#سو_من_سه
#قسمت_هشتاد وسه
تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز:
- الو وحید! کجایی؟
بی سالم کلامش را شروع کرده بود:
- وحید؟
- خونه. کجا باشم؟
- وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟
دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم:
- چی شده؟ کجایی تو؟
صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا.
یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرمانه_مدیا
📍تصاویری که یک هموطن از منطقه منهتن نیویورک و زندگی نرمال بعضی از مردم منتشر کرده هدف از انتشار این تصاویر نشان دادن واقعیاته در مقابل رویا سازی از غرب که عده ای مزدور با پروژه #زندگی_نرمال انجام میدهند تا ایرانیان از تلاش و ساختن وطن دلسرد کرده و به بردگی اربابانشان بکشانند.
#پشت_پرده
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#آیههاےعشق..🌱
﴿وأصبِرْ لِحُڪمَ
رَبُڪَ فإنِڪْ بأعیٖینٰا﴾
توفقطڪمےصبرڪن
وبدانجلوےچشمهای
منے،هواتودارم...♥️
#خداۍمن✨
#ازخدا_به_مخلوق
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
کلوچه معمول خرما 👍😋
مواد لازم:👇
4لیوان آرد سفید
1 لیوان آرد برنج (نرم باشه)
یک و نیم لیوان کره
سه چهارم لیوان آب
بیکینگ پودر 2 ق م
مواد میانی:👇
یک کیلو خرمای بدون هسته
دو قاشق گلاب
کمی پودر هل و دارچین
و 50 گرم کره
طرز تهیه:👇
مواد خشک را در کاسه بریزید.سپس کره رو اضافه کنید و ورز بدید.آروم آروم آب رو اضافه کنید.ورز بدید. خمیری خیلی نرم بدست بیاد.اگرشل بود آرد بریزید واگر سفت شد آب اضافه کنید.
چون آرد برنج داره بهتره نیم ساعت به خمیرتون استراحت بدید .
مواد خرمایی هم ،همه رو با هم مخلوط کنید بعد درغذاساز یا چرخ گوشت بریزید.
سپس ازخمیر گلوله های کوچکی برداشته و داخلش را با مواد خرمایی پر میکنیم . کلوچه را باقالب مورد نظر حالت داده و در فر داغ با حرارت 180 طبقه ی پایین با حرارت پایین پخت کنید.
🍲 #هنرومهارت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
داستان قبضها
تو وسایل جواد چندتا قبض آب و برق که متعلق به خونه های خرمشهر و آبادان بود، دیدم.
از خودم پرسیدم این قبضها دست جواد چی کار میکرد؟🤔
بعدها فهمیدم اون قبضها مربوط به خانوادههای نیازمنده که جواد پرداخت میکرده.👌😢
روحش شاد🌷
🕊سردار شهید جواد عنایتی بیدگلی🕊
#الگو #یک_نمونه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_هشتاد وچهار
فقط فحش ندادم،
چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون.
گفتم:
- آره فکر کنم ما دیدیمش.
- شما؟
- با جواد و آرشام هستم.
اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت:
- بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید.
جواد گوشی را گرفت و فریاد زد:
- مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن.
مصطفی باز هم مکث کرد.
- وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟
موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید:
- الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس.
قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده.
صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟
بالاخره آرشام هم لب باز می کند:
- از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که.
جواد قاطع است:
- حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن.
- گمشون نکنی.
من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند:
- گمشون کردین؟
نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد:
- نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو.
می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش
خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost