#رمان_از_کدام_سو
#قسمت_هفتم
اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و میروم. نگفتم که از بدحالی بچههاسـت ایـن حـال و روزم؛ از سرگردانیشـان، از چشـمهای پـر از سؤالشان، از زندگیهای هر روز یک مدلیشان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر!
من معنای لذت را نمیفهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا میکنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟ جـواد پـول دار و قلدر مدرسـه اسـت. ظاهـرا خوشتـر از او نداریم؛ اما از نگاههـا و کارهایـش میفهمـم که درونش چه بیابانی اسـت. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان میشود و نه در قرارهای بیرون مدرسـهای. با طیف خاصی میگردد و بیپروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همهی کادر درگیر نشده است، چـون مثـل همـه برایـش ارزش قایلـم و بین خـودش و کارهای عجیب و غریبـش فـرق میگـذارم.
بچهای دلرحم اسـت.
یکیدو بار که برای مناطـق فقیرنشـین هدیـه جمـع میکـردم، دیـدم کـه دور از چشـم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم میگفت: آدم باشید...
زنگ خانه را میزنم. تنها کسـی که الآن همراهم اسـت و تا آرام بشـوم سینجیمم نمیکند در را باز میکند. حالم را که میبیند لب میگزد و دست به صورتش میگذارد. لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و یکراسـت مـیروم زیـر دوش آب گـرم. همـه در سـکوت او تمام شـد و من هم افتادم. فقط لحظههایی که برایم نوشـیدنی گرم و آبمیوه میآورد در خاطرم هست.
چشم باز کردم تا برای چند دقیقهای رنگ نگاهـش آرامـم کنـد و بـا نگاهـم آرامـش کنـم. دسـتش را نمیگیـرم تـا درجهی تبم را نفهمد. هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانیام میگـذارد و تشـت آب سـردی کـه پاهایم را تـوی آن میگذارد، لرزی به تمام بدنم مینشیند.
- مهدی، بریم دکتر. خواهش میکنم.
سـر تـکان میدهـم. خـودش میدانـد کـه مـن ایـن گوشـهی دنیـا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمیکنم.
- مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟
چشمان تبدارم را باز میکنم و سر میچرخانم طرفش.
-میخوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم.
- خوب میشم. نگران نباش.
- نمیخوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزهای رو که میدم بخوری؟
دقیقـا همیـن را میخواهـم. تلخـی دارویـش را ترجیـح میدهـم بـه آمپولهای پدردرآور. آدم وقتی مریض میشود بچه هم میشود. پرستار تماموقت میخواهد. بلند میشود که برود. دستش را میگیرم.
- هیچی نمیخوام فقط پیشم بشین.
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_هفتم
- ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟
- جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه!
- چه ربطی به میترا داره؟
- تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه...
- انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟
- برای اونم، تو فرق داری؟
سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد.
- هستی؟ می فهمی چی میگم؟
- از حرصت داری این رو می پرسی؟
- نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟
- خیلی خب حالا. منظورت؟
- میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب...
نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد:
- حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو...
- میشه خفه شی!
شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم:
- جواد هستی؟
- اوهوم!
- نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟
- نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم.
- آخرش رو بگو!
- آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم...
#بخوانیم
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_هفتم
من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم.
چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت.
کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد.
بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.
من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد.
یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام.
دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری...
انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر.
تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه.
آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود.
جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی!
اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد.
اولش شاید حق به جانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود.
میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
📚#بخوانیم
#رمان_رنج_مقدس🌸
#قسمت_هفتم
خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحه اول یک پاراگراف کوتاه است: «اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم. حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم برمیدارد و خوشبختی را رقم میزند.»
حس غریبی احاطهام میکند.
احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛
با یک علی پیچیده و ناشناخته.
دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راهبلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنجنفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد همکلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با اینکه خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
– آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
– نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمیخواست کارش ناقص بماند.
– حالا چهکار میکنید؟
در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
– من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمیخواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخرهای شده که همه میخواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
"توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده"
...
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃