#داستانک
#خواندنی👌👇
🌱روزی ابوریحان بیرونی درس به شاگردان میگفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد…
شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده کرد و رفت …
🌱فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …
🌱یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:
چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
🌱ابوریحان گفت:
یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
✅حکایت خیلی ها در ایران
@porseeman
💢#حکایت_روز 💢
🔶#داستانک🔶
پادشاهی عمدا سنگ بزرگی وسط جاده گذاشت.
بعضی بی تفاوت از کنار سنگ میگذشتند،
بسیاری هم غر میزدند که
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است.
تا اینکه یک روز یک مرد روستایی
تخته سنگ را برداشت و کنار جاده قرار داد.
ناگهان کیسه ای زیر آن دید،
داخل آن کیسه، سکه های طلا و یک نامه بود.
در نامه نوشته بود؛
هر سد و مانعی میتواند
یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@porseeman
📲 #با_ما_همراه_باشید
#داستانک 🌟🌟
🔸مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر؛ که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد،
🔸دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد.
🔸به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و یه پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد.
🔸پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را هلاک کرد.
🔸مرد از مکه برگشت ماجرا را فهمید کاسه شیری برداشت به آن محل رفت مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت :
تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@porseeman
╚════🌿🦋═╝
💢#حکایت_روز 💢
💯#داستانک💯
از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است
🔹 عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفس های آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخه درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند، حال و روزش را ببین، آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.
از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن...
@porseeman
📝 #داستانک
خوبیهاشم ببین!
✩ روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود که ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
✩ مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را آورد و به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد.
【درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری】
✩ این سوزن منبع درآمد توست
↫ این همه فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی؟
【نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم خوبی هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم، آن وقت تحمل آن رنج آسان تر می شود 】
@porseeman
#تلنگر
#داستانک
: گویند: «صاحب دلى، براى اقامهی #نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید…
پذیرفت…
نماز جماعت تمام شد، چشمها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پلهی نخست منبر نشست.
بسم اللّٰه گفت و خدا و رسولش را ستود.
آنگاه خطاب به جماعت گفت: «مردم! هرکس از شما که مىداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!»
کسى برنخاست.
[دوباره] گفت: «حالا هرکس از شما که خود را آمادهی #مرگ کرده است، برخیزد!»
باز هم کسى برنخاست.
گفت: «شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ امّا براى رفتن نیز آماده نیستید.».
⚰ #یاد_مرگ
@porseeman
#داستانک
💎 پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!
دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد...
اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...
دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود...
پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت...
نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت کردن لطفا بقیه را با "رک بودن" خودمان اذیت نکنیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@porseeman
#داستانک
▪️از آنها اصرار و از او انکار.
دعوتش کرده بودند به ضیافت شام.
شرط گذاشت که بحثی نباشد.
آخر مهمانی، یک نفر سخن آغاز کرد.
علامه گفت: شرطمان؟!
گفتند: فقط نفری یک حدیث! آن هم به نیت تبرک.
همه، عالمان سنی بودند و حافظان حدیث.
یکی یکی حدیث خواندند.
نوبت صاحب الغدیر بود.
علامه امینی فرمود: «شرطی دارم:
اقرار همه، بر درستی یا نادرستی حدیث».
قبول کردند.
گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله فرموده:
«مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً
به مرگ جاهلی مرده، هر که بمیرد و امام عصرش را نشناسد».
همه درستی حدیث را اقرار کردند.
گفت: «حالا شما و یک سوال!
می شناخت؟ یا نمی شناخت؟! فاطمه ی زهرا، امام زمانش را؟!
امام زمان فاطمه که بود؟!»
سرها پایین،
سایه ی سکوت، سنگین!
نه جوابی داشتند و نه گریزگاهی!
بگوییم امام زمانش را نمی شناخت؟!
حاشا که سرور زنان عالم به مرگ جاهلی از دنیا برود!
بگوییم امام زمانش ابوبکر بود؟!
همه جا نوشته اند فاطمه سلام الله علیها غضبناک بر او از دنیا رفت!
علمای نامی اهل سنت، عرق ریزان و خجالت زده، یکی یکی مجلس را ترک کردند.
📚 دوازده گفتار درباره دوازدهمین حجت خدا، ص31.
@khat_roshangri
#داستانک
💠گفتگوى بهلول و هارون 💠
🍃روزى بهلول هارون را موعظه می كرد. هارون ابتداء گريست.😭 سپس او راتحسين كرد👏 و دستور داد به او جايزه بدهند. 🎁
بهلول گفت: مرا احتياجى نيست🙌😒آنرا برگردان به كسانى كه اين اموال را از آنان گرفته اى. 😐
هارون گفت: پس براى تو مستمرى قرار مى دهم كه زندگى تو تأمين شود.💰
بهلول سر خود را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: من و تو هر دو روزى خواران سفره گسترده خدا هستيم. محال است خداوند بياد تو باشد و مرا فراموش نمايد. 🕯️🙃😇
•••❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁•••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┏━━━━━━━💙━┓
@khat_roshangri
┗━━💜━━━━━━┛
#داستانک
💠 پیر پالان دوز 💠
یک روز شیخ بهائی در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرار معاش میکرد.
شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکههای اشرفی.
پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟
یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد.
شیخ گفت : من نمیتوانم سکه ها را غیب کنم.
پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکهها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمیتوانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟
شیخ بهائی فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است.
پیرپالان دوز سپس رو به شیخ میکند و میگوید:
"دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی میفرماید :
" یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون" :
"بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
⇝🕊ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ @khat_roshangri
📖 #داستانک
💢 درس امام شناسى امام رضا علیه السلام
♦️روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در جمع عدّه اى از دوستان و اصحاب خود فرمود:
♦️امام و پيشواى جامعه داراى علائم و نشانه هائى است ، كه برخى از آن عبارت است :
🍃از تمامى افراد بايد عالم تر و آگاه تر باشد،
🍃 در حكومت و قضاوت باتدبير و قاطع باشد،
🍃پرهيزكار و متّقى ، حليم و صبور، شجاع و قویدل ، سخاوتمند و كريم باشد،
🍃و نيز در برابر خداوند عابد و در برابر بندگان فروتن باشد.
🍃ختنه شده و پاك و نظيف تولد يابد،
🍃هنگام تولّد از رحم مادر، شهادت بر يگانگى خدا و رسالت رسول خدا دهد.
🍃همچنان كه از جلو مى بيند و متوجّه مى شود، از پشت سر نيز متوجّه گردد،
🍃سايه نداشته باشد،
🍃 در خواب محتلم نشود،
🍃 چشم او هنگام خواب همانند ديگران نمى بيند؛ ولى قلبش متوجّه و آگاه است ،
🍃از غيب با او حديث و سخن گفته مى شود،
🍃زره رسول اللّه صلى الله عليه و آله اندازه او و بر قامت او راست مى آيد.
🍃روى زمين اثرى از بول و غايط او بر جاى نماند، چون خداوند زمين را به بلعيدن آن امر كرده است ،
🍃 عرق و بوى او از مشك و عنبر خوشبوتر است ،
🍃 نسبت به مردم در نفوس و اموالشان اولويّت دارد؛
🍃 و از هركس به مردم دلسوزتر و مهربان تر؛ و نيز نسبت به آنها متواضع باشد،
🍃 خود مُجرى دستورات الهى ؛ و نيز واداركننده مردم بر اجراى اوامر و نواهى خداوند است .
🍃دعاى او مستجاب مى باشد و چنانچه دعا كند كه صخره اى متلاشى شود همان خواهد شد،
🍃 سلاح و شمشير ذوالفقار حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، همچنين صحيفه اى كه در آن نام تمامى پيروانشان و نيز صحيفه اى كه نام همه قاتلين و دشمنانشان در آن ثبت گرديده ، نزد او موجود خواهد بود.
🍃و يه عنوان اين كه او امام و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه مى باشد، سه كتاب مهمّ ديگر نزد او مى باشد، كه عبارتند از:
📙كتاب جامعه ، كه طول آن هفتاد ذراع (حدود 35 متر) مى باشد و تمام نيازمنديهاى انسانها در تمام امور و مسائل ، در آن موجود است .
📘كتاب جفر اكبر و اصغر، كه تمام علوم و حدود و ديات در آن مذكور است .
📗مصحف و كتابنامه شريف حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مى باشد.
📚احتجاج مرحوم طبرسى ج 2، ص 448، ح 311
📚 منبع : چهل داستان وچهل حدیث از امام رضا علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
🍃 ─┅═ঈ🦋🦋🍃ঈ═┅─
#داستانک
مردی از اولاد خلیفه دوم در مدینه بود که پیوسته حضرت موسی بن جعفر(ع ) را آزار می کرد و دشنام می داد . هر وقت با آن جناب روبرو می شد به امیرالمؤمنین (ع ) جسارت می کرد . روزی عده ای از بستگان حضرت عرض کردند : اجازه بدهید تا این فاجر را به سزای عملش برسانیم و از شرش راحت شویم . موسی بن جعفر(ع ) آنها را از این کار منع کرد .
حضرت محل کار آن مرد را پرسید . معلوم شد در جایی از اطراف مدینه به زراعت اشتغال دارد . حضرت سوار شد از مدینه برای ملاقات او خارج گردید . هنگامی به آنجا رسید که شخص در مزرعه خود کار می کرد . موسی بن جعفر علیه السلام همان طور سواره با الاغ داخل مزرعه شد ، آن مرد بانگ برداشت که زراعت ما را پایمال کردی . از آنجا نیا ! امام کاظم (ع ) همان طور می رفت تا به او رسید . با گشاده رویی و خنده شروع به صحبت کرد . سؤ ال نمود : چقدر خرج این زراعت کرده ای ؟ گفت : صد اشرفی . پرسید : چه مقدار امیدواری بهره برداری کنی ؟ جواب داد : غیب نمی دانم . فرمود : گفتم چقدر امیدواری عایدت شود ؟ گفت : امیدوارم دویست اشرفی عاید شود .
حضرت کیسه زری که سیصد اشرفی داشت به او داد و فرمود : این را بگیر ، زراعتت هم برای خودت باقی است . خداوند آنچه امیدوار هستی به تو روزی خواهد داد . مرد برخاسته و سر آن حضرت را بوسید و از ایشان در خواست کرد که از تقصیرش بگذرد و او را عفو نماید . حضرت تبسم نموده و به دیار خود بازگشتند .
بعد از این پیشآمد روزی آن مرد را دیدند در مسجد نشسته است . همین که چشمش به موسی بن جعفر(ع ) افتاد و گفت : الله اعلم حیث یجعل رسالته ، خدا می داند رسالتش را در کجا قرار دهد .
همراهان او گفتند : تو را چه شده ، پیش از این رفتارت این طور نبود ؟ گقت : شنیدید آنچه گفتم ، باز بشنوید و شروع به دعا کردن نسبت به آن حضرت نمود و . . . موسی بن جعفر(ع ) به بستگان خود فرمود : کدام یک بهتر بود ، آنچه شما میل داشتید یا آنچه من انجام دادم ؟ همانا من اصلاح کردم امر او را به مقدار پولی و شرش را به خیر خود تبدیل نمودم .
https://eitaa.com/joinchat/1212809251C886bc4aa61