┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
شخصی وارد اتاق شد، ژنرال همراه او به بیرون رفت. لحظاتی گذشت، به ساعتم نگاه کردم وقت نماز بود. مانده بودم چه کنم؟ با خود گفتم: هیچ کاری بالاتر از نماز نیست، همین جا نمازم را میخوانم، ان شاء الله ژنرال به این زودیها نمیآید.
روزنامهای در اتاق بود روی زمین انداختم و نمازم را شروع کردم.
در حال نماز خواندن بودم که متوجه شدم ژنرال وارد شد. مردد بودم که نمازم را بشکنم یا ادامه دهم. گفتم ادامه میدهم هر چه خدا بخواهد همان میشود.
نمازم که تمام شد ژنرال نگاه معنا داری به من کرد و گفت:
چکار میکردی؟
گفتم: عبادت میکردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین باید با خداوند صحبت کنیم، الآن هم آن زمان رسیده بود.
ژنرال سری تکان داد و گفت: پس این مطالبی که در پرونده تو آمده راجع به همین کار است، این طور نیست؟
گفتم: همین طور است.
ژنرال لبخندی زد و با خودنویسش گواهینامه مرا امضا کرد.
▪️۱۵ مرداد سالروز شهادت عباس بابایی
#شهید_عباس_بابایی
#خاتم_الانبیاء
#طفلان_مسلم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌐به کانال پایگاه خاتم الانبیاء(ص) مسجد طفلان مسلم (ع) بپیوندید:👇🏻
🆔@Khatam_Teflan