضرت مادر.
حالا می فهمم که چرا همه در روضه ها آرامند، همه زیر چادر حضرت مادرند، امن ترین جای دنیا.
#در_سنگر_دعا
#ایران_با_عظمت
#محرم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_بانوان
روایت فتح ۳
یا صاحبالزمان (عج) فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم، او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن، یا مسیح حسین (ع)، یا علیاصغر (ع) ادرکنی!
ما علی اصغرهایمان را با اشک بر شیرخواره کربلا شیر می دهیم،
ما قاسم هایمان را به یاد نوجوانان کربلا لباس بسیجی می پوشانیم،
ما علی اکبر هایمان را با روضه جوانان کربلا از زیر آیینه و قرآن رد می کنیم،
مو سپیدانمان، عمری است قوتشان رشک است و اشک؛ آه از من الغریب الی الحبیب.
زنانمان در روضه های خانگی زندگی را می چشند و می چشانند،
مردانمان، صبور و استوار، در عرصه های مختلف جهاد در حال پیکارند،
ما برای آمدنت، نذر ها کرده ایم.
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!
کسی چه میداند!
شاید همین نذر ها، ظهور تو در قلب هایمان باشد و ادای نذرها قربانی کردن دوست داشتنی هایمان، فرزندانمان، علی اصغر هایمان.
بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی و ولدی
ما در جنگ ادای نذرها را دیده ایم.
#محرم
#شیرخوارگان
#اتحاد_ملی
#روایت_الهی
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
عزاداران کوچک
چرا شیرخوارگان این مسجد انقدر بیتابند؟ چرا نمیخوابند؟
چرا انگشت مادر نمیگیرند و چشم در چشم مادر شیر نمیخورند؟
نکند گرمشان شده و تشنهاند؟
با پارچ آب و لیوان بین جمعیت راه میافتم و دست مادرانشان آب میدهم.
نه! همه سیرابند.
مادران و کودکان همه سیرابند.
از هر گوشه از مسجد صدای گریه میآید.
نکند به نوحهی مداح گوش میکنند و دلشان شکسته؟
مداح از جنایت اسرائیل در جنگ دوازده روزه میخواند و شهادت طفل دوماهه و هشت ماهه!
او هم متوجه گریهی دست جمعی نوزادان شده.
زمزمه میکند: "شیرخوارگان! چرا امشب، انقدر بیتابید؟
آرام باشید. دوستهای کوچکتان قبل از شهادت، شیر خورده بودند و همه سیراب بودهاند.
آرام باشید. مطمنم تا لحظهی اخر در آغوش مادر بودهاند."
مادرها میایستند. صورت به صورت کودکانشان میگذارند و تابشان میدهند.
مداح صدا بلند میکند: "اما امان از ششماههی حسین!"
شروع به خواندن میکند:
"گهواره خالی
قنداقه خونی
لایی لایی از سفر برگشته اصغر..."
✏محترم محققیان
#هر_خانه_یک_سنگر
#تا_آخر_ایستاده_ایم
#سهم_من_از_جنگ
#محرم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
روات فتح ۴
بسم الله الرحمن الرحیم
حریفت منم
تنم داغ بود از تعصب از عصبانیت ... حتما اینقدر بزرگ شده بودم که بفهمم مقام عظمای ولایت به چه معنی است...رگهای ورم کردهی گردنم نشان غیرتی بود که در قلبم از #رهبرم داشتم ...دعای همیشه ی قنوتم تنها یک جمله بود انگار می خواستم به خدا ثابت کنم یک دعا بیشتر ندارم
اللهم اید و انصر قائدنا الامام خامنه ای به حق الحجه
انگار دنیا و هر چه در آن بود لیاقت هم نشینی کنار آن دعا را نداشت😭
خدایا تو شاهد باش که تمام دنیا را شاهد می گیرم و فقط یک دعا به محضرت می آورم🙏
جان ناقابل من و ۴ کودک عزیز تر از جانم را بگیر و لحظه ای بر عمر با شرافت ولی امر مسلمین جهان بیفزا
تا دشمنان احمق و بی شرف دینت بدانند که خیال توهین به این عزیز دل زهرا در خیال کثیف آنها هم راهی ندارد و این حرف نه تنها بزرگتر از دهان آنهاست بلکه این توهم روزی برای همیشه آن دهان هرزه و آلوده را خواهد بست
حکم تحریم تنباکو و ارتداد سلمان رشدی هنوز در جان هایمان حماسه به پا می کند و حکم جدید مراجع تقلید بر محاربه دانستن آن توهمات قطعا پایه های قدرت های استکباری آنها را فرو خواهد ریخت و غرقشان خواهد کرد.
يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ
#سهم_من_از_جنگ
#تا_آخر_ایستاده_ایم
#رهبرم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
روات فتح ۵
بسم الله الرحیم الرحیم
مرا عهدیست با جانان
از آشنایی ام با استاد سالهای نسبتا زیادی می گذرد آنقدر هست که مرا وارد دنیای دیگری از معرفت کرده باشد.
کلاس های بحار و المیزان و اصول کافی و اسفار و جهاد اکبر و درس اخلاق و...جناتی هستند ملکوتی و من چون پرنده ای بال می گشایم و از گلی به شاخساری غزل خوان حظ میبرم و از لطائف وجودی آنان به شگفت در می آیم
بودن در منزل علامه لطف خاصی برایم داشت..
مگر نه این بود که سامری جبرئیل علیه اسلام را شهود کرد و از خاک پای او بهره ها جست به ناحق ولی من به حق آمده بودم در مکان آمد و شد ملائکه ی الهی که سال ها همنشین بزرگی چون علامه بوده اند تا جای پای آنها اثری در من کنند و فرش وجودم را به عرش برسانند...
صدای خواندن قرآن استاد در گوشم می پیچد:
وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثیرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فی سَبیلِ اللهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَکانُوا وَ اللهُ یُحِبُّ الصّابِرینَ.
مرغ خیالم مرا تا ملکوت بالا میبرد و مثالی از خودم می بینم غرق در نور معرفت، شب از نیمه گذشته است و من به تهجد قیام کرده ام ،حالی بس عجیب دارم زمزمه ای بر لبانم جاری ست
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفریم مرد و زن نالیده اند
بی تاب می شوم ... به سجده می روم گذر زمان را حس نمی کنم در نزدیک ترین حالت عبد به مولایش استغفار کنان اشک هایم بر گونه هایم می غلتند
الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿۱۹۱﴾
بعثی در وجودم می یابم...
تمام درس های همه ی آن سالها وجودم را پر کرده اند از نور...
رِبی شدن در درونم تحقق پیدا کرده است کم خواب و کم خوراک به دنبال به عمل رساندن آن معارف عظیم بر آمده ام
راه را از خود آغاز می کنم و به خاطر تمام کمبودهایی که در جامعه و اطرافیانم می بینم همچون ربیون به درگاه الهی اظهار شرمساری می کنم
وَمَا كَانَ قَوْلَهُمْ إِلَّا أَنْ قَالُوا رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَإِسْرَافَنَا فِي أَمْرِنَا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ
باید علم را با عمل به آن در وجودم محقق سازم
اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ
بایدها ی زیادی به سمتم هجوم می آورند
۞ فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسَىٰ مِنْهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِي إِلَى اللَّهِ ۖ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ
باید همراه با دوستانم حواریونی شویم برای محقق ساختن تمام آنها
از احسان به پدر و مادر ... که مرا خواهند رساند به رحم ولایی و رحمانی
صله ی ارحام که چقدر فاصله می دیدم میان خود و آنان مرا چه شده بود که بی پروا کمترین چیزی ، دور شدن از آنان را به نزدیک شدن به آنها ترجیح داده بودم...
تا رفاقت با اهل ایمان که امام رضا (ع) فرموده بودند به زیارت یکدیگر بروید فی بیوتکم ولی من جز تعداد محدودی حتی آدرسی هم از دوستان ایمانی ام نداشتم تا به زیارتشان بروم!
عیادت مومنین که ملاقات با خدای سبحان بود ، دیدار همسایگان و رعایت حق آنان و دانستن احوالات هم محلی هایم تا رفتن به مسجد و هم دل شدن با آنان و محبت به انسانها و بستن عهدهای جمهی با مومنان و داشتن طهارت دائمی...
و خواندن قرآن با محبت در چند وقت از روز و زیارت اهل قبور مخصوصا زیارت قبور علما و شهدا
و هزار هزار علم بی عمل یا کم عمل انباشته شده ی دیگر...
اصالت فرد شامل جمع را در قلب خود به نظاره نشسته بودم
رسیدن به بی نهایت، عمل های بی نهایت می طلبید...ولی عمل های بی نهایت از چون من فقیر و حقیری چطور ممکن بود؟
شهودم بالاتر رفت و مرا وارد عالم نیات کرد دیدم چطور با پیوند زدن نیت هر لحظه ام به ملکوت و جبروت عمل های ساده و کوچکم همچون قطره ای به اقیانوس بی منتهای لا مکان و لازمان وصل می شوند و روحم را از گردنه های پرفراز و نشیب دنیا عبور می دهند!
ناگهان با صدای اذان کلاس به خود آمدم درس پایان یافته بود تمام آن خیالات به یکباره از صفحه ی وجودم محو شده بودند...
در بُحتی عظیم فرو رفته بودم ...
اذان به حی علی خیر العمل رسیده بود
به استاد نگاهی انداختم چهره اش نورانی تر از همیشه در نظرم آمد...
تمام آن سالها فقط نگاه کرده بودم و به جمع آوری اطلاعاتی عمر گذرانده بودم...
باید برمی خیزیدم نه از آن بلند شدن هایی که با پایان هر ۱۰۰۰ جلسه ی المیزان برخواسته بودم!
باید قیام می کردم از نوع اقامه و استقامه و نه به تنهایی بلکه با من تاب معک...
فاستقم کما امرت ومن تاب معک
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
روات فتح ۶
❣️حسن اولئک رفیقا❣️
زهرا بچه درسخون کلاسمون بود، اسمش بین اسامی خوش می درخشید طوری که بعد از این همه سال هنوز به یادم مونده..
و امّا برادر زهرا...
در گذر سالهای بی خبری ما دست تقدیر، هوش خدادادی برادر رو به سمت صنعت موشکی هدایت کرده، از او سرهنگی در معیت سردار نازنین، «حاجی زاده»، ساخته بود
_ بدون هیاهو، بی سروصدا_
آنقدر گمنام، مرد جنگی شده بود که نمی دونستیم در جریان سوریه هم جانباز شیمیایی شده بوده
اما بعد:
شب گذشته آسمون اطراف محله نا آروم بود،همرزمانش شهاب بارون کرده بودن جغدهای کور باطل رو. حالا قراره امروز سرهنگ بعد از حدود یک هفته که از ماجرای ترور فرماندهان گذشته از راه برسه
به قول شهید آوینی:
«این تویی اکنون مسافر سفر بلند شب که در اشتیاق روز چشم به افق طلوع دوخته ای و انتظار می کشی، اگر شب نبود و اگر شب آن همه بلند نبود و ژرف نبود این اشتیاق نبود.»
منتظریم پیکر مطهرش رو روی دستهای شفاعت طلب ما بگذاره تا جان بگیریم از جانش برای ایستادن در راهش. برادر زهرا، نخبه موشکی، اومد، محله باز جان گرفت؛ شهید آوردند...
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
روایت فتح ۹
همبازی
امروز اشک یتیم برادرم را که پاک کردم، از فکر یتیمی دخترم تنم لرزید.
اسراییلی که پناهگاه و بیمارستان میزند از زدن خانههای مسکونی ابایی ندارد.
دیشب نوبت بیمارستان المعمدانی بود و امشب نوبت خانهی ما.
چیزی تا نیمه شب نمانده. کمکم موشکباران شروع میشود. باید دخترم "مریم" را برای یتیمی آماده کنم.
رختخواب را گوشهی اتاق پهن میکنم. عروسکش را روی شانه گذاشته، تاب میدهد. آرام روی بالش میگذارد. نگاهم میکند و لب میزند: "هیس! نانا خوابه!"
صورتم را چند بار میبوسد. به پشت میخوابد. پتو را تا گردن، بالا میکشد. پلکهایش را روی هم فشار میدهد: "قصه بگو بابا!"
به موهای بافته شدهاش دست میکشم، امشب بازشان نمیکنم. اگر فردایش با یتیمی شروع شود، چهکسی موهایش را از نو ببافد؟ آب گلویم را محکم فرو میدهم:
"خوووب امشب قصهی دوستت، رو میخوام بگم."
میخندد و خودش را ریز تکان میدهد. شروع میکنم:
"یه جایی مثل غزهمون. دختری بود..."
قد و بالایش را وجب میکنم:
" اندازهی خودت. اسمش رقیه بود."
با چشمان بسته، میخندد: "قَد من؟"
ادامه میدهم:
"شبها باباش رو بوس میکرد، صورتش رو هی ناز میکرد. تو بغلش، لالا میکرد."
صدای سوت موشکها شروع میشود. چشمهایش را باز میکند و انگشتش را در دهان میگذارد، ترسیده!
قصه را باید کوتاه کنم، وقت کم است. دست زیر سرش میبرم و سمت خودم میکشانمش. تندتر ادامه میدهم:
"کجا بودیییم؟ آهان، یه روز دشمن، بابا حسینِ رقیه رو شهید کرد."
چشم و ابرویش بالا میرود:" مث اسراییلیها که عمو رو شهید کردن؟"
سرم را تکان میدهم. نمیدانم آخر قصهی رقیه را چگونه بگویم؟ نکند طاقت شنیدن ملاقات دختر سهساله و سربریدهی پدر را نداشته باشد؟
نه! باید بگویم.
ممکن است همین نیمه شب سر جدا شدهام را به بغل بگیرد. باید بگویم و آمادهاش کنم. صدای انفجارها نزدیک شده. پنجرهها میلرزد. جیغِ زنان و فریاد مردان درهم شده.
دستش را میان مشتم میگیرم:
"هیچی دیگگگه، رقیه کوچیکه، دلش برای بابا حسینش، خیلی تنگ شده بود. بدون باباش لالا نمیکرد. هی گریه کرد. تا اینکه دشمنها سر بابای شهیدش رو براش آوردند.
گردنم را محکم بغل میکند. میزند زیر گریه.
از خود جدایش میکنم. مژههای مشکیاش را خشک میکنم:
"بابایی! گریه نکن! بذار آخرش رو بگم پس!"
باید آخر قصه را مناسب سنش تغییر دهم. نمیخواهم مثل رقیه، بعد از من جان بدهد:
"رقیه کوچیکه، سر باباش رو بغل کرد. بوسید و بوسید. ریشهاش رو ناز کرد و کنار خودش خوابوند. بعدش هم خودش آروم خوابیید. قصهی ما به سر رسید رقیه کوچیکه به باباش رسید."
* * *
صبح، وقتی سمت بیمارستان میدویدم، بدنم از پاهایم جلوتر میرفت. تختی را نشانم دادند. زیر آسمان ابری ژانویه، فقط ملحفهای سفید رویش بود.
ملحفه را کنار زدم. صدایش کردم، جواب نداد. شانههای کوچکش را بالا آوردم، تکان دادم. سرش ول شد.
دست سردش را جلوی دهانم گرفتم. تندتند، ها کردم. گرم نشد. نوازش کردم، ماساژ دادم. فایده نداشت. دخترم یخ کرده بود. به بافت موهایش دست کشیدم. سرش از بافت، حتما خسته بود. بازشان کردم. لباس راهراه قرمزش را مرتب کردم. کمرش را پوشاندم.
مردی شانهام را فشار داد:" خدا صبرت بده! وداع کن!"
پلک چشمش را باز کردم. به من نگاه نمیکرد. خم شدم، تخم چشمش را بوسیدم. آرام نشدم.
دست زیر بدنش بردم. از روی تخت بلندش کردم. سینهاش را به قلبم چسباندم. آرام نشدم. کاش دیشب، به جای روضهی یتیمی، روضهی داغ فرزند خوانده بودم.
زنی با پارچهی سفید روبریم ایستاد:" باید کفنش کنیم! وداع کن!"
با دیدن کفن، از بدن بیکفن امام حسین شرمنده شدم. پیشانیام را به پیشانیاش گذاشتم. لبهای خشکش را بوسیدم. زمزمه کردم:
بابی انت و امی یا ابا عبدالله
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
روایت فتح ۱۰
صرفه جویی
بسم الله الرحمن الرحیم
می خواهم من نیز نقشی در جهاد داشته باشم،
می خواهم مجاهد فی سبیل الله باشم،
می خواهم کمکی به جبهه حق نمایم.
یاد دوران دبستانم می افتم که قلک هایمان را از سکه های ۵ ریالی - کمتر و بیشتر- پر می کردیم و با چه شوری آنها را برای کمک به جبهه ها می فرستادیم.
گرچه پول هایمان خرد بود و قلک هایمان کوچک، اما خدا اندک ها را نیز می پذیرد و هرچه او بپذیرد، بزرگ است.
در بزرگی اش همین بس که دفاع مقدس با همین دلهای پر شور و نیتهای پاک به پیروزی رسید.
با همان تخم مرغ های پیرزنی روستایی،
با همان حلقه نازک تازه عروسی پر از آرزو،
با همان شال گردنهای بافت مادری چشم انتظار،
با همان اسکناس کهنه ته جیب مردی عیالوار در روزهایی سخت.
خاطراتم را مرور می کنم.
اکنون نیز
قلکی می سازم از قناعت،
با قلم نور روی آن می نگارم :
کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله
قطره قطره آبی که هدر نمی دهم،
لقمه لقمه غذایی که کوچکتر بر می دارم،
لحظه لحظه ای که پنکه ای را دیرتر روشن می کنم و دهها راه دیگر را همان پول خردهایی می دانم که اندک اندک در قلکم انداخته تا من هم سهمی در جهاد داشته باشم.
خدای بزرگ، اندکها را هم می پذیرد و هرچه او بپذیرد اندک نیست، بزرگ است و اثرگذار
کسی چه میداند!
شاید به بزرگی موشکهای سجیل!
#صرفهجویی #مقاومت #غزه
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان | مزهی ایمان
بسم الله الرحمن الرحیم
قدیم تر ها که داستان حضرت عیسی(ع) را می خواندم دلم لبریز از شوق می شد.
قصه ی حواریونی که گرد عیسی(ع)جمع شدند و زندگی مومنانه را در محضر عیسی چشیده بودند تا بعدا به میان مردم بروند و دین حقیقی را نیز به آنها بچشانند...
همیشه دلم عیسی نفسی می خواست تا به گردش حلقه بزنیم و صبحگاهان تا شامگاهان از نور وجودش بهره ها ببریم...
تا اینکه در یک ظهر گرم تابستان در میان پرتوی بی امان خورشید به دشت نینوا رسیدم ...
تازه آن وقت بود که چشم باز کردم و خود را میان انبوه حواریون دلداده ی سید الشهدا یافتم.
آرزوی دیرینه ام بود که تحقق پیدا کرده بود.
تا چشم کار می کرد ایمان بود که در هر جا جلوه کرده بود.
امامم را چون نوری تابنده در همه جا می یافتم که آغوش گرمش را برای تربیت حواریونش باز کرده است.
میان تمام آن شلوغی و همهمه ها رنگی از حقیقت اسلام می دیدم که به همه چیز معنای جدیدی بخشیده بود...
حقیقتی که همیشه به دنبالش بودم را در آن ازدحام پیدا کرده بودم.
حقیقت صبر، حقیقت فداکاری، حقیقت عشق و بغض به تمامی ظلم ها در اوج خودش نمایان بود.
من قطره ای بودم در میان دریای مواج و خروشان عشاق الحسین(ع) و سرمست و شیدا از آن حضور بی مانند...
از صبحگاهان تا شامگاهان زیستن را در پناهش می آموختیم .
حال و هوایی وصف ناپذیر و عجیب...دیگر تنها در قالب تنگ و محدود خود نبودیم از تن دست شسته بودیم و طهارتی روحانی پیدا کرده بودیم.
چشمی زیبا بین یافته بودیم که ما رایت الا جمیلا را برایمان تفسیر می کرد...
وقت جدایی غم سنگینی بر قلبم فشار می آورد ...باید تمام چیزهایی را که چشیده بودم و با چشم قلب روئیت کرده بودم را با خود همرا می کردم تا هنگامه ی بازگشت از سفر توشه ای کنم برای زندگی ی جدیدم ...دیگر آن آدم قبل نبودم ماموریتی داشتم تا با معناهایی که یافته بودم رنگ جدیدی به زندگی ام بدهم باید کاری می کردم تا مردم سرزمینم هم مزه ی ایمان کامشان را شیرین تر کند باید چشیدنی هایم را با آنها قسمت می کردم ...
خورشیدی که در کربلا بالا گرفته بود ...داشت پرتو خود را تا بی نهایت وسعت می داد.
غروب خورشیدِ دشت نینوا نوید طلوع در بیت المقدس را گواهی می داد.
الیس الصبح بقریب
#روایت_الهی
#اربعین_مقدمه_ی_ظهور
#غزه_ی_مظلوم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان
روایت فتح ۱۱
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا را دیدم؛
در غرش پدافندها، ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
در موشک فتاح، اذا جاء نصرالله والفتح.
در موشک سجیل، ترمیهم بحجاره من سجیل.
و در موشک شهاب، فاتبعه شهاب ثاقب.
در موشک خیبر، فاتح خیبر را دیدم.
یا قاهرالعدو یا والی الولی یا مظهر العجایب، یا مرتضی علی بر قلبم تابید و بر زبانم جاری شد.
دخترکم را در آغوش گرفتم و لالایی ام را اینگونه خواندم: یاعلی یاعلی یاعلی.
آرام شد.
خدا را در لالایی مادرانه ام دیدم، هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین.
خدا را در قوت قلبم دیدم،
لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم
برخاستم برای زندگی، حیاتی برتر،
با قوه ای افزون تر،
ایمانی برتر،
شوری والاتر،
افقی وسیع تر،
دلی مهربانتر،
قلبی آرام تر.
الا بذکرالله تطمئن القلوب
#دفاع_مقدس
#روایت_فتح
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b