#رمان_از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_یکم
آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد کـه هسـتند، چـرا هسـتند، قـرار اسـت چـه کننـد، کجـا بروند و در ایـن دنیـای رو بـه مـرگ دارنـد چـه غلطـی می کننـد کـه لذت شان را خراب کرده! درسـت می شـود البتـه. جـواد باید برگردد بـه خـودش. خـودش را بیـن خوشـی های کوچـک گـم کرده. باید بریزد دور آن هـا را و خودش را پیدا کند.
محبوبـه دفتـر را آرام از زیـر دسـتم می کشـد و زیـرش می نویسـد:« ایـن آقا معلم که شوهر من و بابای بچه هامون هم هست، اگر یه کم بیشتر حواسـش به ما، مخصوصا شـخص من باشـد، ما هم از خوشـی های
زندگی بهره ی بیشتری می بریم.»
***
- خوب جواب می دادا.
- شغلشه بابا. کلی کتاب خونده که بتونه باهاش ما رو خر کنه.
- خب تـو خر نباش آرشام خان. کسـی کـه جلوتـو نگرفتـه، حرفاشـو قبول نکن.
- هـان... تـو می خـوای قبـول کنـی؟! اون وقـت بـا این تعریفـی که اون می گه، کدوم کارای تو با دین می خونه؟
- ایـن یـه بحـث دیگـه اس. مـن خـودم دارم یـه مـدل دیگـه زندگـی میکنم، دلیل نمی شه حرف حق رو قبول نکنم.
- حق شناس شدی؟
- نه، حق شـناس اگه بودم که با تو نمی گشـتم. دور لذتم هم نمی تونم خط بکشم.
- هه همین آق معلم بهت می گه: رذل، فاسد.
- تا حالا که نگفته.
- بذار به وقتش زبونش هم باز می شه.
دعوای وحید و آرشـام تمامی ندارد. حوصله شـان را ندارم. نی قلیون را پرت می کنم و می گویم:
- می شه چند دقیقه ببندید.
- وحیـد نـی را برمـی دارد و پـک عمیقـی می زنـد و دود را حلقه حلقـه بیرون می دهد.
- ولـی خدا وکیلـی خیلـی خوش انـدام بـود لامصـب. چـی داره ایـن معلم تون؟ جواد!
دستم را به نشانه ی برو بابا، توی هوا پرت می کنم.
- خیلـی هـم باحـال بـود کـه خونه و زندگی شـو گذاشـت زیر دسـت ما بی جنبه ها و آخرش پشت و رو تحویل گرفت.
- کاش ازش پرسـیده بـودم دیـن کـه همه ی لذت هـا رو حروم می کنه، به چی دل مون خوش باشه.
- جواد، یه زنگ بزن، ببین کجاست. بگو بیاد جواب این لذت های علیرضا را هم بده.
- فکر کردی مثل من و تو علافه؟ کار و زندگی داره.
- کار و زندگی چیه؟ وظیفه شه!
دلم می خواهد یک مشت بکوبم پای چشم آرشام تا هم کور بشود هم دلم خنک بشود!
- علیرضا گوشی اش را می گذارد کنار گوشش!
- به به سلام بر آقای مهدوی.
چاق سلامتی اش را با تعجب گوش می دهم. نه انگار، راستی راستی تماس گرفته است. یادم می آید که دیشب شماره گرفت.
- آره... ا خوب کی...؟ آخر هفته؟ باشه. پس قرار می ذاریم.
تـا آخـر هفتـه بشـود چنـد بـاری بحـث می کنیم. سـر اینکه بالاخـره آدم اسـت و لذت بردنش، نمی شـود که جلوی همه چیز را ببندیم که راه و روش غلط است و نباید و باید ها هم کلافه می کند آدم را. اگر لذت بردن خوب نبود، خود خدا چرا خلقش کرد و از این دسـت سـؤال ها.
بچه ها هم گاهی به قول خودشان عقلانی حرف می زدند که:
- جلوی لذت رو که نگرفته. گفته از مسیر صحیحش برو. دیگه فقط لذت آدم کم میشه.
🆔️ @khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_چهل_و_یکم
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم.
دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد،
می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند.
پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد.
ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_چهل_و_یکم
یکبار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود، شروع کرد به وراجی کردن و چیزهایی گفت که حال همه مان را خراب کرد؛
- ببین. ببین از پایۀ تختا و میزا کرما دارن در میان. جون من وحید ببین.
اووه چه می لولند، کرما سیان. چه تابی می خورن، دارن بالا میان. دارن قالیچه ها را می جون و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاه ها رو می بینی از بدنشون داره می ریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما، یک بوی گند خوبی می ده. اوووم.(عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یه کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگا.
از عکسای تابلوهام داره کرم در میاد. می خندن. کرما می خندن. بی همه چیزا قهقهه شون مستت می کنه. مثل موسیقی اجرای زنده است. ببین.
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای.
کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده.
واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن."
تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود.
ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد.
شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost