#رمان_از_کدام_سو
#قسمت_چهاردهم
شب که میرویم بیرون، می دهم یکیدو تا از همین بچههای دور و برم هم گوش میدهند. قرار میشود سهتایی برویم تا میخورد بزنیمش. قلیون را میکشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا میگوید:
- بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـهش بـه نفـع خودت. جا میخورم، اما کم نمیآورم.
- خفه.
- نـه دیگـه اولویـت بـا لـذت خـودت بود. مـن چاقیده بـودم. الآنم باید گورمو گم کنم تا توی زورگو حق منو بخوری!
- سگ بخوره اون حقتو.
- همینه دیگه، حالا منم اگه فداکار نباشم، اون بستی رو که گذاشتم وسطش ندید نمی گیرم.
نی را از دهانم درمیآورم.
- خا ک بر سرت. نگفتم من نمیخوام مفنگی بشم، برا چی گذاشتی احمق؟
- تند نرو. آدم با یه بست مفی نمیشه. برای خودم گذاشتم. تعارفت هم که نکردم. به زور گرفتی.
- اصلا برای چی خود خرت هم میکشی. کم بدبختی؟
- بـرو بیخیـال بابـا. مگه چیه حالا. برای صفاش می کشـم. بدبختی هم فراموش. یو هو هو!
- فراموشی هم شد راه حل؟
- چی کنم؟ تو امر کن، من عرض کنم.
میزنم زیر سر قلیون و پرتش میکنم روی زمین.
- هوی... دیوونه شدی؟
- امر کردم. قرار نشد که بیادب بشی.
خیـز برمـیدارد سـمتم و بـا هـم دسـت بـه یقـه میشـویم. مشـت اول را میکوبـد تـوی پیشـانیام تـا یقـهاش را ول کنـم. میزنـم تـوی صورتـش و نالـهاش بلنـد میشـود. از فرصـت اسـتفاده میکنـم و میچرخـم و رویش مینشینم. مشت و لگدش را محکمتر جواب میدهم. چنگ میانـدازد بـه گردنـم. تمـام تنـم انـگار میسـوزد. چنـان میکوبـم تـوی دهنش که دستم هم درد میگیرد. بچهها به زور کنارم میکشند. دندان هـای خرکـیای دارد. درد دسـتم نفسـم را بنـد آورده اسـت. نفس نفس میزنیم. حالم خوش نیست. دراز میکشم. تمام تنم درد میکند و می سوزد. ریکوردر را بالا میآورم. دکمه ی ضبطش را می زنم:
- آقا معلم! این حرفهای تو شر شد برای من. همین دوست نکبتم، دو دور حرفهات را شـنید، راه و رسـم دوسـتی رو بوسـید و گذاشـت کنار. عین گاو افتاد به جون من. الآن به من بگو، تو دشمن منی که با حرفات زندگیمو خراب می کنی، من دشمن خودمم به قول شما، این دوسـتام دشـمن منانـد کـه دورم میزننـد تـا معتادم کننـد. تو خودت رو دوسـت جـا میزنـی؛ اینـا هـم؛ خـودم هـم. نگو شـیطون دشـمن منه کـه حالـم از ایـن حرفهـا و تقصیـر گـردن اینـو و اون انداختـن بـه هـم میخوره.
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_چهاردهم
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟
کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود.
لبخندهایش حالم را به هم میزند!
وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید!
دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود.
لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_چهاردهم
فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم.
اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام.
گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون!
آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم.
اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم.
اما...
نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم...
دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد.
حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم.
علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها!
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_چهاردهم
فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم.
اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام.
گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون!
آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم.
اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم.
اما...
نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم...
دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد.
حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم.
علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها!
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#بخوانیم
#رمان_رنج_مقدس🌺
#قسمت_چهاردهم:
پارچه را روی تخت میگذارد:
– من که سلیقهام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت.
به تخت تکیه میدهم و دستم را زیر سرم ستون میکنم:
– اونوقت بقیهاش؟
– هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی میخرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بیکار بشید و این حرفا.
زل میزند توی چشمانم و محکم میگوید:
– خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بیکار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم.
همینطور نگاهش میکنم. من حرفها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهیاش را بلغور میکرد. نمیدانستم به این زودی سرخودم آوار میشود.
زیرچشمی نگاهش میکنم و میگویم:
– دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند.
علی همانطور که مقابل آیینه موهایش را شانه میکند میگوید:
– اختراع شده. سنگ پای قزوین.
با دلخوری میگویم:
– علی من اینهمه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟
– اوه، انگار داره کوه میکنه. داری دو صفحه درس میخونی دیگه.
– با شونه من شونه نکن.
گوش نمیدهد. عطرم را هم برمیدارد و زیر گلویش میمالد. مقابل اینهمه اعتمادبهنفس فقط میتوانم چشمغرهای بروم. صبر میکنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چهقدر ادامه میدهد.
فایده ندارد. کوتاه نمیآید. دادم بلند میشود:
– مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر.
میروم سمت در که سعید در را باز میکند و پشتش هم کله مسعود که میگوید:
– زندهای علی؟ خودتی یا روحت؟
سعید با آرنجش مسعود را هل میدهد به عقب و دوباره در را میبندد.
از کارشان تعجب میکنم.
علی تکیه داده به دیوار و میخندد.
نگاه موشکافانهام را که میبیند، سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
– لیلا! میخوام چند لحظه حوصله کنی و حرفهامو بشنوی.
دلم میخواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم.
گنگتر میشوم و از تغییر حالتش جا میخورم.
چیزی درونم را به آشوب میکشد.
مکث میکند.
حالم را میفهمد که حرفش را نیمه رها میکند.
علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دلخواهم نیست.
به دیوار روبهروییاش تکیه میدهم و آرام سُر میخورم تا کمی قرار بگیرم.
بدون آنکه نگاهم کند میگوید:
– گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخیش سهم میبری.
آب چشمانم را قورت میدهم تا اشک نشود.
– تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست.
همه آدمها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛
اما برای بعضی، مشکلها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی.
طاقت نمیآورم که یکطرفه بگوید و یکنفره بشنوم. خودم را آرام نشان میدهم و میگویم:
– مگه غیر از اینه؟
نفسش را بیرون میدهد و نگاه از فرش بر میدارد و به قاب خاتم بالای سرم میدوزد:
– تو یه نکته رو ندید میگیری! اینکه مشکل هرکسی بزرگتر از ظرفیت روحیش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه.
– نسبت تناسبی حساب میکنی علی؟
– آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخشپذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره!
حرف درستش را کامل نمیگوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمیخواهم خاص باشم:
– اما همه کسرها بخشپذیر نیستند؛ گاهی تا بینهایت اعشار میخورند.
چشمش را میبندد و سکوت کوتاهش را میشکند:
– چرا تقریب نمیزنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب میکنی.
مه غلیظی از ای کاشها روی ذهنم پایین میآید. هر وقت وجودم را مه میگیرد، همه قدرتهای ذهنیام ناکارآمد میشود. نیاز به کسی پیدا میکنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمینگیرم نکند.
– لیلا!
کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم مینشست روی سلولهای پژمرده روحم و صبح که میشد، با نم شبنمها بیدار میشدم.
– لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم.
اگر شبنمها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری میشوند و چهقدر زیبا میشود!
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdos
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃