#رمان_از_کدام_سو
#قسمت_بیستم
زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون می آیـد. چشـمان مشـکی اش را تـرس و تعجـب پر کرده اسـت. گوشی را برمی دارم. صدا خراشیده و زار است:
- آقای مهدوی، یه توک پا بیا پایین.
لباس می پوشم. ذهنم درگیر است.
توی کوچه از قیافه ای که می بینم ماتم می برد. پشت درخت تکیه به دیوار روبه رو داده است. مثل همیشه خوش فرم نیست؛ یعنی از سر تا پایش روی فرم نیست. نگاهـم نمی کنـد. چشـمانش مـات زمیـن اسـت. مـی روم سـمتش و دستم را دراز می کنم. دستش را از پشتش بیرون نمی آورد و به زحمت سرش را بالا می آورد. چشمانش قرمز و ورم کرده است و... حـال زارش را نمی توانـم بازخوانی کنـم. تـا بـه حـال این طـور شکسـته نبوده است. بازویش را می گیرم، مقاومت نمی کند و همراهم می آید. در ماشین را باز می کنم و سوار می شود. نمی خواهد حرف بزند. حس می کنم حال و روزش یک اعتراض بلند است. در ذهنم دنبال جایی می گـردم کـه بتوانـد راحت تمام فریادهایـش را بزند. زمان آرامش ما دو تا نیست. غروب ابری پاییز، همراه خودش سنگینی خاصی دارد که با این حال غریب جواد، سنگین ترش هم کرده است. اندوه بدی به دلم می نشیند. چـارهای نـدارم. راهـی مدرسـه می شـوم و نمازخانـه اش. وسـعت می خواهد تا در و دیوار با بدنش، دعوایشان نشود. صدای خشخش کفش هایش در سالن خالی طنین می اندازد. این حالش کمی دلهره بـه دلـم نشـانده کـه ترجیـح می دهـم بـا سـکوتم بـه آرامـش بکشـانم. در نمازخانه را که باز می کنم کفش هایش را درمی آورد و چند قدم داخل نشـده ولـو می شـود روی زمیـن. مثـل مردهـای سی سـاله شـده اسـت. کنـارش می نشـینم و بـه دیـوار تکیـه می دهـم. چنـد دقیقـه ای هیـچ نمی گویم اما باید سکوت را بشکنم.
- خوبی جواد؟
سـرش را برمی گردانـد. نگاهـش دردی بـه چشـمانم منتقـل می کند که آشناست. سفیدی چشم هایش پر از رگه های خونی است. مردمکش دو دو می زنـد. نگاهـم را پاییـن مـی آورم و بـه دهانـش مـی دوزم. بایـد کاری کنم تا به حرف بیفتد.
- دو روزه مدرسه نیومدی! طوری شده؟
مکث طولانی و صدایی که به زحمت می شنوم.
- طوری شده؟ آره یه جوری شدم! یه طوری شده!
سـرش را برمی گردانـد و بـه دیـوار می چسـباند. تـه ریـش، صـورت گندمـی اش را مردانـه کـرده اسـت. آرام آرام سـرش را بـه چـپ و راسـت تکان می دهد... می خواهم حال و روزش را به لباس مشکی اش ربط بدهم. اما خیلی وقت ها مشـکی پوش اسـت. سرم را پایین می اندازم و به پرزهای قالی نگاه می کنم. زیر لب آرام چیزی زمزمه می کند.
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_بیستم
آرشام به مسخره خندید و دستش را از دست جواد بیرون کشید:
- آفرین به تو. جوانمرد شدی. پس خودت کنار فرید چه غلطی می کنی؟ توی عوضی هم هستی. کنار فرید هستی. همه میدونن تو چیپ تو چیپ اون از آمریکا برگشته ای. تو نمیدونی؟ معلوم نیست فرید این همه پول رو از کجا میاره؟ چه جوری سایتش رو اداره میکنه. نمیدونی داره هرمی جلو میره.
حواست هست که دخترا رو، پسرا رو خیلی ماهرانه تور می کنه. گند کشیدن همه رو می دونی. فقط می خوام بدونم تو هم مثل اون برنامه ای از کسی گرفتی یا اینکه مثل خر نفهمی؟ کی داره به فرید خط میده؟ تو هم داری خط می گیری یا نه؟ بچه ها رو دونه دونه جمع می کرد تا پارسال، اما الآن دهتا سایت و وبلاگ پشتیبانیش می کنن. حرف بزن جواد. می دونی فرید آدم ها رو بیچاره که میکنه، ولشون می کنه. آره یا نه لعنتی؟
ناباورانه زل می زنم به صورت آرشام. تمام ذهنم یکباره پر از دیده ها و شنیده ها می شود... و یکباره پاک... دیگر هیچ نمی ماند. دانسته ها و داشته هایم تمام می شوند.
رو برمی گرداند آرشام. نگاهم را می چرخانم سمت جواد. جواد می لرزید.
نفس کشیدنش سکته ای شده بود. تابلو داشت می لرزید. عقب عقب رفت.
هیچ حرفی نزد جز صدای عربده اش که همۀ دربند را پر کرد. اینها را کور نبودیم، می دیدیم اما... اما انگار نمی فهمیدیم، نمی خواستیم بفهمیم.
صدای ماشین آمد. سوار ماشین شد و رفت... من گفتم جواد زنده نمی ماند اما...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیستم:
تا دایی و خانوادهاش بروند، تا علی از بدرقه آنها برگردد و تا مادر صدای استکانها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمیخورم و چشمم بین همه آنچه که آوردهاند میچرخد.
علی میخواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت میکند.
به اتاقم پناه میبرم.
سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟
به قد بلند و زیبایی فوقالعادهاش؟
به همبازی مهربانِ کودکیهایم؟
به مدرک و داراییاش؟
به دایی و محبتهایش؟
ذهنم قفل کرده است.
اگر هر کدام را بخواهم باز کنم میشود زاویههای پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق میکند،
شاید هم بشود نجات غریقم.
سهیل را قلبم میتواند دوست داشته باشد؟
دلم با او همراه میشود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟
آیندهام با سهیل تضمین است
یا باید تطبیقش بدهم؟
دیوانه میشوم با این افکار.
خودخواهیام گل میکند و بیخیال خستگی مادر و خواب بودنش میروم سراغش.
پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است.
پنجره اتاقش باز است و باد سردی پردهها را تکان میدهد.
چراغ مطالعهاش روشن است.
کتابش باز و نگاهش به دیوار روبهرو است.
مرا که میبیند، تعجب نمیکند.
انگار منتظرم بوده:
– شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه.
پردهها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات میدهم.
کنارش مینشینم و با حاشیه پتویش مشغول میشوم:
– نظرتون چیه؟
لبخند میزند:
– قصه بزی و علف و شیرینیش.
خودت باید نظر بدی حبه انگورم.
خم میشود و صورتم را میبوسد.
منظورش از حبه انگور را درک نمیکنم.
تا حالا حبه انگور نبودهام.
حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم.
– خودت باید تصمیم بگیری عزیزم.
علاقه و آرمانهات رو بنویس.
دوست نداشتنیها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن.
بعد تصمیم بگیر.
من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم.
البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی.
دوباره خم میشود و میبوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج میگیرد میترسم.
دایی مرا در یکلحظه غافلگیر کرد.
عجیب است که حس خاصی پیدا نکردهام.
مادر سهباره میبوسدم. امشب محبتش لبریز شده است.
از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب میشوم.
وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست.
سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست.
تا صبح راه میروم. مینشینم.
دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد.
تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند.
مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم.
باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛
ولی بودنشان برای روحیه من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم.
چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از هر مأموریتش زجرم میدهد.
دایی و خانوادهاش همان شب میآیند.
اینبار رسمیتر از قبل ...
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃