🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رنج_ مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت _چهل و دوم:
دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست
هايش را شانه موهای پسرش کرد.
- سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه.
چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی.
خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی
تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت
ممکنه آسيب بزنه.
اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران.
اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی.
اگر هم از طرف ديگران بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه.
فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند.
جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت.
چند روزی دانشگاه نرفت.
مادر از او هيچ نپرسيده بود.
صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جا باز می کرد.
پاک کردن رد پای او، سخت بود،
اما بايد اين سختی را به جان می
خريد.
اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود
و مهم تر از همه شان اينکه
او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد.
مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
* *
هست و نيست پدر اين پژو است
و می خواهد ما را که ثمره و هست
و نيستش هستيم ببرد زيارت .
هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند.
در هم پيچيدگی افکارم کم بود،
برخورد سهيل بيشترش کرد.
پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند.
دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام،
اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم.
علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود.
مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام.
مسعود غر می زند:
- اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها.
سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من.
مادر کم صبر و عصبی می گويد:
- مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم.
سعيد می گويد:
- خودم پايه تم مامان! غصه نخور.
- فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت.
علی می گويد:
- باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم.
مسعود موهايم را از پشت می کشد.
سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد:
- خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش.
پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد.
پدر می گويد:
- ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه.
مسعود می گويد:
- الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه.
و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند.
پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند:
- دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده!
سعيد ادامه می دهد:
- فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ
خرجي بيش از دو تا برنمی آييم.
خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن.
و مادر که حرف آخر را محکم می زند:
- اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند.
زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجيح دادند. #رمان
🍃
🌻
🌻🌻┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻🌻🌻 @khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃