🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و یکم:
از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛
با سهیل و تمام خاطرههایش.
چای را دوباره علی میبرد.
در اعتصابم…
حرف سر من است؛
منِ ساکتِ آبیپوشِ پناه گرفته کنار مادر.
لبه چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم.
ده بار این کار را میکنم.
دایی را دوست دارم.
مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد…
یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟
زن داییام را دوست داشتم؛
چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم.
این را دایی درخواست میکند.
مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
– لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد.
بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟
به پدر نگاه میکنم.
اصلاً فرصت نشد که چند کلمهای با من گفتوگو کند.
دایی اینبار میگوید:
– لیلاجان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم.
روابط بین خانواده را دارم بههم میزنم با این حال مزخرفم.
بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود.
میروم سمت اتاق کتابخانه.
البته همه اینها را علی برنامهریزی میکند.
با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند.
در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم.
به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سر پا بمانم.
سهیل لبخندی میزند و میگوید:
– دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکیدوبار همبازی کوچههای طالقانم.
عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛
همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم.
میگویم:
– من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
– مگه ازدواج خرابش میکنه؟
– نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورتمسئله نشدید.
لبخند بلندی میزند و میگوید:
– همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم.
بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم.
خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛
اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت.
صورت سفید و خواستنیای دارد.
چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
– دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم.
میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بودهام و خودم هیچ گزینهای را به ذهن و دلم راه ندادهام؟
شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟
پس پدربزرگ چه میگفت که شأن انسان بهشت است، ارزانتر حساب نکنید.
سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر میارزم؟
از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا میآورم.
– لیلا! تو خیلی سختی کشیدی.
چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی.
چه اینکه الآن هم دائم پدرت نیست.
من همیشه نگاه حسرت زدهات رو به بچههای دیگه میدیدم.
نمیخواستم وقتی میبرمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی.
میتونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل میکند و راهحل میدهد.
تلخ میشوم و میگویم:
– اینطور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم.
شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روزهای تلخی نبود.
نبودن پدر هم که توجیه داره.
– پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمیخوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمیکنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است.
مخصوصاً لحظههایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه میکشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم.
سهیل دست روی نقطهضعف من گذاشته است.
کمی دلخور میشوم، حرف دیگری نمیزنم و بلند میشوم.
سهیل مثل کودکیهایش به دلم راه میآید و بیهیچ اعتراضی تمام شدن گفتوگوهایمان را قبول میکند.
تا بروند و من بروم اتاق علی،
ذهنم درگیر سؤالهایم است.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و دوم:
من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنیات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمیگم.
برمیگردم و حرفم در گلویم میجوشد:
– بله زندگی خودمه!
حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه.
نبودنهاش، هر بار زخمی شدنهاش،
سختیهای همه ما تقدیر خودمونه،
این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر میکرده،
اینکه مدرسههای همه رو خودش میرفته،
اینکه کار و بار خونه و بچهها رو خودش به دوش میکشید،
اینکه امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو میزنه،
اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بیخود…
علی با سرعت میآید سمت من.
میکشدم داخل اتاق و در را میبندد.
چشمانش به لحظهای پر از خشم میشود.
نگاهش را از من میگیرد و پلکهایش
را میبندد و رو برمیگرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
– سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها میکند.
برمیگردد سمت من و به آنی تغییر لحن میدهد:
– لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟
نمیخواهم بیجواب بروم:
– چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچههاشو تأمین نکنه؟
– از خودشون میپرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف میزنی.
هه!
هر چند بد هم نیستها؛
سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم.
خیلی هوسانگیزه برای یه دختر.
لجم میگیرد از قضاوت علی.
مرا گرسنه چه میداند؟
از اتاقش بیرون میروم و در را به هم میکوبم.
پدر کنار در اتاقم ایستاده است.
جا میخورم.
یعنی از کی این جا بوده؟
حرف هایمان را شنیده؟
لبم را بههم فشار میدهم.
سرم را پایین میاندازم و میخواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم.
بستهای دستش است.
میگیرد طرفم و میگوید:
– لیلی! این سوغاتی اینباره.
بعد میخندد.
– فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را میگیرم، اما نمیتوانم تشکر کنم.
سرم را میبوسد و میرود.
مطمئنم که حرفهایم را شنیده اما حرفی نزد.
بغض میآید؛ مثل مهمان ناخوانده.
داخل اتاقم بسته را باز نمیکنم.
مینشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی میکنم روی ورقههای دفترم.
سهیل را نقاشی میکنم،
زیبا درمیآید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان.
مچالهاش میکنم.
دوباره میکشم؛
با کت و شلوار و عینک دودی،
کنار ماشین خاصش خیلی دلربا میشود. مچالهاش میکنم.
سهباره میکشمش، چشمانش رنگ سبزههای جنگل است.
موهایش ژل خورده و حالتدار، کنار ویلایشان.
قلم را میاندازم روی میز و بلند میشوم..
اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا.
پتویم را برمیدارم، کلاه سر میکنم و میروم سمت حیاط.
قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم میپیچم که نگاهم از شیشه به آنها میافتد.
پتو پیچیدهاند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستادهاند. مات میمانم به این دیوانگی.
اینموقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران.
تازه بوی باران را حس میکنم.
از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم.
آن هم من که باران پر کننده تمام چالهچولههای زندگیام است.
برمیگردم سمت اتاقم.
پد و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید.
به پنجره اتاقم پناه میبرم.
تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمیآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم.
عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛
حتی فردا که سرما خوردهام.
***
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و سوم:
سهیل شب میآید.
چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شدهام؟!
چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده.
حالم را نمیپرسد، اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود.
برایم آناناس آورده است.
چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم.
مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر.
بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همهجانبهام.
فقط میخواهم این شب تمام شود.
سهیل برایم پیامک میزند.
پیامهایش را فقط میخوانم:
– «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!»
– «دوست داشتم که بقیه حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟»
– «حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.»
– «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من اینطور زندگی رو نمیپسندم.»
– «چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالیکه برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.»
– «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.»
– «هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.»
– «میدونم که میخونی!»
– «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست.
از همان بازیهای کودکانهمان شکل گرفت؛
من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم.
دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛
اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!»
– «تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.»
گوشیام را پرت میکنم گوشه اتاق.
چهقدر دردسر آفرین است.
دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلکهای سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند.
وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود.
نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمیآورد.
– بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد.
دستش را معطل میگذارم و گوشیام را برمیدارم.
پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم.
تا من آرامآرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند.
پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند.
تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز.
لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
– میترسم تب کنی.
به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا!
دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی.
و میرود.
نمیدانم، ولی فکر میکنم دلش برای دختر به سرما پناه بردهاش سوخت.
اما من محبتش را یک جا میخواهم. کسی کنار گوشم فریاد میزند:
– تا اینهمه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایهاش را خرج فقرای خودمان کند.
توانش را در همین دهکورههای روستایی بگذارد.
اینطور بیشتر بالای سر کودکان خودش هم میماند.
نمیخواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه چشمانش چروک بردارد به خاطر چشمبهراهی!
به سهیل بله بگویم و از همه این غصهها خودم را آزاد کنم.
راحت میتوانم همراهش دنیا را چرخی بزنم.
چرخی بزن چرخوفلک، قسمت ما دور فلک!
دنیا جای آسایش من و سهیل است.
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خندهاش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهانهایشان بخار قرمز بیرون میآید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و میلرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه میکنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و میدوند. وقتیکه راه میروند زیر قدمهایشان جنازههای تکهتکه شده است.
با بیخیالی میخندند و روی خونها، روی سرها، روی بدنها قدم میگذارند.
چقدر بیرحمند!
وحشت میکنم از آنچه که میبینم.
لال شدهام انگار!
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و چهارم:
لال شدهام انگار!
دنیا زیر پاهایم جمع میشود،
کوچک میشود، گرد میشود، مثل کره زمین میشود.
اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است.
بیاختیار من هم همراهشان فریاد میکشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانیام است، متوجه اطرافم میشوم.
چشم که میگردانم مادر را میبینم که دارد دستمال را جابهجا میکند
و پدر که موهایم را نوازش میکند
و صدایم میکند.
تب کردهام و هذیان گفتهام.
چه خواب وحشتناکی دیدهام.
سرما به جانم افتاده و نمیتوانم جلوی لرزش تنم را بگیرم.
چند لیوان آب میوه حالم را بهتر میکند.
پدر میماند کنارم و مادر را مجبور میکند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل میآید و من صدایش را میشنوم که با مادر گفتوگو میکند، اما نمیتوانم خودم را از رختخواب جدا کنم.
دارد اصرار میکند که مرا ببرد دکتر.
– تو که میدونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را میپرسد و تبم را کنترل میکند.
بار آخر کنار گوشم میگوید:
– غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی میخورند.
همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟
فرق این دو تا چیست؟
این چند جمله را مینویسم و دفترم را میبندم و میخوابم.
عصر علی از سر کار میآید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
میآید و احوالم را میپرسد.
معلوم است که میخواهد جبران این مدت سکوتش را بکند.
شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم اینطور نمیشد.
تا با دمنوش آویشن شیرینیها را بخورم، بیتعارف دفترم را از روی زمین برمیدارد و صفحهای را که خودکار بین آن است باز میکند.
– علی نخون!
– نوشتنی رو مینویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن!
از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است.
خودکار را برمیدارد و مینویسد:
«غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ!
اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی میمیرد؛
اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛
آن هم برای کسانی که غصه خودشان را میخورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛
میپوسند در گنداب دنیا.
آنهایی که غصه دیگران را میخورند، دوست خدا میشوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریدهاند. جان میدهند تا زمین جان بگیرد، سبز میشوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم میگذارد.
از اتاق بیرون نمیرود و روی صندلی پشت میز مینشیند.
تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز میکند و صاف میکند؛ خجالت میکشم از نقاشیهایم.
الآن پیش خودش فکر میکند که عاشق سینهچاک سهیلم و نقاشیهایم نتیجه جنون است.
لبخندی میزند و میگوید:
– سهیل رو تفسیر کردی!
– خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم.
برگهها را روی هم میگذارد:
– حتماً زندگی خوبی برات فراهم میکنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بیعقلیه رد کردنش.
دلخور میشوم از قضاوتش:
– مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم میکند و با تلخی میگوید:
– تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه.
درونم هورمونهای تلخ ترشح میکنند.
– من رو قضاوت حیوانی میکنی؟
این بیانصافی محضه علی.
من انسانم؛ اما نقد هم دارم.
دنیا برای من هم هست؛
اما باور کن خودخواه نیستم.
چرا باید تمام حرفهای منو اینطور بینی؟
تو اشتباه برداشت میکنی.
بلند میشود؛ میآید و مقابلم زانو میزند. چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
– سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمیکنه، چی میگه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بیعقلیهات فراموش میکنه. چه پولدار چه بیپول.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و پنجم:
– اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتیهایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
میخندد:
– برادر حسود. خودم برات چند کیلو میخرم میآرم هر شب جلوش دهتا دهتا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم میگیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟
اوهومی میکنم و دراز میکشم. دوباره نگاهم به ماه میافتد:
– مسعود! الآن داشتم فکر میکردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
– جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم میگذارم:
– دارم فکر میکنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه میشی؟
جوابم را نمیدهد و فقط صدای نفسها و خشخش پاهایش را میشنوم.
– مسعود من دلم نمیخواد مثل همه آدمها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. میگفت: اینهمه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست میگفت اینهمه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن میکنه.
صدایی از مسعود نمیآید.
– هستی داداشی؟ حرفهام بیشتر اذیتت نمیکنه؟
– نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم میکنه.
با ناراحتی میگویم:
– اِ مسعود…
– خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و اینقدر تو لَکم. اونوقت تو چه حرفهای گندهتر از قد و قوارهت میزنی!
– مسعود میکشمت. اصلاً دیگه برات نمیگم.
به اعتراضم محل نمیدهد و میگوید:
– چند روز پیش یکی از بچهها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخرهای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی میشه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون مینویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرفهای تو میبینم شوخی جدیای کرد این بچه.
– بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمیخواد اسیر این مسیر و تکرارهای بیخودش بشم.
مسعود نمیگذارد حرفم تمام شود:
– دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟
– آره.
– و اولین کاری که با این قدرتت میکردی؟
از سؤالش جا میخورم و با تردید میپرسم:
– تو چی فکر میکنی؟
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی، ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
– نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم. میخورم مثل همه، میخوابم مثل همه، عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه، درس میخونم مثل همه.
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
– زن میگیری مثل همه، بچهدار میشی مثل همه، جون میکنی، ماشین و خونه میخری مثل همه، بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش…
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
– میمیرم مثل همه، چالم میکنند مثل همه، بو میگیرم مثل همه، میپوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
– خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
– مثل آقا گاوه و خانم خره.
– اِ با ادب باش!!
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و هفتم:
هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود
و گفته بود که توی کافیشاپ منتظرم و قطع کرده بود.
دلیلی قانعکنندهتر از اینکه ممکن است بچهها ببینند دارد با صحرا صحبت میکند، نداشت.
اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود.
شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانیای که فقط او میتوانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمیرسید که صحرا فعالیتهای فرهنگیاش در مسجد را هم رصد کرده باشد.
این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و میخواست در کلاسهای تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید.
نتوانسته بود جواب ندهد.
پرسیده بود:
– «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمیکنید؟»
پاسخ آمد:
– «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.»
برادر صحرا میآمد و میرفت.
با بچههای مسجد گرم گرفته بود و گاه کیکهایی که میآورد، بچهها را خوشحال میکرد.
آخر فصل برای بچهها اردوی سهروزه گذاشته بودند.
ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند.
خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند.
این درخواست را نمیتوانست رد کند.
ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند.
دلشوره به جانش افتاده بود.
وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند،
تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد.
فرمان را محکم گرفته بود.
شیشهها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد،
او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد.
– هرشب که مینویسم آروم میشم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
– از اینکه اجازه میدید خلوتهامو با شما تقسیم کنم،
واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم.
از اینکه به برادرم محبت میکنید واقعا ممنونم.
طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابانها را میکاوید که انگار دنبال منجی میگردد.
اینطور وقتها گویی زمان هیچ که به نفع نیست،
خودش را به بیخیالی هم میزند و آنقدر کشدار جلو میرود که تو زمین و زمان را به فحش میکشی.
– کجا برسونمتون؟
این سؤال، پاسخ حرفهای صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسههایش را بیاثر میکرد.
– کار دارم و نزدیک مسجد پیاده میشم.
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛
حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیرهاش نکرده بود جواب بدهد
.....
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و هشتم:
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد.
دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم.
پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم.
چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم.
تل میزنم، دوباره میبندمشان.
اصلاً نمیروم!
نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم.
توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید.
صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم.
آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم.
حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم.
برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است.
دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود.
میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛
اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد.
نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم.
من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای.
چون بنا بود بچه آروم بشه؛
اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی.
خرابتر از اینی که هستم.
زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟
یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟
مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند.
قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند.
گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند.
گاهی تنها در آغوش میگیردم.
گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم.
گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود
و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند
و اجابت نمیشود.
بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت.
بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم.
اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود،
مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم.
یک «من» درونم راه میافتد.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست ونهم:
شاید این به نظر خیلیها خوب باشد، اما من نمیخواهم مثل عقدهایها همهاش خودم را اثبات کنم.
میخواهم خوشبخت باشم.
چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم میزند.
ـ لیلا! خواهش میکنم با من به از این باش که با خلق جهانی.
ظرف میوه را هل میدهم طرفش و تعارف میکنم
_ باور کن پسر دایی، من با شما بد رفتار نمی کنم.
فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده م چند چندم.
انگار دچار سردرگمی شدم.
_ مگه زندگی چیه که تو توش گم شدی؟
هر کس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه.
زندگی همین خوبی هاییه که داری می بینی.
_ و بدی هاش؟
_ اینو که ما خودمون می سازیم. بقیه هم ربطی به ما ندارن. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه.
یک حرف غلط قشنگ؛
هرکس زندگی خودش را دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربطی ندارد.
حیوانات هم حتی این رویه را ندارند.
فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی های زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد، در زندگی ات هر اتفاقی می افتد.
هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت!
_ لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی. منم تو رو خوب می شناسم. شاید سالی دو سه بار بیشتر هم رو نمی دیدیم؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
_ من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند.
بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
_ خب شما بگو من چطورم الآن؟
چه تنگنای بدی. دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام؛
اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم.
هر چند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
_ این قدر برات گنگم؟ غریبه ام؟ نمی شناسیم؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم.
نمی خواهم ناراحتش کنم. نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم.
چایش سرد شده است.
بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم.
دوباره برایش چای می ریزم و مقابلش می گذارم.
صندلی انگار سفت تر شده است.
طوری که وقتی می نشینم، معذب می شوم.
_ لیلا باهام راحت حرف بزن. پرده پوشی نکن. من حرفم رو زدم. جواب سوالم رو می خوام.
راحت می شوم اما آن روز نه.
سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ.
طبقه بالا کسی نیست. صدای موسیقی و یک کافه میکس و صورت منتظر سهیل و حرف و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صبحت کردیم.
اندازه یک عمه پر محبت سهیل را دوست دارد؛ اما برایم با احتیاط نقد هم می کند. خنده ام می گیرد از این که این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود؛
اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد؛ اندازه آرمان های سهیل بلند نیست؛ هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛
و مادرم دوست ندارد که من «هر جوان» باشم ای با «هر جوان» پا در جاده زندگی بگذارم.
علی هم سهیل دوست است و سهیل دور. دوستش دارد به خاطر همه خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار. البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر «من» باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ «منِ» دیگر. آن وقت منِ لیلا چه می شود؟
من و او خوشیم به منِ خودمان. سر هر اشتباه،من، به خشم می آید. آن وقت طرف مقابل چه می کند؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد. اگر نگذشت و دعوا شد؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟؟؟؟؟
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃