eitaa logo
خط دوست
55 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
676 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم: - با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟ لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست. سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند. - دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم... نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید: - جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو، نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی. دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند. راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟ پایان🦋 🆔️ @khatdost
دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد: - ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگی می کنید، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همون جوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم! خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند: - باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟ حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت: - دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی... اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر می‌گوید: - یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟ مهدوی نگاهش می کند. - جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده! مهدوی با لبخند می گوید: - دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟ - اِ آقا تحریف نکردیم که! برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز! مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است که تمام می‌شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید. یک‌بار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره ام نکنند می رفتم. دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد. تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت: - مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی... یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت: - فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost