eitaa logo
Khatekhoon|هیئت دانشجویی سیدالشهداء علیه السلام
921 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
228 ویدیو
15 فایل
کانال هیئت دانشجویی سیدالشهداء علیه‌السلام دانشگاه فردوسی مشهد آدرس پیج اینستاگرام http://instagram.com/Khatekhoon آدرس کانال تلگرام https://t.me/khatekhoon
مشاهده در ایتا
دانلود
«اِنَّ شَعبَانَ شَهرِی، فَرَحِمَ اللهُ مَن اعَانَنِی عَلی شَهرِی»؛ در ماه شعبان که ماه من است، اقبال به خداوند متعال کنید، خودتان را تصفیه کنید و بدانید کسی که اضطرابات را از قلب شما را برطرف می کند پروردگار است. 📚برگرفته از کتاب مواعظ جلد اول، ص202 ‌🌸🌼🌺‌حلول ماه شعبان مبارک🌸🌼🌺 ‌ @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 14 روز تا نیمه شعبان ✳️ قَالَ الإمَامُ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام: مِنَّا اثْنَا عَشَرَ مَهْدِيّاً أَوَّلُهُمْ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَآخِرُهُمْ التَّاسِعُ مِنْ وُلْدِي وَهُوَ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ ... ✳️ امام حسين علیه السلام فرمودند: از ما خاندان دوازده مهدىّ خواهد بود كه اوّلين آنها امير المؤمنين عليّ بن أبى طالب است و آخرين آنها نهمين از فرزندان من است و او امام قائم به حقّ است ... 📚 بحار الأنوار: ج:36، ص:385 @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر بسا کسی که با تمجیدی که از وی شده، فریب خورده است. 📚نهج البلاغه، حکمت 462 @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
قسمت هفتم امشب فکری به ذهن ملیکا می‌رسد، او باید حرف دلش را به حسن(ع) بگوید. او تا کی می‌خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد. رؤای امشب فرا می‌رسد، حسن(ع) به دیدار او می‌آید. ملیکا سر به زیر می‌اندازد و آرام می‌گوید:  ــ آقای من! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است؛ امّا می‌خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود؟ ــ به زودی پدربزرگ تو، سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می‌فرستد. گروهی از کنیزان همراه این سپاه می‌روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها در آوری. ــ سرانجام این جنگ چه می‌شود؟ ــ در این جنگ، مسلمانان پیروز می‌شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می‌شوند. مسلمانان، کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می‌برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پیک من باش! ملیکا از شوق بیدار می‌شود. اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود. به راستی او چگونه می‌تواند از این قصر بیرون برود؟  ملیکا فکر می‌کند، به یاد یکی از کنیزان قصر می‌افتد که سال‌هاست او را می‌شناسد. ملیکا می‌تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد. ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده است و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیّه کند. همه چیز با دقّت برنامه‌ریزی شده است.  خبر می‌رسد که سپاه روم به سوی سرزمین‌های مسلمانان می‌رود، همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده‌اند.  قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می‌دهد و برای پیروزی او دعا می‌کند.  سپاه حرکت می‌کند امّا ملیکا هنوز اینجاست. تو رو به ملیکا می‌کنی و می‌گویی:  ــ مگر قرار نبود که همراه آنها بروی؟ ــ صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی‌شود، همه شک می‌کنند. فردا فرا می‌رسد. ملیکا هوسِ طبیعت کرده است و می‌خواهد به دشت و صحرا برود.  او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می‌شود. چند سواره‌نظام آماده حرکت هستند.  آنها حرکت می‌کنند، ملیکا راه میان‌بری را انتخاب می‌کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می‌روند. نزدیک غروب می‌شود، سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می‌خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند. او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می‌رود. آنها مشغول آشپزی هستند. حواسشان نیست. باور نمی‌کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد. ملیکا داخل خیمه‌ای می‌شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می‌کند. دیگر هیچ کس نمی‌تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است. او از خیمه بیرون می‌آید، یکی از کنیزان صدایش می‌زند که در آشپزی به او کمک کند.  هوا دیگر تاریک شده است. چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می‌کنند که ملیکا امشب می‌خواهد در اینجا بماند. صبح سپاه حرکت می‌کند، آن سربازها هر چه منتظر می‌شوند از ملیکا خبری نمی‌شود، نمی‌دانند چه کنند. به هر کس می‌گویند که دختر قیصر روم کجا رفت، همه به آنها می‌خندند و می‌گویند: «شما دیوانه شده‌اید؟ دختر قیصر در این بیابان چه می‌کند؟». سپاه به پیش می‌رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.26 * * * همسفرم! آنجا را نگاه کن، سپاه مسلمانان به این سو می‌آیند، جنگ سختی در می‌گیرد. در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمی‌بینم! نمی‌دانم چه سرنوشتی در انتظار اوست. اسب‌ها شیهه می‌کشند، صدای شمشیرها به گوش می‌رسد، تیرها از هر سو می‌آیند، عدّه‌ای بر روی خاک می‌افتند و در خون خود می‌غلتند. هیچ کاری از دست ما برنمی‌آید، اگر اینجا بمانیم خیال می‌کنند که ما هم از سربازان روم هستیم. بیا تا اسیر نشده‌ایم با هم فرار کنیم! ما باید به سوی سامرّا برویم، گویا این عشق ملکوتی، فرجام زیبایی دارد. چند روز می‌گذرد... @KhateKhoon
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 13 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ج: جمعه جمعه ها بوی تو را دارند. دلگیری روزهای جمعه برای نیامدن توست، مهربانترین ✳️هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دستت در آن روز است. 📚زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه @KhateKhoon
🔶تا کنون مبلغ 310 هزار تومان از کمک های شما بزرگواران جمع آوری گردید و تعداد 500 عدد ماسک و 100 عدد ژل ضدعفونی دست برای خانواده های محروم با کمک و همکاری کانون خیریه رویش تهیه و توزیع گردید. 🔶همچنان منتظر کمک های خیر شما بزرگواران جهت کمک به محرومین حاشیه شهر مشهد جهت تهیه لوازم بهداشتی هستیم. @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر حضرت امیر علیه السلام فرموده اند : خدا را ، خدا را ، شکایت به نزد کسی مبرید که اندوه شما نزداید و نیازتان بر نیاورد. 📚قسمتی از خطبه ۱۰۴ نهج البلاغه @KhateKhoon
🔶یقینا هر چیزی که به سلامت جامعه و جلوگیری از شیوع این بیماری کمک کند حسنه است. 👤حضرت آیت الله خامنه ای(حفظه الله تعالی) طرح جمع آوری کمک های مردمی جهت تهیه ماسک، دست کش و مواد ضد عفونی کننده برای مناطق محروم مشهد؛ بزرگوارانی که تمایل به همکاری دارند، مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند. 6037 9975 9904 3859 بانک ملی، به نام کانون رویش @KhateKhoon
قسمت هشتم: در جستجوی ملکه ملک وجود ما الآن پشت دروازه سامرّا هستیم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. نظر تو چیست؟ جوابی نمی‌دهی. وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است. من هم سرم را زمین می‌گذارم و می‌خوابم. صدای اذان می‌آید، بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم. من که خیلی خسته‌ام دوباره می‌خوابم؛ امّا تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی، دروازه شهر باز می‌شود، پیرمردی از شهر بیرون می‌آید. او را می‌شناسی. به سویش می‌روی، سلام می‌کنی. حال او را می‌پرسی. -آقای نویسنده، چقدر می‌خوابی؟ بلند شو!  -بگذار اوّل صبح، کمی بخوابم! -ببین چه کسی به اینجا آمده است؟ -خوب، معلوم است یکی از برادرانِ اهل سنت است که می‌خواهد اوّل صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید: «از کی تا به حال ما سُنی شده‌ایم؟». این صدا، صدای آشنایی است. چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان «بِشر انصاری» است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.  یادم می‌آید دفعه اوّلی که ما به سامرّا آمدیم، هیچ آشنایی نداشتیم، او ما را به خانه‌اش دعوت کرد. بلند می‌شوم، بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم، با تعجّب می‌پرسد: -شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟ -ما نیمه شب به اینجا رسیدیم. دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم.  -من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می‌بردم، امّا... -خیلی ممنون. من تعجّب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان‌نواز بود، چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود؟  ما هم گرسنه هستیم و هم خسته. در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم؟ حتماً برای او کار مهمّی پیش آمده است که این قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤل کنم: -مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ -آری. من به بغداد می‌روم. -برای چه؟ -امام هادی(ع) به من مأموریّتی داده است که باید آن را انجام بدهم. -آن مأموریّت چیست؟ -من دیشب خواب بودم که صدای درِ خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی(ع) است. او به من گفت که همین الآن امام می‌خواهد تو را ببیند. -امام با تو چه کاری داشت؟ -سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت: «شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو مأموریّتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد». -بعد از آن چه شد؟ -امام نامه‌ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه 220 سکّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم. با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز! آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد.  در این کار چه افتخاری وجود دارد؟  چرا امام به بِشر گفت که این مأموریّت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد:  -به چه فکر می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی امام هادی(ع) می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ -یعنی امام حسن عسکری(ع) تا به حال ازدواج نکرده است؟ -نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟  -یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید قرار است همسر امام عسکری(ع) بشود؟ -آری، درست است او امروز کنیز است؛ امّا در واقع ملکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سؤل خود را یافته‌ام. به راستی که این مأموریّت، مایه افتخار است.27 اکنون نگاهی به تو می‌کنم. تو دیگر خسته نیستی. می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم... در انتظار نشانی از محبوبم ! فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب، دو روزه طی کنیم.  شب را در میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیرِ راه بِشر به ما می‌گوید: -فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد. -چطور مگر؟ -آخر امام هادی(ع) نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده است.  -عجب!  تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است و... ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم و گرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. صبح زود از خواب بیدار می‌شوم. بِشر هنوز خواب است:  -چقدر می‌خوابی، بلند شو! مگر یادت رفته است که باید مأموریّت خود را انجام بدهی؟ -هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است؛ ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.  -چرا روز جمعه؟ -امام هادی(ع) همه جزئیّات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می‌رسد. عجله نکن! اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. 
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 12 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ح: حاجت اگر بهترین دوستمان گرفتار باشد، حاجتی جز رفع گرفتاری او داریم؟ مگر نه اینکه تو بهترین دوست ما هستی؟ و مگر نه اینکه بزرگترین گرفتاری تو زندان غیبت است؟ 💫پس باید بزرگترین حاجت من هم آمدن تو ‌باشد. ✳️ امیرالمومنین علیه الله السلام در رابطه با حضرت مهدی علیه السّلام می فرمایند: صَاحِبُ‏ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِیدُ الطَّرِیدُ الْفَرِیدُ الْوَحِیدُ صاحب این امر شرید (آواره) و طرید (کنار گذاشته شده) و فرید (تک) و وحید (تنها) است. 📚کمال الدین شیخ صدوق، ج1، ص303، باب 26 @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 12 روز تا نیمه شعبان ✳️ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وآلِهِ لِلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ: يَا حُسَيْنُ أَنْتَ الْإِمَامُ ابْنُ الْإِمَامِ تِسْعَةٌ مِنْ‏ وُلْدِكَ‏ أَئِمَّةٌ أَبْرَارٌ تَاسِعُهُمْ قَائِمُهُمْ. ✳️ رسول خدا صلی الله علیه وآله به امام حسین علیه السلام فرمودند: ای حسین! تو امام و فرزند امام هستی و نه نفر از فرزندان تو امامان راستگو و نیکوکار هستند که نهمین آنها قائم آنهاست. 📚 كفاية الأثر في النص على الأئمة الإثني عشر، ص: 31 @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر امیرالمومنین علیه السلام فرمودند : در بیان عیب کسی مشتاب ، که شاید خداوند گناه او بخشوده باشد ، و از گناه کوچکی که خود مرتکب شده ای آسوده خاطر مباش ، که شاید به خاطر آن عذاب شوی. 📚نهج البلاغه ، قسمتی از خطبه ۱۴۰ @KhateKhoon
قسمت نهم درست است که الآن اسیر است؛ امّا به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.  باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا رسد. * * * چند روز می‌گذرد، همراه با بِشر به کنار رود دجله می‌رویم. چند کشتی از راه می‌رسند، کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می‌کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده‌اند.  کنیزان را در کنار رود دجله می‌نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.  ما چگونه می‌توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟ بِشر رو به من می‌کند و می‌گوید: این قدر عجله نکن! همه چیز درست می‌شود. بِشر به سوی یکی از مأموران می‌رود. از او سؤل می‌کند:  ــ آیا شما آقای نَحّاس را می‌شناسی؟ ــ آری، آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است، نَحّاس است.  ما به سوی او می‌رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است. بِشر از ما می‌خواهد تا گوشه‌ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می‌گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می‌شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده‌اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه‌ای پوشانده است. یک نفر به این سو می‌آید، مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.  مرد تاجر رو به نحّاس می‌کند و می‌گوید:  ــ من آن کنیز را می‌خواهم بخرم!  ــ برای خریدن آن چقدر پول می‌دهی؟ ــ سیصد سکّه طلا! ــ باشد، قبول است، سکّه‌های طلایت را بده تا بشمارم. ــ بیا این هم سه کیسه طلا! در هر کیسه، صد سکّه طلاست. صدایی به گوش می‌رسد: آهای مردِ عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی‌آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! به سراغ کنیز دیگر برو.  نحّاس تعجّب می‌کند، این کنیز رومی به عربی هم سخن می‌گوید.  او جلو می‌آید و به کنیز می‌گوید: ــ درست شنیدم، تو به زبان عربی سخن می‌گویی؟ ــ آری.  ــ نکند تو عرب هستی؟ ــ نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته‌ام. مرد تاجر جلو می‌آید و به نحّاس می‌گوید: حالا که این کنیز عربی حرف می‌زند، حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم. بار دیگر صدای کنیز به گوش می‌رسد: یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی‌آیم.  نحّاس رو به کنیز می‌کند و می‌گوید: ــ یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور که نمی‌شود.  ــ چرا عجله می‌کنی؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد. ــ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟ ــ به زودی کسی برای خریدن من می‌آید که از خلیفه هم بالاتر است. نحّاس تعجّب می‌کند، نمی‌داند چه بگوید، در همه عمرش کنیزی این گونه ندیده است.  اکنون بِشر از جای خود بلند می‌شود. او الآن یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است. او ملیکا را یافته است! ملیکا همان نرجس است!! تعجّب نکن! او برای این که شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می‌فهمیدند که او دخترِ قیصر روم است هرگز نمی‌گذاشتند به محبوب خود برسد.  من فکر می‌کنم که در آن دیدارهایِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سؤل کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت. آری، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی‌کند، به زودی «نرجس» مایه افتخار هستی خواهد شد! ما هم دیگر نباید بانو را به نام اصلی‌اش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می‌شویم تا همه به رازِ او پی‌ببرند.  ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می‌خوانیم: نرجس! چه نام زیبایی! @KhateKhoon
#روزشمار_نیمه_شعبان #الفبای_رفاقت_با_امام_زمان 📆 فقط 11 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸خ: خوش خلقی تو رفیق بداخلاق نمی خواهی! آخر باید رفیق شبیه رفیقش باشد. من اگر بداخلاقی کنم، تو را بد نام کرده ام. دعایم کن مایه زینت تو باشم. ✳️امام صادق علیه السلام: کُونوا لَنا زَیْنا وَلا تَکونوا عَلَیْنا شَیْنا زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما 📚بحارالأنوار جلد ۶۷ و ۶۸ @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 11 روز تا نیمه شعبان ✳️ سئِلَ الإمَامُ الحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلامُ عَن الآية: وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها قَالَ ذَلِكَ الْقَائِمُ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ (عَجَّلَ اللهُ تَعَالَى فَرَجَهُ) يَمْلَأُ الْأَرْضَ عَدْلًا وَ قِسْطا ✳️ از محضر سید الشهدا علیه السلام در مورد آیه ی وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها پرسیدند که معنای آن چیست؟ حضرت فرمودند: آن قائم ال محمد است که زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد ... 📚 بحار الأنوار ج: 24، ص:79 @KhateKhoon
#در_محضر_ارباب امام حسین علیه السلام : کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود. 📚تحف العقول ، صفحه۲۴۸ @KhateKhoon
🔶مراسم مجازی ولادت سرداران کربلا علیهم السلام(قسمت اول) 👤با سخنرانی حجت الاسلام سید محمد علوی 👤و مولودی خوانی کربلایی مسیبی 🔶هیئت دانشجویی سیدالشهداء علیه السلام 🔷شما می توانید جهت مشاهده کلیپ با کیفیت های مختلف وارد سایت آپارت شوید. https://www.aparat.com/v/R3U8O
🔶مراسم مجازی ولادت سرداران کربلا علیهم السلام(قسمت دوم) 👤با سخنرانی حجت الاسلام سید محمد علوی 👤و مولودی خوانی کربلایی محمد تقی مسیبی 🔶هیئت دانشجویی سیدالشهداء علیه السلام 🔷شما می توانید جهت مشاهده کلیپ با کیفیت های مختلف وارد سایت آپارت شوید. https://www.aparat.com/v/Zf0VF#
قسمت دهم بِشر به سوی نحّاس می‌رود: من این خانم را خریدارم. صدای کنیز به گوش می‌رسد: وقت و مال خویش را تلف نکن. بِشر نامه‌ای را که امام هادی(ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو می‌رود و نامه را به بانو می‌دهد و می‌گوید: بانوی من! این نامه برای شماست. نرجس نامه را می‌گیرد و شروع به خواندن می‌کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچ کس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را می‌خواند و اشک می‌ریزد.  چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می‌داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، آن هم نه در خواب، بلکه در بیداری! نحّاس رو به بانو می‌کند و می‌گوید: تو را به این پیرمرد بفروشم؟ نرجس رضایت می‌دهد، پیرمرد سکّه‌های طلا را به نحّاس می‌دهد.  نرجس برمی‌خیزد و همراه بِشر حرکت می‌کند. او نامه امام را بارها بر چشم می‌کشد و گریه می‌کند. گویی که عاشقی پس از سال‌ها، نشانی از محبوب خود یافته است.  نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می‌کند.28 ما باید هر چه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم... بشارت آسمانی برای قلب من به شهر سامرّا می‌رسیم، نزدیک غروب است. وارد شهر می‌شویم. حتماً یادت هست که رفتن به خانه امام هادی(ع)جرم است! ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم. امشب هوا خیلی تاریک است و ما می‌توانیم از تاریکی شب استفاده کنیم. نیمه شب که شد، آماده حرکت می‌شویم.  بِشر از ما می‌خواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم. وارد محلّه عسکر می‌شویم و نزدیک خانه امام می‌ایستیم. تو باور نمی‌کنی لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری می‌شود. صدایی به گوش می‌رسد: خوش آمدید! بِشر وارد خانه می‌شود، زانوهای نرجس می‌لرزد، بوی گل محمّدی به مشامش می‌رسد. اینجا بهشت نرجس است. اشک در چشمان او حلقه زده است. امام هادی(ع) به استقبال او می‌آید. نرجس سلام می‌کند و جواب می‌شنود.  امام هادی(ع) به روی او لبخند می‌زند و می‌گوید: آیا می‌خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟  امام می‌داند که نرجس در این سفر با سختی‌های زیادی روبرو شده و رنج اسارت کشیده است، اکنون باید دل او را با مژده‌ای شاد کرد. ای نرجس! خشنود باش و خوشحال! به زودی خداوند به تو فرزندی می‌دهد که آقایِ همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد. نرجس می‌فهمد که او مادرِ مهدی(ع) خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده‌اند. به راستی چه مژده‌ای از این بهتر! گوش کن! نرجس سؤلی می‌کند:  ــ آقای من! پدرِ این فرزند کیست؟ ــ آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی(ع) و جدّم، پیامبر مهمان تو بودند. آن شب، پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟  ــ فرزندت حسن(ع) را می‌گویی! ــ آری، تو به زودی همسر او خواهی شد. اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می‌شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.29 @KhateKhoon
📆 فقط 9 روز تا سالروز میلاد حضرت مهدی علیه السلام باقی مانده است... 🔸ذ: ذره پروری همه چیز رفاقت دو سویه نیست. گاهی فداکاری و لطف یک طرفه است. مثلا تو ذره پروری کردی و مرا به رفاقت پذیرفتی. لطفی که کرده ای پدر و مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم بیا ✳️امام رضا علیه السلام: الامام... الام البره بالولد الصغیر امام مادر مهربان به فرزند است 📚بحار الأنوار : 25 / 123 / 4 @KhateKhoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنها_منجی 9 روز تا نیمه شعبان ✳️ قَالَ الإمَامُ الصّادِقُ عليه السلام: اَقْرَبُ ما يَكُونُ الْعِبادُ اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَاَرْضى ما يَكُونُ عَنْهُمْ، اِذَا افْتَقَدُوا حُجَّةَ اللّهِ، فَلَمْ يَظْهَرْ لَهُمْ، وَلَمْ يَعْلَمُوا بِمَكانِهِ، وَهُمْ في ذلِكَ يَعْلَمُونَ اَنَّهَ لَمْ تَبْطُلْ حُجَّةُ اللّهِ، فَعِنْدَها فَتَوَقَّعُوا الْفَرَجَ كُلَّ صَباحٍ ومَساءٍ. ✳️ امام صادق عليه السلام فرمودند: نزديک ترين حالت بندگان به خدا، و خشنودى او از آنها هنگامى است كه حجّت خدا در ميان آنها نباشد و براى آنها ظاهر نشود و آنها محل او را ندانند، ولى در عين حال معتقد باشند كه حجّت خدا وجود دارد، پس در آن هنگام هر صبح و شام مترقب فرا رسیدن فرج باشید. 📚 بحار الأنوار: ج:52، ص:145 @KhateKhoon
#حکمت_نهج_البلاغه #در_محضر_امیر کسی که از او چیزی خواسته می شود تا وعده ندهد، آزاد است و چون وعده داد، در بند آن است تا آنگاه که به آن وفا کند. 📚نهج البلاغه، حکمت 336 @KhateKhoon
قسمت12 صبح زود حرکت می‌کنیم. بیابان‌ها، دشت‌ها و کوه‌ها را پشت سر می‌گذاریم. روزها و شب‌ها می‌گذرد، ما در نزدیکی سامرّا هستیم. وارد شهر می‌شویم. تو خودت خوب می‌دانی که ما نمی‌توانیم الآن به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می‌رویم. درِ خانه را می‌زنیم. بشر در را باز می‌کند، ما را در آغوش می‌گیرد و به داخل خانه دعوتمان می‌کند. او برای ما نوشیدنی می‌آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد. از او سراغ امام هادی(ع) را می‌گیریم و حال آن حضرت را می‌پرسیم؟ اشک در چشمان بِشر حلقه می‌زند. او دارد گریه می‌کند. چه شده است؟ بِشر برای ما می‌گوید که سرانجام مُعتَزّ، خلیفه عبّاسی، امام هادی(ع) را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می‌شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بیت(ع) را نابود کند.32 در مورد امام عسکری(ع) سؤل می‌کنیم. او برای ما می‌گوید که مُعتَزّ عبّاسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است. هیچ کس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود.  فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند. سؤل دیگر ما این است: آیا خدا به امام عسکری(ع) فرزندی داده است؟ بِشر در جواب می‌گوید: هنوز نه؛ ولی وعده خداوند هیچ گاه تخلّف ندارد. ما می‌خواهیم به خانه امام برویم امّا بِشر ما را از این کار نهی می‌کند، مُعتَزّ، خیلفه خونریز عبّاسی به هیچ کس رحم نمی‌کند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید.33 یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می‌کند سنگی بزرگ بر پای آنها می‌بندد و آنها را در رود دجله می‌اندازد تا غرق شوند.34 شما نباید بدون برنامه ریزی به خانه امام بروید. شما تازه به سامرّا آمده‌اید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند، باید چند روزی صبر کنید. چند روز می‌گذرد... * * * خورشید روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع می‌کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است.35 از خیابان سر و صدای زیادی به گوش می‌رسد. خیلی زود می‌فهمم که این سر و صدا برای شادی نیست، بلکه در شهر آشوب شده است! خوب است از خانه بیرون برویم و از ماجرا با خبر بشویم. همه سپاهیان بیرون ریخته‌اند، آنها شورش کرده‌اند.  این‌ها همان نیروهای نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند، چه شده است که خودشان هم شورش کرده‌اند؟ آنها به سوی قصر مُعتَزّ می‌روند، شمشیر در دست‌هایشان می‌رقصد و فریاد می‌زنند: «یا پول یا مرگ». منظور آنها چیست؟  می‌خواهم جلو بروم و از آنها سؤل کنم که ماجرا چیست. تو دستم را می‌گیری و مرا به گوشه‌ای می‌بری و می‌گویی: کجا می‌روی؟ می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ بِشر را نشانم می‌دهی و از من می‌خواهی از او سؤل کنم که علّت این شورش چیست. بشر برای ما می‌گوید که چوب خدا صدا ندارد، خداوند می‌خواهد مُعتَزّ را به سزای اعمالش برساند. او که افراد زیادی را مظلومانه به قتل رسانید و امام هادی(ع) را نیز شهید کرده است، امروز برایش روز سختی خواهد بود. ماجرا از این قرار است: مدّتی است که وزیرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول‌های حکومت را برای خود برداشته‌اند. آنها خزانه دولت را خالی کرده‌اند. مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است. یاقوت، لؤؤو زبرجدهای زیادی را می‌توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد. ارزش جواهرات او بیش از یک میلیون دینار می‌شود (اگر قیمت یک مثقال طلا را بدانم، کافی است آن را ضرب در یک میلیون کنم تا بدانم ارزش این جواهرات چقدر می‌شود).36 سپاهیان که ماه‌ها است حقوق نگرفته‌اند دست به شورش زده‌اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عبّاسیان، ایرانی‌ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده‌اند. «ابن وصیف» یکی از بزرگان تُرک‌ها است که اکنون به نزد خلیفه می‌رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند.  او به خلیفه خبر می‌دهد که وزیر او به وی خیانت می‌کند و پول‌های خزانه را می‌دزدد و حقوق سپاهیان را نمی‌دهد؛ امّا خلیفه باور نمی‌کند در این میان وزیر از جا برمی‌خیزد و به سوی ابن وصیف می‌رود و به او فحش می‌دهد و او را کتک می‌زند. ابن وصیف بی هوش روی زمین می‌افتد. خبر به گوش سپاهیان می‌رسد، ناگهان با شمشیرهای خود به قصر هجوم می‌آورند، وزیر را دستگیر می‌کنند.وقتی ابن وصیف به هوش می‌آید به فکر انتقام از خلیفه می‌افتد. او به سپاهیان دستور می‌دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند سپاهیان هجوم می‌برند و با چوب و چماق خلیفه را می‌زنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می‌کشانند و او را در آفتاب سوزان نگه می‌دارند.خون از سر و روی او می‌ریزد. ابن وصیف که الآن همه کاره قصر خلافت است دستور می‌دهد تا مُعتَزّ را در اتاقی تاریک زندانی کنند