eitaa logo
『خانزاده عاشق 🕊』
1.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
"رمان خانزاده عاشق "💛🍯 ‌ 𝗜𝗧'𝗦 𝗚𝗢𝗢𝗗 ᴛʜᴀᴛ ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ ᴇɴɢᴀɢᴇ ᴡɪᴛʜ ʏᴏᴜ ғᴏʀᴇᴠᴇʀ..∞ حسِ‌ خوبیه... ك قلبم تا ابد درگیرِ توعه! 🤍•• #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم ها بالاخره یک روزی یک جایی، در یک لحظه تمام می شوند. نه که بمیرند، نه ؛ جوهر احساسشان تمام می شود... با ما همراه باشید😍
هدایت شده از تبلیغات دخترونه💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯توجه                       💯توجه . ♻️دفع دائمی حشرات و حیوانات موذی با ضمانت صد درصد . برای دریافت اطلاعات بیشتر و مشاوره عدد 2 را به 50009510  ارسال کنید.
🟦🐬⬸آیتم های شروع یک هفته: ؛▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸ ⥈شکر گذاری اول صبح🤲🏻➙ ⥈حذف انباشتگی👾➙ ⥈اعتمادبنفس بالا👩🏻‍💼➙ ⥈امید دادن به خود🌟➙ ⥈حرف زدن با ادمای مثبت➕➙ ⥈ایده و خلاقیت😻➙ ⥈پیاده روی🤸🏾‍♀➙ ⥈مرتب کردن تخت🛏➙ ؛▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸◝▸
هدایت شده از تبلیغات دخترونه💓
سلام امیر شریفی هستم✨ اعتماد پایینه تو میخوری😞 🔵میخوای کنی تو جمع حرف‌ بزنی دعوتت میکنم به عضویت در برترین کانال در 👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
[ 🌸🦋] [] 🌻 نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با زنگ دوباره گوشیم به خودم اومدم... گوشی رو جواب دادم و قدم هام رو به سمت خونه تند تر کردم.. +جانم؟؟ _ بی معرفت شدی خانوم، دیگه جواب نمیدی.... +ببخشید نرگس، توی راه بودم.. _ا کجا رفته بودی؟؟ +رفته بودم سبزی های کارد زده رو تحویل بدم.. _من چقد باید التماس تو کنم؟؟ بهت میگم بیا تو مطب خودم کار کن نمیای.. دستم روی پیشونی ام گذاشتم و جواب دادم.. +نرگس تو که میدونی من چقدر از کار بیرون بدم میاد.. _اره میدونم، بزار حرفم رو بزنم.. +بفرما.. _میخواستم دعوتت کنم خونه مون اخر هفته.. . نفسم رو بیرون دادم و گوشی رو محکم چسبیدم... چرا نمیگذاشتن زندگی کنم؟؟ +درگیرم نرگس، خودت میدونی.. _نه نیار دیگه، بخدا آنقدر زحمت کشیدم برا اخر هفته.. تو یکی نزن تو ذوقم.. +بعدا صحبت کنیم باشه؟؟ چند ثانیه ای سکوت کرد و در آخر جواب داد.. _باشه، من باید برم.. خواستم چیزی بگم که گوشی رو قطع کرد.. ناراحت شده بود.. کاملا مشخص بود، ولی چیکار میتونستم بکنم؟؟ به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
[ 🌸🦋] [] 🌻 به خونه که رسیدم.. در رو باز کردم و وارد شدم که صدای گریه بلند نور دخت ترس رو توی بدنم ریخت... کیفم رو توی حیاط انداختم و به سمت خونه رفتم.. وارد اتاق نور دخت شدم که صدای جیغ و دست و پا زدن هاش توی خواب دیدم.. به سمتش دویدم و کنارش نشستم.. دستم رو به سمتش بردم که با تن پر حراراتش رو به رو شدم.. انگار داشت ازش بخار بلند میشد، اونم توی خواب... بغلش کردم و از اتاق بیرون زدم.. کیف پولم رو از توی حیاط برداشتم و به سمت درمانگاه نرگس رفتم.. ولی با فکر ماجرا صب ترجیح دادم برم ی جا دیگه... چون بالاخره اونم اینو حس می‌کرد که هر وقت بچه ام یا کسی مریض میشه من بهش زنگ میزنم.. با اینکه اینجوری نبود و از وقتی داداشش منو دیده بود ترجیح میدادم کمتر رفت و آمد کنم باهاشون تا ی وقت همین رابطه به مو بسته پاره نشه.. چون میدونستم چی میخوان، من نگاه میلاد رو می‌شناختم.. نگاهش رنگ کیان داشت، نگاهش رنگس داشت که من رو میترسوند... به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آن‌قدر به تنهایی خود عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم. - از نامه‌های به
‏تنها چیزی که می تونه باعث جذابیت یه ادم بشه, معرفتشه ▪️▪️ ‌‌‌┅┄✶........❤........✶┄┅ 💞.............ℒℴνℯ...........💞
[ 🌸🦋] [] 🌻 کل راه رو تا بیمارستان مرکزی دویدم تا بالاخره رسیدم.. نفسم بالا نمیومد و تن داغ نور دخت وجود منو هم گرم کرده بود... به سمت منشی رفتم و نفس نفس زنون دستم روی میز گذاشتم.. نای حرف زدن نداشتم و با تمام وجود لب زدم.. +بچم.. کنار میز روی زمین افتادم که منشی به همراه یکی پرستار سمتم اومدن و این تنها چیزی بود که من حس کردم.. (کیان) بهت زده زل زدم به میلادی که داشت توی کافه لیوان آب میوه تموم شده رو با نی مک میزد و صدای وحشت ناکی درست کرده بود.. دستام از حرص به لرزش افتاده بود و من نمیدونستم دقیقا چیکار کنم. سرم رو آروم به اطراف تکون دادم و با دیدن نگاه حیرت کرده مردم لبخند ریزی زدم و با تمام عصبانیت زل زدم به میلاد که بی تفاوت و با خنده ای که نشون میداد میخواد من رو اذیت کنه به کارش ادامه میده.. منم متقابل لبخندی زدم و در کسری از ثانیه با پام توی زانوش کوبیدم که نی از دهنش بیرون پرت شد و شروع به سرفه کرد.. قیافه اش قرمز شده بود و از درد توی خودش جمع شده بود... به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
[ 🌸🦋] [] 🌻 بعد از چند ثانیه به خودش آدمد و نفس هاش هماهنگ شد.. نگاهی بهم انداخت و با آروم ترین لحن لب زد.. _خاک بر سر بی شعورت.. خنده ای کردم و سرم رو پایین انداختم.. مشغول کیکم شدم که با حس کسی کنارم سرم رو بالا آوردم که خانم شیک و میان سالی دیدم.. آبمیوه ای جلوی میلاد گذاشت و با خجالت لب زد.. _بیا جووون، فک کن ی کادو از سمت منه... دوباره کل وجودم به رعشه افتاد.. خدا لعنتت کنه میلاد، ای که نسلت منقرض بشه... میلاد هم قرمز شده بود، ولی من از حرص و اون از خنده.. لیوان آبمیوه رو از خانم گرفت و تشکر آرومی کرد... اگه می‌فهمید میلاد دکتره، حتما ی دل سیر این میلاد کتک می‌خورد.. با دور شدن خانوم، نگاهی به میلاد انداختم که چشمکی زد و دوباره مشغول خوردن آبمیوه شد... +تو مگه خونتون چیزی گیر نمیاد، چرا ابرو آدم رو میبری تو؟؟ _ما فقط وسایل گرون قیمت گیر میاد خونمون، ابمیوه گیر نمیاد. بعدشم کی تورو میشناسه اینجا... منو بگو میخواستم بیام روستا تا میتونم گند بالا بیارم... +لطفا از این لطف ها در حق من نکن داداش.. از تو زیاد به ما رسیده.. خنده‌ ای کرد و چیزی نگفت... آرامش و خنده ای ک داشت توی زندگی اش عجیب حسادت داشت.. توی هر شرایطی میخندید و غم هیچی رو نمی‌خورد.. به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
[ 🌸🦋] [] 🌻 (ماهرخ) چشم هام رو از هم باز کردم که نور شدیدی توی چشم هام خورد.. دستم و بالا آوردم و روی چشم هام قرار دادم... کم کم به نور عادت کردم وتونستم چشم هام رو از هم باز کنم.. با دیدن فضای بیمارستان، یاد نور دخت افتادم و از جا پریدم که سرم توی دستم رو دیدم... کلافه بهش خیره شدم که در باز شد و پرستار وارد اتاق شد.. با دیدن من لبخندی زد و سمتم اومد.. _سلام عزیزم خوبی؟ فشارت خیلی پایین اومده بود. بی توجه به حرفش لب زدم.. +بچم، بچم کجاست..؟؟ _تبشون خیلی بالا بود، شاید اگه دیر تر میاوردینش تشنج می‌کرد.. ولی خب الان حالشون خوبه خداروشکر.. نفس راحتی کشیدم و روی تخت افتادم که ادامه داد _ی خانومی هم زنگ زد به گوشی تون، اسمشون نرگس بود.. خیلی نگران شدن وقتی فهمیدن حالتون بده و گفتن هر وقت بهتر شدین بهشون زنگ بزنین... اووه گاوم زایید، الان برآم میگه که چرا نیومدی پیش خودم.. سری تکون دادم و پرسیدم.. +چقدر دیگه میتونم برم؟؟ _سرمتون تموم بشه میتونین برین.. نگاهی به سرم انداختم و با دیدن حجم باقی مانده چشم هام روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
[ 🌸🦋] [] 🌻 پرستار سرم رو از دستم جدا کرد که از جا بلند شدم و به سمت اتاق بغل که برای کودکان بود رفتم... با دیدن نور دخت که مشغول دست و پا زدن بود به سمتش رفتم و محکم گونه اش رو بوسیدم.. +من فدای تو بشم؟؟ خنده ای کرد و دست و پاش رو بیشتر تکون داد... بغلش کردم و از اتاق بیرون رفتم.. قسمت حسابداری حساب کردم و از بیمارستان بیرون زدم.. کل پول یک هفته سبزی خورد کردنم رفته بود و باید این هفته بیشتر خورد میکردم تا بتونم چن تا غذا مقوی برای نور دخت بگیرم... تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم.. امروز خیلی اذیت شده بودم و نا نداشتم... به خونه ک رسیدم نور دخت رو جلوی عروسک هاش گذاشتم که مشغول بازی شد.. خودمم به سمت آشپز خونه رفتم تا غذای ساده ای درست کنم.. گوشیم رو برداشتم که 3 تماس از ستاره 8 تماس و یک پیام از غلام و 4 بار تماس از نرگس رو داشتم.. خدا بگم چیکارت کنه نرگس که ستاره و غلام رو هم نگران کردی.. باید اول به غلام و ستاره خبر میدادم بالاخره اونا بیشتر احساس مسئولیت میکردن، بی‌بی منو دست اون ها سپرده بود هر چی باشه... شماره غلام رو گرفتم که بعد از چندین بوق جواب داد.. به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
[ 🌸🦋] [] 🌻 بعد از چندین بوق صدای عربده غلام توی گوشی پیچید _کدوم قبرستونی هستی تو..؟ دستم روی گوشم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم... معلومه خیلی عصبی هست. +چته غلام، آروم باش.. _آروم باش یعنی چی؟ از صب هزار بار شماره ات رو گرفتم. نقش این بی صاحب توی زندگی تو چیه؟؟. روی زمین نشستم و جواب دادم +حال نور دخت بد شده بود.. چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد دوباره ادامه داد _حالش خوبه..؟ +الان اره، من خونه نبودم رفته بودم سبزی ها رو تحویل بدم اومدم دیدم تب کرده بردمش بیمارستان، خداروشکر زود رسیدم.. _بعضی کار هات اعصاب آدم رو خرد میکنه ماهرخ. یعنی چی؟؟ مگه بهت نگفتم نمیخواد کار کنی؟؟ مگه نگفتم تو فقط حواست به بچه ات باشه؟ چرا گوش نمیکنی تو؟ لبخندی زدم و سعی کردم با آرامش آرومش کنم +میدونم غلام، دستت درد نکنه خیلی مردی.. ولی تو میدونی که من نمیتونم. توهم خرج داری مشکل داری، بچه ات داره به دنیا میاد.. _کمتر حرف بزن خواهشن.. خنده ای کردم و سری به نشون تاسف تکون دادم... این غلام حرف منطقی نمیفهمید.. +من باید برم کاری نداری؟؟ _عصر با ستاره میام بهت سر میزنم.. +اذیتش نکن حامله هست.. _خودش دوست داره بیاد، تو هم برو مواظب اون بچه ات باش.. خداحافظی باهاش کردم و گوشی رو قطع کردم.. غلام واقعا مرد بود با اینکه سنی نداشت.. به قلـــم✍🌚 💎ARON💎 ᴊᴏɪɴ ʟᴏᴠᴇ••↴ 「」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تخفیف2300ت فقط تاجمعه شب ❇️اگر می خواهید ماهی حداقل ده میلیون درآمد داشته باشی این فرصت عالی و ویژه رو از دست ندید🤩🤩🤩 ⭕️ آموزش، پشتیبانی در ساخت، مواد اولیه، گواهی دانشگاهی و نکته های عکاسی و بازاریابی ⭕️ هم حضوری، هم غیر حضوری لطفا این پست انتشار بدید تا عزیزانی که دنبال کسب درآمد هستند ازاین فرصت استفاده کنند🌹🌹🌹 ادمین: @Rayeheye313 اطلاعات کامل✳️👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2464088265C5717ce6edc
هدایت شده از بی همگان 🥺🌿
✅راه اندازی کسب و کار پول ساز در منزل فقط با 100 هزار تومان👇 ✳️دوره بی نظیرساخت خمیردندان طبیعی ❇️پماد زخم دیابت و پماد ضدلک حضوری قم ویژه خواهران 🧕 ⭕️ با پشتیبانی تا تولید😳 ✳️پشتیبانی مواد اولیه 👇👇 🔵شنبه 17 آذر س 8 تا 9 صبح ادمین ایتا @Rayeheye313 برای اطلاعات کامل وارد لینک دوره آرایشی بهداشتی بشید❌✅👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2464088265C5717ce6edc
هدایت شده از تبلیغات دخترونه💓
برای رهایی از افسردگی براي رهايي از اضطراب براي رهايي از افكار منفي براي رهايي از خاطرات گذشته پست های این کانال مشکلات زندگی خیلی هامونه✨✨ 👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
می‌خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی. پس سعی می‌کنی با ورق زدن کتاب توی دستت یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه‌ای کاغذ خودت را سرگرم کنی، اما نمی‌توانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه‌ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل می‌کند: عاشق شده‌ای. ✍🏾 📕 چند روایت معتبر :")🖤
😳 🛑من با این فرمول گیاهی از طب سنتی و اسلامی توی دو هفته ۸ کیلو کم کردم ✅تخم کرفس ۱۰۰ گرم➕شنبلیله ۴۰گرم زیره سیاه ۱۰گرم➕و....❓➕.... 🔴ادامه این فرمول گیاهی در پیج زیر http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d :چربیسوزی وسرکوبی اشتها با این فرمول گیاهی به حدی هست که باید برای مصرف آن حتما با مشاور کانال زیر مشورت کنید📣 ⛔️ارتباط مستقیم با مشاور بین المللی👇 ضد اشتها قوی میخوام👈اینجا بزن چربی سوز قوی میخوام👈اینجابزن
هدایت شده از تبلیغات دخترونه💓
پــــنجاه هزااررررر تومان تخفیف ویژه خرید چادر مشکی برای عضویت بزن روی چادر😊👇👇 ـ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ♦️ ♦️ ⚫️ ـ ♦️ بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا✅ ☺️
Train yourself to see people for who they are and not who you want them to be. خودت رو طوری آموزش بده که مردم رو همون طور که هستن ببینه نه آنطور که خودشون میخوان باشن. ♥️
بچه ها این رمانم مال خودمه حتما بخونیدش فصل دومشه از اول برید بخونید اگه وقت دارید🔥❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/3613065385C7c7cbbb17d
🔴 بچه ها این بانوی ایرانی کارش عاااااالیه واقعا منم باورم نمیشد 😱 🛑 ببین چطور فقط با و چهره ها رو چند برابر زیبا می کنه اونم با یک دهم قیمت خودت ببین فقط اینجا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2873426145C246141b6fa 🇮🇷 تازه با عضویت کانالش تو ایتا تخفیف ویژه گذاشته حتما عضو بشید و لذت ببرید منم دعا کنید معرفی کردم بهتون 👇 https://eitaa.com/joinchat/2873426145C246141b6fa 🙄 هنر دکتر ایرانی اینه ! وااااااای چقدر آخه چهره رو تغییر میده ! خدایا ما پزشک زیبایی اینطوری هم داریم !؟!؟!
هدایت شده از تبلیغات انصار💚
❤️❤️❤️❤️ 🙄 خداییش و با این کیفیت این قیمت ؟!؟!؟ انصاف این پزشک تو این شرایط مردم ستودنی نیست ؟ 😭 🇮🇷 وظیفه انسانی و شرعی ما اینه همین الان پیام بالا رو تمام دوستانمون تو گروه ها ارسال کنیم تا دست به دست بانوان ایران برسه ! من هم حامی این پزشک هستم من هم حامی این پزشک هستم من هم حامی این پزشک هستم ❤️❤️❤️❤️