eitaa logo
خط دوست
55 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
676 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
- دختـرا رو کـه میشناسـی هوسشـون میشـه عشـق! بعـد میشـه شکسـت! میشـه آتیش؛ هم خودشـون رو می سوزونن، هم زندگی بقیـه رو. الآن هـم از بـس تهدیـد کـردی سـیروس رو، خبـرا بهـش رسـیده می خـواد بـا آتیش میترا بسـوزونتت. بیشـتر از این باهاش نجنگ! فندک را خاموش می کنم و پرت می کنم. می افتد وسط خیابان و ماشینی از رویش رد می شود. - مثل مهدوی حرف نزن بدم میاد! - اینـا حرفـای اون نیسـت. فکـرای خودمـه؛ تـو تمـام ایـن شـبایی کـه بـرای یـک سـاعت خـواب آروم دارم له لـه می زنـم. آرشـام مـن همیشـه فکـر می کـردم بـا همـه ی دنیـا می جنگم و همـه رو بـرای خودم می کنم و کسی هم نمی تونه زندگی رو برام زهرمار کنه! مسخره ام می کند با این درست حرف زدنش. من هم فکر می کردم زندگیم را توی مشتم می گیرم ببینم چه کسی می تواند بیاید سراغم و... - امـا دیـدم هـر چقـدر هـم کـه بـا خـودم باشـم بـازم خیلـی چیزهـا هست که علیه من می شه! الان حال فکر کردن ندارم! در کویر بی آب و علف گم شده‌ام. محتاج یک نفر هستم که نجاتم بدهد و خلاصم کند. - اما حالا میگم باید اول با خودم بجنگم. خودم رو باید عوض کنم. مهدوی می گفت: «خدا گفته با هوای نفست بجنگ؛ اگر نجنگی، دنیا و مردمش مجبورت می کنن که با خواهش ها و امیال پستت بجنگی! اون ْوقت با بدبختی و بیچارگی تن به جنگ با نفست می دی!» دلم می خواهد دهان مهدوی را داغ بگذارم. نمی گذارم حرف هایش راست دربیاید. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم: - سلام. پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد: - سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده. ... - مودب باش پسر. پیش وحیدم. ... - سلام مصطفی. ... - وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه. ... - باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو. - سلام آقاوحید. خوبی شما؟ صدای مصطفی است. - سلام. - آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد. - ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون. می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد. - قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد... - جان! - فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ. یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است... آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم. من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر. مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost