eitaa logo
هیئت سیدالشهداء(ع) دانشگاه فردوسی | خط خون
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
252 ویدیو
18 فایل
کانال هیئت دانشجویی سیدالشهداء علیه‌السلام دانشگاه فردوسی مشهد آدرس پیج اینستاگرام http://instagram.com/Khatekhoon آدرس کانال تلگرام https://t.me/khatekhoon موقعیت مکانی مسجد امام رضا علیه السلام https://nshn.ir/062b1Jd_YJxDjw
مشاهده در ایتا
دانلود
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر ای پسر آدم، خودت وصی خویش در دارای ات باش و آنچه می خواهی پس از تو در ثروتت کنند، به دست خود بکن. 📚نهج البلاغه، حکمت 254 @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 17 روز تا نیمه شعبان ✳️ قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم: يَتَنَعَّمُ‏ أُمَّتِي‏ فِي زَمَنِ الْمَهْدِيِّ عجل الله فرجه نِعْمَةً لَمْ يَتَنَعَّمُوا قَبْلَهَا قَطُّ يُرْسَلُ السَّمَاءُ عَلَيْهِمْ مِدْرَاراً وَ لَا تَدَعُ الْأَرْضُ شَيْئاً مِنْ نَبَاتِهَا إِلَّا أَخْرَجَتْهُ. ✳️ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرمودند: امت من در زمان مهدى (عجل الله تعالى فرجه) چنان متنعم گردد كه هیچگاه پیش از آن چنین متنعم نگردیده است. آسمان پى در پى بركات خود را براى آنان فرو مى ریزد و زمین آنچه دارد بیرون مى دهد. 📚 بحار الأنوار، ج‏51، ص: 83 @KhateKhoon
هیئت سیدالشهداء(ع) دانشگاه فردوسی | خط خون
🔶ان شاءالله از امشب مجموعه داستانی آخرین عروس که در رابطه با مادر بزرگوار حضرت حجت علیه السلام است د
قسمت چهارم چند روز می‌گذرد و ملیکا خبردار می‌شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند.  پدربزرگ او، قیصر دستور داده است تا این عروسی هر چه زودتر برگزار شود. حتماً می‌دانی در روم به پادشاهی که کشور را اداره می‌کند «قیصر» می‌گویند. ملیکا، نوه قیصر روم است. او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش‌بینی می‌شود که تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.  سیصد نفر از روحانیّون کلیسا هم دعوت شده‌اند تا در این مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است. قیصر می‌خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد، جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد. ملیکا هیچ چاره‌ای ندارد، باید به این عروسی رضایت بدهد.19 اکنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه‌ای می‌رقصند و گروهی هم می‌نوازند. همه مهمانان آمده‌اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است. درِ قصر باز می‌شود، داماد در حالی که گروهی او را همراهی می‌کنند وارد می‌شود.  او به سوی قیصر می‌آید، خم می‌شود و دست قیصر را می‌بوسد و به سوی تخت دامادی می‌رود تا بر روی آن بنشیند.  همه کف می‌زنند و سوت می‌کشند، داماد افتخار می‌کند که امشب زیباترین دختر روم، همسر او می‌شود. او می‌خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می‌لرزد! زلزله‌ای سهمگین، همه را به وحشت می‌اندازد. آن قدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچ کس نمی‌دهد. همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد، گرد و غبار همه جا را فرا می‌گیرد. پایه‌های تخت داماد شکسته و داماد بی هوش بر روی زمین افتاده است! هیچ کس حرفی نمی‌زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کنند، آیا عذابی نازل شده است؟ عروسی به هم می‌خورد، قیصر بسیار ناراحت می‌شود، چه راز و رمزی در کار است؟ هیچ کس نمی‌داند.20 شب از نیمه گذشته و سکوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می‌تابد.  اکنون ملیکا خواب می‌بیند:  عیسی(ع) به این قصر آمده است. همه یاران او نیز آمده‌اند.  آیا شمعون را می‌شناسی؟ او وصیّ و جانشین حضرت عیسی(ع) است و ملیکا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادری ملیکا است.21 هر جا را نگاه می‌کنی فرشتگان ایستاده‌اند. در وسط قصر منبری از نور گذاشته‌اند. گویا همه، منتظر آمدن کسی هستند.  ملکیا در شگفتی می‌ماند، به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی(ع) در انتظارش، سراپا ایستاده است؟ ناگهان در قصر باز می‌شود. مردانی نورانی وارد می‌شوند. بوی گل محمّدی به مشام می‌رسد. بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است. عیسی(ع) به استقبال آنها می‌رود، سلام می‌کند و خوش‌آمد می‌گوید: «سلام و درود خدا بر تو ای آخرین پیامبر! ای محمّد!». عیسی(ع) محمّد(ص) را در آغوش می‌گیرد و از او می‌خواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند. همه می‌نشینند. چهره عیسی(ع) همچون گل شکفته شده و سکوت بر فضای قصر سایه افکنده است.  ملیکا فقط نگاه می‌کند. به راستی در اینجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتی، محمّد(ص) رو به عیسی(ع) می‌کند و می‌گوید: «ای عیسی! جانشین تو، شمعون دختری به نام ملیکا دارد، من آمده‌ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم». محمّد(ص) با دست اشاره به جوانی می‌کند که در کنارش نشسته است. ملیکا نگاه می‌کند جوانی را می‌بیند که صورتش چون ماه می‌درخشد. این جوان، امام یازدهم شیعیان و نام او «حسن» است. محمّد(ص) منتظر جواب است. در این هنگام عیسی(ع) رو به شمعون، پدربزرگ ملیکا می‌کند و می‌گوید: «ای شمعون! سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است. آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در می‌آوری؟». اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می‌زند و بعد نگاهی به دخترش ملیکا می‌کند و می‌گوید: «آری، با کمال افتخار قبول می‌کنم».  محمّد(ص) از جا برمی‌خیزد و بر بالای منبری از نور قرار می‌گیرد و خطبه عقد را می‌خواند: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم؛ امشب ملیکا، دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امام بعد از خود، حسن در آوردم. شاهدان این ازدواج، عیسی و شمعون و حواریّون و علی و فاطمه و همه خاندان من هستند». وقتی سخن محمّد(ص) تمام می‌شود همه به یکدیگر تبریک می‌گویند و همه جا غرق نور می‌شود.22 @KhateKhoon
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 16 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ت: توبه رفیق، رفیق را نمی آزارد. من تو‌ را بارها ناراحت کرده ام. شرط رفاقت آنست که تو را از خودم‌راضی کنم با توبه ای صادقانه برای جبران خطاهایم. ✳️و ذنوبنا به مغفوره... خدایا گناهان ما را به خاطر او (حضرت مهدی علیه السلام) بیامرز 📚 دعای ندبه @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 16 روز تا نیمه شعبان ✳️ قَالَ الإمَامُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ: إِذَا قَامَ قَائِمُنَا أَذْهَبَ الله عَزَّ وَ جَلَّ عَنْ شِيعَتِنَا الْعَاهَةَ وَ جَعَلَ قُلُوبَهُمْ كَزُبَرِ الْحَدِيدِ وَ جَعَلَ قُوَّةَ الرَّجُلِ مِنْهُمْ قُوَّةَ أَرْبَعِينَ رَجُلًا وَ يَكُونُونَ حُكَّامَ الْأَرْضِ وَ سَنَامَهَا. ✳️ امام زین العابدین علیه السلام فرمودند: زمانی که قائم ما قیام ‌کند خدای متعال آفت‌ها را از میان شیعیان ما برطرف می‌کند و دلهایشان را (در استقامت) همانند قطعات ضخيم آهنین قرار می‌دهد که قوّت یك مرد آنان برابر قوّت چهل مرد خواهد بود. 📚 الخصال للصدوق، ج‏2، ص: 541 @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر کسی که به کار های گوناگون پردازد، خوار شده، پیروز نمی گردد. 📚نهج البلاغه، حکمت 403 @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی د را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، کانون رویش @KhateKhoon
هیئت سیدالشهداء(ع) دانشگاه فردوسی | خط خون
🔶ان شاءالله از امشب مجموعه داستانی آخرین عروس که در رابطه با مادر بزرگوار حضرت حجت علیه السلام است د
قسمت پنجم ملیکا از خواب بیدار می‌شود. نور مهتاب به داخل اتاق تابیده است. او از روی تخت بلند می‌شود به کنار پنجره می‌آید: خدایا این چه خوابی بود من دیدم! او می‌فهمد که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می‌کند که حسن(ع) را دوست دارد.  یا مریم مقدّس! من چه کنم!  آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می‌توانم پدر بزرگ را از این راز با خبر کنم؟ نه، او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی‌تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمّد(ص) شده است؟  آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزند پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟ مدّت‌هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است، آن وقت او را مجازات سختی خواهند کرد! هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود. این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند.  چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است.  رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می‌کنند که او بیمار شده است.  قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می‌آورد؛ امّا هیچ فایده‌ای ندارد. آنها درد او را نمی‌فهمند تا برایش درمانی داشته باشند. ملیکا روز به روز لاغرتر می‌شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی‌داند چه شده است. مادر برای او گریه می‌کند و غصّه می‌خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله‌ای به هم خورد. بعد از آن بیماریِ ناشناخته‌ای به سراغ ملیکا آمده است. امروز قیصر، پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است: دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می‌شنوی! ملیکا چشمان خود را باز می‌کند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می‌خورد که در کنارش نشسته است. اشکِ چشم او بر صورت ملیکا می‌چکد: ــ دخترم! نمی‌دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ امّا دیدی که چه شد.  ــ گریه نکن پدربزرگ. ــ چگونه گریه نکنم در حالی که تو را این گونه می‌بینم؟  ــ چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم. ــ دخترم! آیا خواسته‌ای از من نداری؟ ــ پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان‌های تو شکنجه می‌شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می‌ساختی و در حقّ آنها مهربانی می‌کردی، شاید مسیح و مریم مقدّس مرا شفا بدهند! قیصر این سخن را می‌شنود و به ملیکا قول می‌دهد که هر چه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند.  بعد از مدّتی به ملیکا خبر می‌رسد که گروهی از اسیران آزاد شده‌اند. او برای این که پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می‌خورد. پدربزرگ خشنود می‌شود و دستور می‌دهد تا همه مسلمانانی که در جنگ‌ها اسیر شده‌اند آزاد شوند. اکنون ملیکا دست به دعا برمی‌دارد و می‌گوید: «ای مریم مقدّس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آنها را شاد کردم. از تو می‌خواهم که دل مرا هم شاد کنی». ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانی‌اش، حسن(ع) به دیدارش بیاید.23 @KhateKhoon
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 15 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ث: ثواب می خواهم به تو هدیه دهم. ثواب همه کارهای خوبم تقدیم به تو... ✳️ پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: تَهادَوا تَحابُّوا، تَهادُوا به يكديگر هديه دهيد، تا نسبت به همديگر با محبت شويد. 📚کافی : ج۵ ، ص۱۴۴ ، ح۱۴ @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
15 روز تا نیمه شعبان ✳️قالَ الإمَامُ الصَّادِقُ علیه السلام: يَا أَبَا بَصِيرٍ طُوبَى لِشِيعَةِ قَائِمِنَا الْمُنْتَظِرِينَ لِظُهُورِهِ فِي غَيْبَتِهِ وَالْمُطِيعِينَ لَهُ فِي ظُهُورِهِ أُولَئِكَ أَوْلِيَاءُ اللَّهِ الَّذِينَ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. ✳️امام صادق علیه السلام فرمودند: ای ابا بصیر خوشا به حال شیعیان قائم ما منتظران ظهور او در زمان غیبتش و فرمانبرداران او در ظهورش آنان اولیای خدا هستند که ترسی بر ایشان نیست و اندوهی نخواهند داشت. 📚 کمال الدین و تمام النعمه ص357. @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر اگر در های آسمان ها و زمین ها بر بنده ای بسته شود آن گاه او تقوا را پیش گیرد خداوند راه نجاتی برایش می گشاید. 📚نهج البلاغه، قسمتی از خطبه 130 @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
هیئت سیدالشهداء(ع) دانشگاه فردوسی | خط خون
🔶ان شاءالله از امشب مجموعه داستانی آخرین عروس که در رابطه با مادر بزرگوار حضرت حجت علیه السلام است د
قسمت ششم ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حقّ پسرش می‌خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلش را حل کند. امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای او سخت شده است. نیمه شب فرا می‌رسد. همه اهل قصر خواب هستند.  او از جای بر می‌خیزد و کنار پنجره می‌رود. نگاه به ستاره‌ها می‌کند. با محبوبش، حسن(ع) سخن می‌گوید: «تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا سراغم نمی‌آیی! آیا درست است که مرا فراموش کنی». بعد به یاد مریم مقدّس(س) می‌افتد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند، از صمیم دل او را به یاری می‌خواند. ملیکا به سوی تخت خود می‌رود. هنوز صورتش خیس اشک است.  او نمی‌داند گره کار در کجاست؟ آن قدر گریه می‌کند تا به خواب می‌رود. او خواب می‌بیند:  تمام قصر نورانی شده است. نگاه می‌کند هزاران فرشته به دیدارش آمده‌اند. گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند.  او از جای خود بلند می‌شود و با احترام می‌ایستد. ناگهان دو بانو از آسمان می‌آیند. بوی گلِ یاس به مشام ملیکا می‌رسد. ملیکا نمی‌داند راز این بوی یاس چیست؟ ملیکا یکی از آنها را می‌شناسد، او مریم مقدّس(س) است، سلام می‌کند و جواب می‌شنود؛ امّا دیگری را نمی‌شناسد.  ملیکا نگاه می‌کند، خدای من! او چقدر مهربان است. چهره‌اش بسیار آشناست.  مریم(س) رو به او می‌کند و می‌گوید: «دخترم! آیا این بانو را می‌شناسی؟ او فاطمه(س) دختر محمّد(ص)است. مادر همان کسی که تو را به عقد او درآورده‌اند».  ملیکا تا این سخن را می‌شنود از خود بی‌خود می‌شود. بر روی زمین می‌نشیند و دامن فاطمه(س) را می‌گیرد و شروع به گریه می‌کند. باید شکایت پسر را به پیش مادر برد. مادر! چرا حسن به دیدارم نمی‌آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟  اگر قرار بود که مرا فراموش کند چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟ مگر من چه گناهی کرده‌ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟  ملیکا همین طور گریه می‌کند و اشک می‌ریزد. فاطمه(س) در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنانش گوش می‌دهد. فاطمه(س) اشک چشمان ملیکا را پاک می‌کند و می‌گوید: ــ آرام باش دخترم! آرام باش! ــ چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانی نیست، مادر! ــ دخترم! آیا می‌دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی‌آید؟ ــ نه. ــ تو بر دین مسحیّت هستی. این دین تحریف شده است، این دین عیسی را پسر خدا می‌داند. این سخن کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی(ع) هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی(ع) از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد. ــ باشد. من چگونه باید مسلمان بشوم. ــ با تمام وجودت بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللّه، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه»، یعنی شهادت می‌دهم که خدایی جز اللّه نیست و محمّد بنده او و فرستاده اوست. ملیکا این کلمات را تکرار می‌کند. ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می‌کند.  آری، حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است. اکنون فاطمه(س) او را در آغوش می‌گیرد، ملیکا احساس می‌کند گویی در آغوش بهشت است.  فاطمه(س) در حالی که لبخند می‌زند رو به او می‌کند و می‌گوید: «منتظر فرزندم باش. من به او می‌گویم که به دیدارت بیاید». ملیکا از شدّت شوق از خواب بیدار می‌شود. اشک در چشمانش حلقه می‌زند. کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!24 ملیکا از جا برمی‌خیزد و به سوی پنجره می‌رود، نگاهی به آسمان می‌کند. چشمانش به ستاره روشنی خیره می‌ماند.  او با خود سخن می‌گوید: بار خدایا! مرا برای چه برگزیده‌ای؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی‌خبر و غافل زندگی می‌کنند مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه(س) مسلمان بشوم.  این چه سعادت بزرگی است! او بی‌اختیار به سجده می‌رود تا خدا را شکر کند. او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید. نسیم می‌وزد و بوی بهشت می‌آید. حسن(ع) به دیدار ملیکا آمده است. ــ آقای من! دل مرا اسیر محبّت خود کردی و رفتی! ــ اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی، بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، حسن(ع) به دیدار ملیکا می‌آید. ملیکا در خواب او را می‌بیند و با او سخن می‌گوید. کم‌کم ملیکا می‌فهمد که حسن(ع)، امام است، او با مقام امام آشنا می‌شود و می‌فهمد که خدا همه هستی را در دستِ امام قرار داده است. حالِ ملیکا روز به روز بهتر می‌شود، خبر به قیصر می‌رسد. او خیلی خوشحال می‌شود. ملیکا دیگر با اشتها غذا می‌خورد و بعد از مدّتی سلامتی کامل خود را به دست می‌آورد. او هر شب محبوب خود را می‌بیند، اگر چه این یک رؤاست؛ امّا شیرینی آن، کمتر از واقعیّت نیست.  او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود. روزها می‌گذرد و او در انتظار وصال است. @KhateKhoon
«اِنَّ شَعبَانَ شَهرِی، فَرَحِمَ اللهُ مَن اعَانَنِی عَلی شَهرِی»؛ در ماه شعبان که ماه من است، اقبال به خداوند متعال کنید، خودتان را تصفیه کنید و بدانید کسی که اضطرابات را از قلب شما را برطرف می کند پروردگار است. 📚برگرفته از کتاب مواعظ جلد اول، ص202 ‌🌸🌼🌺‌حلول ماه شعبان مبارک🌸🌼🌺 ‌ @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 14 روز تا نیمه شعبان ✳️ قَالَ الإمَامُ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام: مِنَّا اثْنَا عَشَرَ مَهْدِيّاً أَوَّلُهُمْ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَآخِرُهُمْ التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِي وَهُوَ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ ... ✳️ امام حسين علیه السلام فرمودند: از ما خاندان دوازده مهدىّ خواهد بود كه اوّلين آنها امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب است و آخرين آنها نهمين از فرزندان من است و او امام قائم به حقّ است ... 📚 بحار الأنوار: ج:36، ص:385 @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر بسا کسی که با تمجیدی که از وی شده، فریب خورده است. 📚نهج البلاغه، حکمت 462 @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
هیئت سیدالشهداء(ع) دانشگاه فردوسی | خط خون
🔶ان شاءالله از امشب مجموعه داستانی آخرین عروس که در رابطه با مادر بزرگوار حضرت حجت علیه السلام است د
قسمت هفتم امشب فکری به ذهن ملیکا می‌رسد، او باید حرف دلش را به حسن(ع) بگوید. او تا کی می‌خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد. رؤای امشب فرا می‌رسد، حسن(ع) به دیدار او می‌آید. ملیکا سر به زیر می‌اندازد و آرام می‌گوید:  ــ آقای من! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است؛ امّا می‌خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود؟ ــ به زودی پدربزرگ تو، سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می‌فرستد. گروهی از کنیزان همراه این سپاه می‌روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها در آوری. ــ سرانجام این جنگ چه می‌شود؟ ــ در این جنگ، مسلمانان پیروز می‌شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می‌شوند. مسلمانان، کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می‌برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پیک من باش! ملیکا از شوق بیدار می‌شود. اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود. به راستی او چگونه می‌تواند از این قصر بیرون برود؟  ملیکا فکر می‌کند، به یاد یکی از کنیزان قصر می‌افتد که سال‌هاست او را می‌شناسد. ملیکا می‌تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد. ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده است و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیّه کند. همه چیز با دقّت برنامه‌ریزی شده است.  خبر می‌رسد که سپاه روم به سوی سرزمین‌های مسلمانان می‌رود، همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده‌اند.  قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می‌دهد و برای پیروزی او دعا می‌کند.  سپاه حرکت می‌کند امّا ملیکا هنوز اینجاست. تو رو به ملیکا می‌کنی و می‌گویی:  ــ مگر قرار نبود که همراه آنها بروی؟ ــ صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی‌شود، همه شک می‌کنند. فردا فرا می‌رسد. ملیکا هوسِ طبیعت کرده است و می‌خواهد به دشت و صحرا برود.  او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می‌شود. چند سواره‌نظام آماده حرکت هستند.  آنها حرکت می‌کنند، ملیکا راه میان‌بری را انتخاب می‌کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می‌روند. نزدیک غروب می‌شود، سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می‌خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند. او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می‌رود. آنها مشغول آشپزی هستند. حواسشان نیست. باور نمی‌کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد. ملیکا داخل خیمه‌ای می‌شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می‌کند. دیگر هیچ کس نمی‌تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است. او از خیمه بیرون می‌آید، یکی از کنیزان صدایش می‌زند که در آشپزی به او کمک کند.  هوا دیگر تاریک شده است. چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می‌کنند که ملیکا امشب می‌خواهد در اینجا بماند. صبح سپاه حرکت می‌کند، آن سربازها هر چه منتظر می‌شوند از ملیکا خبری نمی‌شود، نمی‌دانند چه کنند. به هر کس می‌گویند که دختر قیصر روم کجا رفت، همه به آنها می‌خندند و می‌گویند: «شما دیوانه شده‌اید؟ دختر قیصر در این بیابان چه می‌کند؟». سپاه به پیش می‌رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.26 * * * همسفرم! آنجا را نگاه کن، سپاه مسلمانان به این سو می‌آیند، جنگ سختی در می‌گیرد. در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمی‌بینم! نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظار اوست. اسب‌ها شیهه می‌کشند، صدای شمشیرها به گوش می‌رسد، تیرها از هر سو می‌آیند، عدّه‌ای بر روی خاک می‌افتند و در خون خود می‌غلتند. هیچ کاری از دست ما برنمی‌آید، اگر اینجا بمانیم خیال می‌کنند که ما هم از سربازان روم هستیم. بیا تا اسیر نشده‌ایم با هم فرار کنیم! ما باید به سوی سامرّا برویم، گویا این عشق ملکوتی، فرجام زیبایی دارد. چند روز می‌گذرد... @KhateKhoon
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 13 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ج: جمعه جمعه ها بوی تو را دارند. دلگیری روزهای جمعه برای نیامدن توست، مهربانترین ✳️هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دستت در آن روز است. 📚زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه @KhateKhoon
🔶تا کنون مبلغ 310 هزار تومان از کمک های شما بزرگواران جمع آوری گردید و تعداد 500 عدد ماسک و 100 عدد ژل ضدعفونی دست برای خانواده های محروم با کمک و همکاری کانون خیریه رویش تهیه و توزیع گردید. 🔶همچنان منتظر کمک های خیر شما بزرگواران جهت کمک به محرومین حاشیه شهر مشهد جهت تهیه لوازم بهداشتی هستیم. @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر حضرت امیر علیه السلام فرموده اند : خدا را ، خدا را ، شکایت به نزد کسی مبرید که اندوه شما نزداید و نیازتان بر نیاورد. 📚قسمتی از خطبه ۱۰۴ نهج البلاغه @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
هیئت سیدالشهداء(ع) دانشگاه فردوسی | خط خون
🔶ان شاءالله از امشب مجموعه داستانی آخرین عروس که در رابطه با مادر بزرگوار حضرت حجت علیه السلام است د
قسمت هشتم: در جستجوی ملکه ملک وجود ما الآن پشت دروازه سامرّا هستیم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. نظر تو چیست؟ جوابی نمی‌دهی. وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است. من هم سرم را زمین می‌گذارم و می‌خوابم. صدای اذان می‌آید، بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم. من که خیلی خسته‌ام دوباره می‌خوابم؛ امّا تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی، دروازه شهر باز می‌شود، پیرمردی از شهر بیرون می‌آید. او را می‌شناسی. به سویش می‌روی، سلام می‌کنی. حال او را می‌پرسی. -آقای نویسنده، چقدر می‌خوابی؟ بلند شو!  -بگذار اوّل صبح، کمی بخوابم! -ببین چه کسی به اینجا آمده است؟ -خوب، معلوم است یکی از برادرانِ اهل سنت است که می‌خواهد اوّل صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید: «از کی تا به حال ما سُنی شده‌ایم؟». این صدا، صدای آشنایی است. چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان «بِشر انصاری» است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.  یادم می‌آید دفعه اوّلی که ما به سامرّا آمدیم، هیچ آشنایی نداشتیم، او ما را به خانه‌اش دعوت کرد. بلند می‌شوم، بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم، با تعجّب می‌پرسد: -شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟ -ما نیمه شب به اینجا رسیدیم. دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم.  -من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می‌بردم، امّا... -خیلی ممنون. من تعجّب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان‌نواز بود، چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود؟  ما هم گرسنه هستیم و هم خسته. در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم؟ حتماً برای او کار مهمّی پیش آمده است که این قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤل کنم: -مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ -آری. من به بغداد می‌روم. -برای چه؟ -امام هادی(ع) به من مأموریّتی داده است که باید آن را انجام بدهم. -آن مأموریّت چیست؟ -من دیشب خواب بودم که صدای درِ خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی(ع) است. او به من گفت که همین الآن امام می‌خواهد تو را ببیند. -امام با تو چه کاری داشت؟ -سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت: «شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو مأموریّتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد». -بعد از آن چه شد؟ -امام نامه‌ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه 220 سکّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم. با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز! آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد.  در این کار چه افتخاری وجود دارد؟  چرا امام به بِشر گفت که این مأموریّت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد:  -به چه فکر می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی امام هادی(ع) می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ -یعنی امام حسن عسکری(ع) تا به حال ازدواج نکرده است؟ -نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟  -یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید قرار است همسر امام عسکری(ع) بشود؟ -آری، درست است او امروز کنیز است؛ امّا در واقع ملکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سؤل خود را یافته‌ام. به راستی که این مأموریّت، مایه افتخار است.27 اکنون نگاهی به تو می‌کنم. تو دیگر خسته نیستی. می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم... در انتظار نشانی از محبوبم ! فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب، دو روزه طی کنیم.  شب را در میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیرِ راه بِشر به ما می‌گوید: -فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد. -چطور مگر؟ -آخر امام هادی(ع) نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده است.  -عجب!  تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است و... ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم و گرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. صبح زود از خواب بیدار می‌شوم. بِشر هنوز خواب است:  -چقدر می‌خوابی، بلند شو! مگر یادت رفته است که باید مأموریّت خود را انجام بدهی؟ -هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است؛ ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.  -چرا روز جمعه؟ -امام هادی(ع) همه جزئیّات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می‌رسد. عجله نکن! اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. 
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 12 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ح: حاجت اگر بهترین دوستمان گرفتار باشد، حاجتی جز رفع گرفتاری او داریم؟ مگر نه اینکه تو بهترین دوست ما هستی؟ و مگر نه اینکه بزرگترین گرفتاری تو زندان غیبت است؟ 💫پس باید بزرگترین حاجت من هم آمدن تو ‌باشد. ✳️ امیرالمومنین علیه الله السلام در رابطه با حضرت مهدی علیه السّلام می فرمایند: صَاحِبُ‏ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِیدُ الطَّرِیدُ الْفَرِیدُ الْوَحِیدُ صاحب این امر شرید (آواره) و طرید (کنار گذاشته شده) و فرید (تک) و وحید (تنها) است. 📚کمال الدین شیخ صدوق، ج1، ص303، باب 26 @KhateKhoon