#رمان_هوای_من
#قسمت_شصت_و_چهارم
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ!
بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی
همه هوا میرود. افتاد در دام.
- جرئت یا حقیقت؟
لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب کند:
- حقیقت!
دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و میپرسم:
- قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه پیدا کنی؟
وحید میگوید:
- راحتش کن دیگه، آقای مهدوی دوست دختر نداشتی؟
لبخند میزند و میگوید:
- دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم.
ابرو در هم میکشم و میگویم:
- آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه!
شانه بالا میاندازد و میگوید:
- دروغ نگفتم!
وحید با خنده میپرسد:
- یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟
- آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو تا قرار نبود و بطری را میچرخاند.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_شصت_و_چهارم
عصبانی شدم زدم زیر کاسه و کوزه ش. پرونده ای که دستش بود پخش زمین شد.
نیم خیز می شوم و با چشمان گشاد و دهان باز نگاهش می کنم:
- آرشام.
- درد. خب حرص آدم رو در میاره!
- چه کار کرد؟
- هیچی. نشست دونه دونه ورقه هاشو جمع کرد گذاشت لای پوشه. برام یه لیوان آب ریخت. از توی کشو هم برام نقل گذاشت روی میز. گفت برای مشهد امام رضاست!!!
از جایم اگر بلند نشوم و چند قدم اگر راه نروم، فکر می کنم که خواب دیدم و نه آرشامی هست، نه آب و نقل.
پوشه اش را که جمع کرد. بلند شد، آرشام مقابلش ایستاده و گفته بود:
- من شاگرد این مدرسه نیستم که ازت بترسم. جواد هم که باید به فکر نمره هاش توی این مدرسه باشه، ازت نمی ترسه!
پرونده را در دست هایش جابه جا کرد و گفته بود:
- مگه با جواد برخورد نمره ای کردم؟
- مثل جواد هم بدبخت نیستم که پای حرفای تو فقط گوش تکون بدم و مثل تو بشم. تو نمی تونی منو مثل خودت کنی.
چشم از کفش هاش برنداشته بود و فقط گفته بود:
- خدا نکنه مثل من بشی. نه تو نه جواد.
اینقدر "خدا"، "خدا" نکن.
حالا سرش را بلند کرده و در چشمان آرشام زل زده بود:
- تو میگی "مَن"، "مَن" اعتراضی ندارم و میگم آزادی. من می گم "خدا"، چرا سرم داد می زنی. دیکتاتوری در چه حد آرشام؟
- مسخره نکن.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost