eitaa logo
『خانزاده عاشق 🕊』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
"رمان خانزاده عاشق "💛🍯 ‌ 𝗜𝗧'𝗦 𝗚𝗢𝗢𝗗 ᴛʜᴀᴛ ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ ᴇɴɢᴀɢᴇ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜ ғᴏʀᴇᴠᴇʀ..∞ حسِ‌ خوبیه... ك قلبم تا ابد درگیرِ توعه! 🤍•• #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 سرم به شیشه تکیه دادم و با صدای گرفته ای لب زدم.. _مستقیم برو بهت میگم کجا بری.. سری تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد.. شاید اون خونه برام سرار وحشت و ترس بود.. اما یک روزی پناهگاهم بود و عزیزی داخلش زندگی می‌کرد که من رو از عمارت کیان فراری داده بود.. خونه بی‌بی حالا میتونست باز هم برای من امن ترین جا باشه ولی تنها فرقی که داشت این بود که الان دیگه بی بی نبود و حتما حیاط پر از برگ های درخت و خونه رو سرما بغل گرفته بود.. _خونه کی هست؟ + بی‌بی چیزی از حرفهام متوجه نشد اما چیزی نگفت.. نوردخت دیگه کلافه شده بود و میخواست بزنه زیر گریه، اما وقتی نگاهش به چهره من می افتاد آروم میشد. شاید اون هم فهمیده بود الان وقت خوبی برای گریه نیست و من حتی حوصله خودم رو هم ندارم.. با ایستادن ماشین سرم رو بالا آوردم و نگاهم به خونه بی بی دادم.. نوردخت رو به سمت میلاد گرفتم و در ماشین باز کردم.. خاطرات مثل فیلمی جلوی چشم هایم پخش می‌شد و پا های لرزونم مانع از حرکتم میشد
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 میلاد به سمتم اومد و نگاهی بهم انداخت. _حالت خوبه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم و دستی به موهام کشیدم. جلو تر از من راه افتاد و در رو باز کرد، داخل شد و نگاهی به خونه انداخت.. سمت من اومد و لب زد _اینجا کسی زندگی نمیکنه؟ +نه.. چیزی نگفت و داخل شد، پشت سرش داخل رفتم و با دیدن حیاط بهم ریخته و شیشه های شکسته لبخند غمگینی روی لب هام نشست.. بی بی به شدت روی تمیز بودن خونه اش حساس بود.. به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم، با دیدن تار های عنکبوت اخمی روی پیشونی ام نشست.. به سمت انباری رفتم و با دیدن پنجره و شیشه شکسته اش که یک روزی از اینجا فرار کرده بودم اشک توی چشم هام جمع شد این زن زحمت زیادی برای من کشیده بود.. _اینجا خونه کی هست؟ +بی بی _بی بی؟ سمتش چرخیدم و اشک هام رو پاک کردم.. +کسی که باعث شد از اینجا فرار کنم... ابرو هاش بالا پرید و نگاهش رنگ تعجب گرفت
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 روی تخت نشستم و نگاهی به اطراف انداختم که صدای در بلند شد.. گیج از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.. میلاد که تازه رفته بود بعید میدونستم به این زودی ها برگرده.. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن کیان ترسیده دستم جلوی دهنم گرفتم.. نگاهی به نوردخت انداختم که روی زمین نشسته بود و مشغول بازی با پایه های صندلی بود.. سمتش رفتم و از روی زمین بلندش کردم.. به سمت زیر زمین رفتم و در بستم که کیان داخل شد. دستم روی دهنم گذاشتم و ترسیده به نوردخت خیره شدم تا چیزی نگه.. اونم از ترس من ترسیده بود و سرش روی شونه ام گذاشت.. گوشه زیر زمین نشستم که در باز شد و کیان داخل اومد.. ترسیده جیغی کشیدم و نوردخت به گریه افتاد.. کیان بی توجه به من نگاهی به اطراف انداخت و پوزخندی زد _دفعه قبل هم از همینجا فرار کردی.. ترسیده لب زدم +بخ.. بخدا بخوای اذیتم کنی انقدر جیغ میزنم کل روستا جمع بشند اینجا.. زد زیر خنده و دستش به سمت نوردخت دراز کرد.. _نکنه یادت رفته من هنوز هم ارباب این عمارتم
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 دستم رو عقب کشیدم و مانع از نزدیکی اش به نوردخت شدم +تو هم مثل اینکه یادت رفته من مادر این بچه ام.. اخمی کرد و جلو اومد _ منم پدرشم.. +بچه من پدر نمیخواد.. عصبی دادی زد که نوردخت زد زیر گریه و جیغی زد.. کیان قدمی عقب رفت و نگاه عصبی بهم انداخت _بدش به من تا جنازه ات رو همین جا پهن نکردم.. پوزخندی زدم و فقط دعا دعا میکردم که میلاد هر چه سریع تر برسه و منو از دست این عوضی نجات بده.. _طلاق میخواستی دیگه؟ محال ممکنه طلاقت بدم ماهرخ.. پوزخندی زدم و سر نوردخت به سینه ام چسبوندم + مجبوری طلاق بدی کیان، کاری میکنم هیچکس از افراد این روستا حساب نبرن ازت.. متقابل پوزخندی زد و سمتم اومد که دست میلاد از پشت روی شونه اش نشست.. کیان سمت میلاد برگشت و با دیدنش گیج لب زد _ تو کی هستی؟ اینجا که غلطی میکنی.. نفس راحتی کشیدم و گوشه انباری نشستم
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 میلاد وسایل رو گوشه ای از انباری گذاشت و پوزخندی زد.. _این سوالیه که من باید از تو بپرسم آقای کیان.. کیان پوزخندی زد و سمت من برگشت.. _به خاطر این جوجه امروز طلاق طلاق میکردی؟ فکر کردی من میزارم؟ دستم روی سر نوردخت گذاشتم و چشم هام روی هم گذاشتم.. _مجبوری بزاری، اینجوری حداقل بچه ات رو میتونی ببینی.. کیان بهت زده سمت من چرخید. _تو میخوای نزاری من بچه ام رو ببینم؟ سری تکون دادم و پوزخندی زدم +اره..کاری نکن دو روز دیگه بچه ات متنفر بشه ازت.. کیان عقب رفت و نگاهی به میلاد انداخت.. _دیونه بازی در نیار ماهرخ، منو تو هنوزم میتونیم این زندگی رو درست کنیم.. پوزخندی زدم.. +زندگی من و تو خیلی وقته تموم شده کیان. فقط بیا و طلاقم بده. این کار رو در حق من نمیکنی، در حق بچه ات میکنی.. کیان نفس عمیقی کشید و بهت زده به من خیره شد.. _چطور میتونی؟ میخوای با این ازدواج کنی. + تصمیمی ندارم فعلا، الان فقط طلاق میخوام.
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 کیان عقب کشید و در انباری رو باز کرد.. _باشه طلاقت میدم ولی به شرط اینکه با کسی ازدواج نکنی.. +اونو دیگه تو تعیین نمیکنی کیان، بفهم اینو.. نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه از انباری خارج شد.. نفس راحتی کشیدم که میلاد سمتم اومد و نوردخت رو از بغلم گرفت.. از ترس به خواب رفته بود.. از جا بلند شدم و به سمت بیرون رفتم.. _اینجا انقدر نا امن هست؟ میخواد بریم جای دیگه؟ +جای دیگه ای نداریم، فردا برمیگردیم. کیان هم مجبوره منو طلاق بده.. چیزی نگفت و نوردخت روی تخت خوابوند. _تو هنوزم نسبت به ازدواج با من شک داری ماهرخ؟ چشم هام روی هم گذاشتم و بی حس لب زدم.. +نمیدونم.. من هیچ چیز نمیدونم میلاد. تنها چیزی که الان برام مهمه نوردخت هست و بس... _نوردخت هم پدر میخواد.. +اون پدر داره _ولی نوردخت از این پدر بدتر عذاب میکشه.. حرصی لب زدم.. +اونو تو تعیین نمیکنی میلاد، برای زندگی من تصمیم نگیر
[ 🌸🦋] [ ] 🌻 سمتم اومد و دستش روی دیوار کنار سرم گذاشت.. _من میتونم پدر خوبی برای این بچه باشم.. قول میدم بهت.. اخمی کردم و سرم سمت دیگه ای چرخوندم.. +نوردخت پدر داره. خودتو درگیر این ماجرا نکن میلاد.. کلافه دستی به موهاش کشید و ازم فاصله گرفت.. چند نفس عمیق کشید و با جدیت لب زد.. _من نمیدونم ماهرخ، هزار بار گفتم دوستت دارم.حتی..حتی اون بچه رو هم میخوام ولی تو تکلیف هیچکدوم رو مشخص نمیکنی.. بی حرف بهش خیره شدم که ادامه داد.. _کاش یکم درک داشتی که منم زندگی دارم.. منتظر نموند چیزی بگم و از انباری بیرون رفت.. نوردخت رو بغل زدم و به سمت بیرون رفتم.. روی تخت گذاشتمش و کنارش نشستم.. حق داشت... به شدت اونو اسیر خودم کرده بودم و زندگی اش بهم ریخته بودم اما مقصر نبودم چرا که خودمم نمیدونستم کجای این زندگی ایستادم
[ 🌸🦋] [] 🌻 "ماهرخ " با ایستادن ماشین نوردخت رو توی بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم.. به شدت سنگین شده بود و برای بلند کردنش کمرم درد می‌گرفت.. در ماشین رو باز کردم که صدای میلاد بلند شد.. _ماهرخ؟ نگاهی بهش انداختم که جدی لب زد _من جواب میخوام... جواب مثبت.. خودت هم میدونی همه کار برای ثابت کردن خودم انجام دادم.. حق با اون بود.. خیلی داشت لطف می‌کرد که من رو با یک بچه قبول کنه.. دختری که قبلا ازدواج کرده.. +من.. هیچ چیز نمیدونم.. اخمی کرد و سرش رو سمت دیگه ای چرخوند.. _ جوابت رو بگو.. هر چی که هست... راستش رو بخوای دیگع بیشتر از این بخوام تلاش کنم فقط خودم رو کوچیک میکنم.. ترجیح میدم همین امشب جوابم رو بشنوم.. زبونم بند اومد و دیگه چیزی برای گفتن نداشتم تمام زندگی ام در حال مرور بود و دیگه چیزی متوجه نمی‌شدم..
[ 🌸🦋] [] 🌻 لحظه به لحظه زندگی ام با کیان مرور میشد و بدنم به لرزه در اومده بود.. هر چه که بودم شجاعت خودم رو توی زندگی با کیان نشون دادم و از اونجا زدم بیرون.. حق با بی بی بود.. بالاخره یک زن جایی کم میاره و دیگه نمیتونه ادامه بده... من راه زیادی تا اون زمان نداشتم و اون وقت بود که نمیدونستم باید با بچه ام چه کنم... نگاهی به نوردخت انداختم که دستم و بین دستهاش گرفته بود و سرش روی دستم بود.. +باشه.. دیگر منتظر نموندم تا چیزی بگه و از ماشین پیاده شدم.. سریع به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم.. داخل شدم و پشت در نشستم.. زدم زیر گریه و دستم جلوی دهانم گرفتم تا نوردخت بیدار نشه.. دلم گرفته بود و هیچ راهی جلوی پام نبود.. میلاد مرد خوبی بود اما من دلم نمیخواست زندگی اش خراب بشه... اون هم آدم موفقی بود و هم تا به حال زندگی نداشت.. نمیدونم چرا قصد داشت با من ازدواج کنه و همین شده بود فکر و خیال روز و شب من
هدایت شده از پارت رمان خانزاده
[ 🌸🦋] [] 🌻 " میلاد " نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.. امشب بعد از مدتها از فشار روانی ام کم شده بود و بالاخره تونسته بودم ماهرخ رو به ازدواج راضی کنم. وارد خونه شدم و کتم روی مبل انداختم.. _میشه بگی تا الان کجا بودی؟ ترسیده سمت نرگس برگشتم و حرصی لب زدم.. + میشه بگی این وقت شب چرا اینجوری ظاهر میشی؟ لامپ روشن کرد و حرصی نگاهی بهم انداخت.. _ پیش ماهرخ بودی؟ +تو مشکلی داری با این موضوع؟ تنها خیره نگاهم کرد سمت اتاق خوابش رفت.. _ متاسفم برات.. بی حوصله وارد اتاقم شدم و در پشت سرم بستم.. فردا شیفت بودم و حالا هم به شدت خسته.. خودم روی تخت انداختم و دستم روی چشم هام گذاشتم.. سردرد عجیبی گرفته بودم و چشم هام میسوخت
[ 🌸🦋] [] 🌻 " ماهرخ " بالاخره پذیرفته بودم... من ماهرخ، دیگر توان مقابله با هیچ کس را نداشتم و به تنها کسی که می‌توانستم پناه ببرم میلاد بود... کسی که تا این جای راه صادقانه همراهم آمده بود.. _ ماهرخ.. من هیچ اصراری نمیکنم نسبت به این تصمیمت.. تو حق داری برای زندگی ات انتخاب کنی.. پوزخندی زدم و سرم پایین انداختم. +نه.. من حق انتخاب ندارم. من مجبورم به انتخاب... چیزی نگفت و به چهره ام خیره شد... + میلاد... من دیگه توان مقابله ندارم. هر چه که شد مواظب نوردختم باش.. نگذار اون اذیت بشه، من که تا ته هر چی مشکل و گرفتاری بود رو رفتم... سمتم چرخید و با فاصله اندک کنارم نشست.. _چی داری میگی ماهرخ...مگه قراره بلایی سرت بیاد که اینجوری میگی... تو قراره زندگی کنی... نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم.. +من دیگه باید برم.. نوردخت تنهاست. به نرگس هم سلام برسون..
[ 🌸🦋] [ 🌻 نگاه خیره ای به میلاد انداختم و نفس عمیقی کشیدم.. + خیلی ممنونم ازت.. نگاه خیره ای بهم انداخت و متعجب یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد _چرا؟ +چون تو با این لطفت حداقل باعث شدی خیالم از سمت نوردخت راحت بشه.. از جا بلند شد و لیوان قهوه رو مقابلم قرار داد.. _ اسمش رو لطف نزار.. دوستت داشتم برای همین قراره باهات ازدواج کنم.. سکوت کردم و چیزی نگفتم. شاید زیادی برای اولین روز های زندگی مان ساده به نظر می‌رسید اما آرامش داشت... آرامشی از جنس ابدیت.. نرگس هنوز باهام سر سنگین بود و بهش حق میدادم... _میخوای بیای تو مطب خودم کار کنی؟ نگاهی به نوردخت انداختم که سریع لب زد.. _اون دیگه بزرگ شده.. نرگس هم میتونه مواظبش باشه.. میتونی همراه خودت هم اونو بیاری