هدایت شده از مهاجر | جیکوب
✳️ باباحجی
چند روزی خونه پدربزرگ ام بودم
مریض احواله و نمیتونه راه بره
خیلی از سنش گذشته
خانواده دایی ام ازش پرستاری می کنن
همسرش رو هم از دست داده
حتما دیدید مردا وقتی همسر از دست می دن خیلی به هم ریخته میشن برعکس زن ها؛ چون حفظ و حراست از مردها با زن هاشونه
بگذریم...
دور اتاق نشسته بودیم و برای اینکه حواسش پرت بشه و غزل مرگ و فراق نخونه گفتیم: باباحجی یه چند روز دیگه میخوایم بریم کربلا.
حرفی زد که در اون لحظه توقعش رو نداشتم:
من خودم نتونستم زیاد کربلا برم اما همون دو باری که رفتم و هر بار سر نمازم دعا کردم که ذریه من تا هفت نسل بتونن به راحتی به کربلا برن!
اونجا یکی از علت هایی که تا حدی کربلا رفتنم سریع جور میشه رو پیدا کردم.
✅خوبه که ما هم یاد بگیریم از این دعاها در حق اولادمون بکنیم و از کوته نظری و خودخواهی هایی که داریم عبور کنیم.
خدا سایه ات رو بالا سرمون نگه داره
#پدرِ_بزرگ