eitaa logo
خط دوست
55 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
676 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید ابراهیم هادی🌷 شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود.🕝 جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم. من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد.👤 یکباره از جا پرید‼️ دوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت❗️ نشست و دستش را توی جوی آب کرد❗️ بعدهم برگشت. با تعجب پرسیدم: “آقا ابرام چی شد⁉️” گفت: “هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد. رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. ”🙂 او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بسیجی بودن و چگونه زیستن می آموخت.😊👌 #شهید_ابراهیم_هادی 💚 #الگو #یک_نمونه 🌸 @khatdost 🌸
پهلوانی که یارِ امام زمانه💪💚 #الگو #یک_نمونه #شهید_ابراهیم_هادی 🌸@khatdost🌸
بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند ونه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد وبه مرور به مسجد وهیئت می کشاند.😍 یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلاً چیزی از دین نمی دانست.🤔 نه نماز ونه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت می یاری! با تعجب پرسید: چطور چی شد؟ گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (علیه السلام) وکارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره وبا عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!! ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته وگریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. 💞 ما هم اگراین بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.👌 🍀دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. اویکی از بچه های خوب ورزشکار شد. #شهید_ابراهیم_هادی 💚 #الگو #یک_نمونه 🌸 @khatdost 🌸
برخورد با دزد🧐 نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی 💚 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
باران شدیدی⛈ در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب💦 گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. 😌 پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت.🌻🌈 مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! راوی: جمعی از دوستان شهید 💛 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🌼🕊شهید ابراهیم هادی🕊🌼 😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄 برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن 👋دست های آنان، مراسم با صرف ناهار 🍛 تمام می شد. در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم. ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.😊 در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.  ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو!🤫 بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. 😁😁گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!😉😁 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ...😅 جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.😳 گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! 🛁⁉️ بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی 💚 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
همیشه آیه‌ی وَ جَعَلْنا... (آیه ۹سوره یس)🌻🌈 را زمزمه می‌کرد ‌گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه، اینجا که دشمن نیست⁉️ نگاه معناداری کرد و گفت: دشمنی بزرگتر از شیطان👿 هم وجود داره..؟! 💚 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🦋وصیت نامه شهید ابراهیم هادی این را هرگز فراموش نکنید👇 تاخود را نسازیم ، و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🦋وصیت نامه شهید ابراهیم هادی این را هرگز فراموش نکنید👇 تاخود را نسازیم ، و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🦋وصیت نامه شهید ابراهیم هادی این را هرگز فراموش نکنید👇 تاخود را نسازیم ، و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود. 💚🌼 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🌹💚 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول 🌱بخوانید: حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! 🔅همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت. 🔅ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه⁉️ 🔅بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند! 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱ 🌷 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
•✨ ••🌻 ــــ ــــ ــــــــــــــــــــــ همیشه کاری کن اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم😌 🌱🌼 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost