سلام
برای کانال خواستگاری سمی
امسال اربعین، نجف که بودیم رفتیم حرم امام علی
با چه دنگ و فنگی من و مامانم رفتیم داخل و جا پیدا کردیم تو صحن نشستیم. خیلی هم شلوغ بود.
بعد من گفتم اومدیم خانه پدری، یه نماز برای زوج صالح بخونم، همون که امام علی گفتن. 😂🤦🏻♀
همین که نماز من تموم شد، چشمتون روز بد نبینه، خانمی که پیش مامانم نشسته بود به مامانم گفت خانم دخترتون چه چشما و مژه های زیبایی داره، به نوه ی دوست ما نمی دينش؟ نوش خیلی زیباست، در حد سید احمد خمینی🤣🤣
جلوی همه، من خجالت میکشیدم مامانم میگفت نه هنوز دخترم بچه است.
چقدرم اصرار داشتن، آخرش شمارمونو هم گرفتن اما زنگ نزدن.
#دختر_زخمخورده
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
برای خاطرات سمی خواستگاری
۱۴سالم بود، یه شب که شب اول سال جدید هم بود، داشتیم میرفتیم خونه مامان بزرگم مهمونی
تو راه زدیم کنار یه فروشگاه رو دیدن کنیم، موقعی که اومدیم سوار ماشین بشیم، یه خانم تا وسط خیابون (اونجایی که نصف خیابونو رد کردی منتظری ماشینا رد بشن نصف دیگشو رد کنی) بلند بلند صدامون زد و خودشو بهمون رسوند
مامانم متوجه نشدن، صدای ماشینا زیاد بود
خانمه زد رو شونه من گف خانوممم؟؟ عه!! دارم صداتون میکنم😐
گفتم😐نشنیدم، بله؟
گفت چندسالته؟
من که فهمیده بودم اوضاع از چه قراره و در سنین نوجوانی بودم و این بحث غافلگیرانه بنظرم اومد و به زور جلو خندمو گرفته بودم، گفتم 😂خانم من ۱۴سالمه
گفت خب خیلی خوبه، من یه مورد خوب سراغ دارم برات😐
من اینجا دیگه خیییلی خندم گرفته بود (شرایط تینیجری من، جزو اولین بارها، شب اول عید، اونم وسط خیابون رو در نظر بگیرید😂)
یه تیکه از چادرمو تو مشتم مچاله کردم گرفتم جلوی دهنم که خانمه نبینه دارم میخندم و از اون خنده هایی میکردم ک بند نمیومد😂😂😂
خانمه دید جوابی از من نمیگیره، قیافش اینجوری بود 😐😐
گفت وا؟ خانممم؟؟
منم نفسم بالا نمیومد از بس میخندیدم، با دستم به مامانم اشاره کردم و بریده بریده گفتم از مامانم بپرسید
دوباره خانمه اینجوری بود که... 😐وا!
اینجا تازه مامانم برگشتن گفتن جان؟
خانمه گفت دارم ازشون میپرسم قصد ازدواج دارید؟
مامانم گفتن نه خانم ایشون تازه ۱۴ سالشه
خانمه گفت خب خوبه، چرا که نه😐
(همه چیز براش عجیب بود، متوجه نبود ک خودش عجیبه)
مامانم گفتن خانم قصدشو نداریم تو این سن، مگه پسرتون چندسالشه که میگید مسئله ای نیس؟
گفتن ۲۱😐 با هم کنار میان، با هم بزرگ میشن
مامانم گفتن ایشون که نه، اوشونم بچه ست، زوده
خانمه دوباره اینجوری بود که 😐وا
و ما رفتیم اون طرف خیابون
و منی که هنوزم داشتم میخندیدم😂🤦🏻♀
و خانمه که هنوزم تو این فاز بود که... وا😐
و خیابانی که بالاخره پیموده شد👌
و خاطره ای که به سمی ترین خاطراتم پیوست😂
#خواستگاری_وسط_خیابون
#وا
#ازدواج_تینیجری
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
برای خاطرات خاستگاری سمی🙁
یه موردی بود چند روز قبل اربعین بهم معرفی شد و گفتن پسره هر دختری رو نمیپسنده و به خاهراش گفته اون دختری که من میخام اینجاها پیدا نمیشه گفتم باشه بیان
بماند که چند ماه طول کشید تا بتونن قرار بذارن، یه بار مامانش کرونا گرفت، یه بار خانوادش درگیر خونه سازی بودن تو شهرستان یه بار خودش کربلا بود.... حالا این وسط مامان من میگفت دیگه خاستگار راه ندیم تا اینا بیان ولی وقتی دیدیم خیلی طولانی شد مام جدی نگرفتیم و یه چندتا موردم دیدیم که اونام رد شدن. گذشت و اینا بلخره اومدن
ده دیقه قبل از اومدنشون خاهرشون زنگ زدن که فامیل از شهرستان اومدن خونمون میشه منو برادرم تنها بیایم:/
اون دفعات قبلم همش خاهرش زنگ زده بودو و مادرشون اصلا رخ نمینمو😂
خلاصه من به مامانم گفتم نه باید مادرش بیاد ببینیم چرا اصلا نیستش
خلاصه با کلی تاخیر و اینا دست خالی و بدو بدو اومدن. بماند که ما بیشتر از همیشه خرج کرده بودیم و خونه در آماده ترین وجهش بود.
اومدن نشستن من تو اتاق موندم. مادرم بعدش گفتن که پسره وارد خونه شد این ورو اونور و نگاه میکرد دنبالت بود😂
مادرشون ماشاءالله زبون داشتن پونصد متر از بدو ورودشون از تو کوچه و راه رو انقد بلند بلند حرف زدن که فک کنم کل همسایه ها فهمیدن خونه ما چخبره
بعدم اومدن نشستن بازم یک بند حرف میزدن
چشای مادرم چارتا شده بود
(چون مادرم فک میکردن مادرشون حتما اون قدری حرفی نیستن و به اصطلاح زیاد صحبت کردن بلد نیستن که دیدم نه داستان چیز دیگه ایه)
دیگه من دیدم زشته از اتاق اومدم بیرون چشای پسره قلب خالص شد😂 از جاش پاشد ولی مادره نگاهش به پسرش و دیدکه انگار زشته بعد تازه بلند شد که پا نمیشد اون موقع قشنگ تر بود
(اگه میخای پاشی از اول پاشو خب)
خلاصه انقد منو پاییدن منم گفتم بذار ببینم پسره رو حداقل
(مادرمم گفتن پسره که پیدا نبود چطور میخاستی ببینیش :/)
تا میومدم نگاه کنم مامانه منو نگاه میکرد یا خودشو میکشید جلو پسرش من نتونم ببینمش😂
دیگه بعد دوبار تلاش بیخیال شدم و صبوری کردم تابرن
بیست دیقه بیشتر نمیتونستن بمونن چون گفتن مهمونا خونمونن و باید بریم
اخرشم پسره میخاست از در بره بیرون یه نگاه شیدا وحجت تمامی به من کرد که انگار فقط اون باید میپسندیده😂
بعدم رفتن
فرداش زنگ زدن و جواب منفی رو گرفتن 😉☺️
پسره شاید پسره خوبی بود
ولی خانواده همپا و اوکیی نداشت و فک میکنم علت تجردش هم تا سن 30 همین بود بنده خدا
چون مادرش گفت من اصلا واسه ازدواج پسرام کاری نمیکنم :/
(دوتا پسر مجرد بزرگ دیگم داشت :/)
#🌼
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
دوتا خاطره دارم سمییی
1. با مامانم تو خیابون داشتیم راه میرفتیم که یه ننه فلافلی اومد جلومون رو گرفت و شماره خواست. حالا با کلی اصرار مامانم شماره داد.
یه روز قرار گذاشتن و مادر و پدرم به همراه ننه پسر و خود پسر رفتن سرقرار. (من از خواستگاری بشدت خسته شدم گفتم خودتون برید من نمیام. و نرفتم)
مامانم اومد خونه ازش پرسیدم چی شد؟ گفت وِرد زبون مامانش فقط این بود که پسرم خیلی خیلی خوبه. اصلا پسر پیغمبره😐
بعد که بابام از یکی شنیده بود که اینا تو کارشون خیلی کم میذارن بخاطر همین آه و نفرین خیلیا پشتشونه😒
بیا اینم از پسر پیغمبر😂
نکته:آقایون لطفا مادراتونو کنترل کنید. دیگه شما معصوم نیستین که😐😐😐🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
درضمن اگر مادر آقا پسر برای بزرگ کردن و تربیتش زحمت کشیده مادر دختر هم زحمت کشیده پس جوری رفتار نکنید که انگار فقط مادر خودتون زحمت میکشه و بقیه همینجوری رو هوا بزرگ شدن🤐
نکته بعدی اینکه خانواده های محترم! پسر هیچ برتری بر دختر نداره! پس انقد خودتونو بخاطر پسرتون دست بالا نگیرید🤦🏻♀️
.....
2. رفته بودم تنهایی نماز جمعه یه خواهر پسری جلومو گرفت و کلی اصرار و خواهش و تمنا که شماره مامانتو بده. منم انقد خجالت کشیدم که نگو 🤦🏻♀️
آخر سر با کلی اصرار اون خانم شماره دادم. اما اون خانم الان چند ساله که قراره زنگ بزنه😒
نکته:لطفا دختر مردمو میذارین لای منگنه که شماره بده حداقل زنگ بزنید. واقعا زشته این کارا🤦🏻♀️
#فوقع_ما_وقع
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
من یه خاطره دارم، دقیقا مربوط به خواستگاری نمیشه ولی سمه😂
از خونهی دوستم که نسبت به ما دور هم هست، اسنپ گرفتم، ازوقتی سوار شدم آقاهه که نسبتا مسن هم بود شروع به صحبت کرد(اوایلش گفتم چه خوش صحبته چون حرف بدی نمیزد) حتی بهم نصیحت کرد که همیشه تو ترافیک از لاین راست برم که روون تره😐😂
بعد دیگه کم کم حرفاش دارک شد! از این که تو که تو فلان محله زندگی میکنی گوشت و مرغ از کجا میخری و..😶🤣میگفتم من نمیدونم والاا😶😶
دیگه رسید به جایی که " تو محله مذهبی و مومن نشینی داری میریا!" پس فلانجا چیکار میکردی؟😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐گفتم والا همون فلان جا هم بنظرم مذهبی بود🤔(حتی خود دوستمم مذهبیه)
انگار از شیره کش خونه داشتم میرفتم خونه!
بعد دیگه از این حدود فراتر رفت و گفت که چندسالته؟ به سختی گفتم ۲۲. گفت پس چرا تاالان ازدواج نکردی؟؟😶😶😶😶😐😐😐😐گفتم قسمت نبوده دیگه
این جالبه دیگه واااقعا اوج بیادبیش اینجا بود که گفت: قبول داری الانا خواستگار کمه؟ منم فوری و باخنده گفتم نه😂😒
گفت آهان پس برای شما اینطور بوده
دیگه نمیدونم با چه حسی پیاده شدم ولی سمی که بخاطر فضولی بیحد واندازش تو تمام بدنم ریخته بود تا مدت ها بیرون نمیرفت😒😏
از یه طرف هم برای دخترش دعا کردم که یه ازدواج سالم و به موقع داشته باشه(نمیدونم دختر داشت یا نه ولی این حرفاش بوی پدر یه دختر دم بخت میداد😅)
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
اینم خاطره ی خواستگاری سمی من:
رفته بودیم پیاده روی اربعین، به صورت دانشجویی. هر دانشجویی با چند نفر هم گروهی میشد و جداگونه میرفت.
من و دوستمم باهم داشتیم میرفتیم.
نزدیکای کربلا که یه دو راهی میشه، گفتم بریم بشینیم رو صندلیای بغل یه موکب عراقی، تا من نقشه رو نگاه کنم ببینم محل اسکانمون کجاست.
تا من و دوستم نشستیم رو صندلی، یهو یه میز گذاشتن جلومون، چایی آوردن، آب خنک آوردن، شیرینی مخصوص خودشونو آوردن و حسابی پذیرایی کردن😁
پیش خودم گفتم خب عراقیا کلا زائرا رو خیلی احترام میذارن، احتمالا واسه همینه.
بعد دیدم یه آقای عراقی تقریبا سن بالا اومد نشست کنارمون، گفت من کاروان میبرم مشهد، فارسی بلدم، شما چند سالتونه؟ مجردین؟
بعد ما با کلی مِن و مِن گفتیم آره، ۲۲ سالمونه.
یهو گفت شماره ی باباتونو بدین به من، بعد به یه پسره که برامون چایی و این چیزا آورد اشاره کرد، گفت میخواد باهاتون ازدواج کنه😐
بعد تأکیدم میکرد که میخواد با هررر دوتاتون ازدواج کنه 😐😐😐
به دوستم با اشاره گفتم پاشو فلنگو ببندیم.
ول نمیکرد، میگفت باید بمونید موکبمون.
من هی میگفتم نه ممنون، کاروانمون منتظرمونه، گم میشیم. و الفرار
تند تند قدم برمیداشتیم از اونجا دور بشیم فقط، بعد پشت سرمونو نگاه کردیم دیدیم پسره داره دنبالمون میاد
خدا شاهده لحظات خیلی استرسی بود، داشتیم سکته میزدیم، که خوده پسره بیخیال شد رفت.
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام وقت بخیر
یه خاطرهی سمی و استرسی
تو یکی از روزهای اول بهار که ساعتها تغییر میکنه یه خانواده زنگ زدن و با مامان هماهنگ کردن که بیان منزل برای امر خیر،
تقریبا 2 ساعتی داشتیم به اومدن مهمونا، مامان رفت به پدربزرگم سر بزنه نزدیک ما بودن و تمام کارها رو انجام داده بودیم مونده بود حاضر شدن من!ساعتمو کوک کردم که یکم بخوابم، خاب بودم ک داداشم اومد خونه ایشونم استاد بریز و بپاش خلاصه خونه شد....
یهو یکی زنگ زد ما هم فکر کردیم مامانه بدون اینکه بپرسیم کیه درو زدیم، دیدیم دوتا خانم میگن یاالله
من😶
داداشم 😠
از پشت شیشه دیدم خواستگاران بندگان خدا به ساعت قدیم خودشون اومده بودن از همه بدتر آقا پسر شونم بووووووود
من هول هولکی چادری ک رو سرم انداخته بودم پوشیدم جلو در ایستادم با داداشم دیدم پسره ب اجیش میگه اییییییینه، چرا ایجوری چادر پوشیده (خب مسلمون تو زود اومدی والا ما بلدیم هول نشیم درست چادر بپوشیم )
خلاصه برادرم تعارف کرد اومدن خونه تا اومدن خواهرشون سریع اومد تو اتاقی ک من داشتم لباس میپوشیدم، در حال عوض کردن پیرهنم بودم یهو درو باز کرد گفت کمک نمیخوای!؟!؟! 😳
گفتم ممنون بفرمایید من الان میام.
خلاصه خیلی ناراحت شدم بابت رفتارهای خواهرشون، آقا پسر اطلاعاتی بود بعد از اینکه جواب رد دادیم خواهرش تا چند روز پیام میدادن تو رو خدا بکسی نگید شغل داداشم چی بوووود😳😳😳😳😳😳😳
اخه وقتی جواب منفیه چرا داداشت با شغلش بزرگ میکنییییییی😱
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام.
در مورد خاطرات سمی خواستگاری
امسال که اربعین رفته بودیم عراق، تو حرم سامرا اتراق کرده بودیم، به بعبارتی دم وردی خانم ها یعنی هر کسی میومد هدایتش میکردیم که برید داخل خنک و خبه، اینجا هم نشنید ما میخایم بریم که اینجاییم( ۳ روز موندیم سامرا😂)
خلاصه یه خانمی با پسر بچه اش اومدن کنار ما، شوهرش رو گم کرده بود و میخاست بره سرویس ولی پسرش رو نمیخاست ببره گذاشتش کنار ما.
منم از اونجایی که با تمامی بچه ها ارتباط میگیرم، کلی باهاش بازی کردم و براش فرفره ساختم و...
تا خانم برگشت، شروع کرده ارتباط گرفتن و صحبت کردن، از اونجایی که ما همشهری بودیم، این صحبت ها خیللللی عمقی تر و بیشتر شد.
تو صحبت ها به من گفت چندتا بچه داری گفتم هیچی، گفت پس این دختر کیه؟ گفتم دختر خواهرمه، یهو گفت نکنه مجردی ؟ خنده ام گرفت چون حالت براندازی خواستگارانه داشت، گفتم نه نامزدم برای پسر عموم اینم حلقه ام، بعد به زن عموم اشاره کردم که اینم مادر شوهرمه...
یه چشمک زدم که زن عموم موضوع گرفت باهام همکاری کرد.
خانم گیر داده بود نه قسم بخور که شوهر داری، الان تو حرمی دروغ نگیاااا
بعد زن عموم بهم گفت بذار شرایط موردشون رو بپرسیم.
خانم شرایط داداشش رو گفت و رو کرد به پسرش که این دختر رو میپسندی برای دایی ... ؟ پسرش هم گفت آره مامانی قدش بلند ، قشنگم هس، مثل دایی ... تازشم نقاشی بلده منم ازش خوشم میاد که باهام بازی میکنه !!!😂😂😂
حالا اصرار که شماره مامانت رو بده، یا شماره خونتون، همون موقع مامانم خواب بودن...
از من انکار از اون اصرار
آخر کار گفت محله اتون رو که میدونم میام اونجا شماره اتون رو پیدا میکنم میایم خونتون...
نکته ی قابل توجه اینکه دقیقا اون زمان من و خواهرام داشتیم یه موردی رو برای داداشم پسند میکردیم😂😂😂😂
البته نه به این روش و روش های حرص دربیار.
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلامم
خاطره من خاستگاری نیس ولی دلم نیومد نزارم براتون 😂بذای اربعین ماخواستیم از مرز رد بشیم من موندم و دوتا از همراهامون به مسئول عراقی که رسیدیم اسمموپرسید بعد یهو برداشت گف جمیله😂😂منم هی بش میگفتم لا تفهیم عربی قلیل😂👌پشت سریم که همراهم بود غش کزده بود میگف میگه قشنگی😂گفتم میفهمم چی میگه خودمو میزنم ب اون راه 😂حالا هی گیر داده بود هم معنیای جمیله رو میگف یارو که من بفهمم هی از من انکار که لا تفهیم لا عربی😂اخرشم مهرو که زدمن الفرار😂از همراهمم پرسیده بودخواهرته؟😂اونم گف نه😂 خلاصه بگم که حیف از دستش دادم🤣الان پسرای وطنم دنبال دختر با ظاهر اروپایی میگردن و ما سفید گندمیا دمده شدیم😐😒🤣
#یه_سال_بزرگتر_از_هفتادونهیا 😒
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه خاطره دیگ بگم😂
یه خاستگار اومد برام طرف سطح سه حوزه بود خیر سرش😑 جلسه اول من خوشم نیومد اما خانواده گفتن یه بار دیگم صحبت کنید .مادرم بهشون گفت بیرون قرار بزاریم ننش فک کرده بود ما بخاطر خرجش میگیم خونه نه:/
بعد مادرم بهشون فهموند بابا بحث این نیسسسشش😐 و قرار شد یه پارک بریم من سولامو پرسیدم ب ایشون گفتم سوالی ندارید هی میگفتن نه یادم رفته و فلان🤣🤦♀من کلا نظرم با چرت وپرتاش منفی شد
ننش فردا به واسطه گفته بود ما ناراحت شدیم دختره سوالاش رو تو دفترچه نوشته🤣🤣
تو یه سوال پرسیدم درباره این که حقشون رو میگیرن و اینا جواب داد نه همه حقمومیخورن گفتم چرا😳گف چون حضرت علی حقشو خوردن نگرفت منم دنبال حقم نمیرم:/// منو میگی چنان عصبی شدم نزدیک بود بزنم طرفو😒 چطور بدون اطلاع هرچیزی به ائمه میبندن😑منم جوابی بهشون دادم که به قول دوستام میگفتن با کتاب انسان۲۵۰ساله زدی تو دهنش🤣 خلاصه اقایون حتی اگر خواستید بپیچونید چرت و پرتاتون در این حد نباشه همون بگید عصبی هستید کفایت میکنه😑😂 البته من قصد ایشون رو نمیدونم و این که ناراحت شدم که حرف ایشون میتونه توهین به جامعه طلاب باشه که مورد قضاوت قرار بگیرن که اطلاعات سطحی از امام خودشون ندارن و اینم بگم ک ایشون رشتشون رو کلا تغییر داده بودن
#یه_سال_بزرگتر_از_هفتادونهیا
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری
دانشجو که بود یکی از درس های تخصصی که برام سخت بود مجبور شدم تا صبح بیدار بمونم و بخونمش خلاصه دو دقیقه اومدم استراحت کنم و بعدش بلندشم برم دانشگاه که خوابم عمیق شد و متوجه آلارم گوشیم نشدم! خلاصه که ساعت ۸صبح که امتحانم شروع میشد من تازه بیدار شدم🤦♀
با یکساعت تاخیر رفتم سر جلسه امتحان و خداروشکر استاد گذاشت برم امتحانم رو بدم ولی من آنقدر استرس داشتم و وقت کم بود که امتحان رو گند زدم
از شدت ناراحتی رفتم سر مزار شهدا نزدیک خونمون که باهاشون مانوسم
خلاصه حالم خیلی بد بود و داغون بودم چون دیرم بلند شده بودم فقط یه چیزی سرم انداخته بودم که به امتحان برسونم خودم رو و وضعیت ظاهری خیلی اوکی نداشتم
رفتم سر قبور شهدا و یه دل سیر گریه کردم(البته بگم که گریه فقط به خاطر گند زدن تو امتحان نبود گفتم بگم که نگن چقدر نازک نارنجی ما تو دبستان برای نمراتمون گریه میکردیم😂، همزمان چندتا چالش اساسی داشتم و از لحاظ روحی استیبل نبودم با کوچکترین چیزی گریه میکردم) همون موقع هم که من رفتم یه آقا پسر هم بود چون موکت بود خوابیده و بعد بلند شد و غذاش رو از تو کیفش در آورد و خورد بعدم نشست، انگاری منتظر کسی بود که بیاد دنبالش و منم اصلا بهش نه نگاه میکردم و نه توجهی داشتم و تو حال خودم بودم ...
و چون موکت بود کفش هامون رو باید در می آوردیم
رفته بود روی برگه متن فدایت شوم نوشته بود که من عاشق شما شدم و خدا شما رو جلو پای من گذاشته و ایناااا و در انتها نامه هم شماره گذاشته بود که بهم پیام بده😐
من که موقع کفش پوشیدن ندیدم برگه رو موقع در آوردن کفش دیدم یه برگه هست و خوندم🤦♀
و من مونده بودم چجوری تو اون وضعیت داااغون ظاهری از من خوشش اومده بود 😐
ولی نکنید از این حرکات سمی، زشتههه ما به جای اینکه بگیم وایی چه رمانتیک بیشتر میخندیم...!😂😂😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه تجربه خواستگاری بگم شاید بد نباشه🙂
هماهنگی های تلفنی برای جلسه اول آشنایی انجام شد و بابت شغل و سن و تحصیلات و سایر مسائل اولیه ، سوال کردن و مادر بنده هم پاسخ دادند😊
رفتیم و نوبت به صحبت های دونفره رسید، بگذریم که به جای صحبت در اتاق ، گفتن همون گوشه ی سالن صحبت کنید 🙄
توی صحبت ها دختر خانم گفتن پدرشون نظامی بوده و دلشون میخواست نیمه ی دوم زندگیشون رو با شخصی غیر نظامی سپری کنند ( منم نظامی هستم)😐😶 گفتم خب حق شماست هر طور مایل هستید همسر تون رو انتخاب کنید ( چه دلیلی داره وقتی میدونی شغل من چیه برمیگردی اینجوری میگی 🤔 بنظرم رفتارشون صحیح نبود ). تازه ول کن هم نبودن و میگفتن که بله آخه محدودیت ها و سختی های زیادی داره زندگی با افراد نظامی و من خیلی اذیت میشم 😶
خلاصه میخوام بگم دخترا اگر راضی نیستید اجباری نیست 🙂
قبل قرار خوب فکر کنید، اما اگر اوکی دادید زشته که اینجوری صحبت و رفتار کنید.
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi