ابوباران، کتابیست خطشکن؛
روایتی از یک مدافع حرم، از چهرهی واقعی جنگ؛
روایتی از یک رزمندهی غیرشهید که از مترجمی برای ارتش امریکا در افغانستان تا دفاع از حرم سلوک کرده
روایتی که پیشنهاد میکنیم بخوانید!
@KhateMoqadam_ir
جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبردیم جهان گذران را
.
از دست سیاهی برهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر زمین را و زمان را
.
نفرین به جهانی که سرانش همه منگند
اُف باد به دنیا که فرو بسته زبان را
.
با سلسلهی سنگدلان، کاخنشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را!
.
وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
«مر گاو و خر و استر و دیگر حَیَوان را»
.
حال دل ما مثل خزان نیست؛ خزان است
خیزید و خز آرید که امروز خزان را...
.
میترسم از این جیفه پرستان که خطاشان
همسفرهی کفتار کند شیر ژیان را
.
سفیانی عصرند کنون طالب و داعش
خواهند بسوزند زمین را و زمان را
.
بویی به من آر از حرم حضرت زینب
تا هدیه کنم در قدم او سر و جان را
.
باشد به اشارات «شهید همدانی»
راهی بنمایند منِ هیچمَدان را...
.
شعر از
.
«ما را مدافعان حرم آفریدهاند»
مجموعه شعر
انتشارات خط مقدم
گردآوری: مجید سعدآبادی، کاظم رستمی
@Khatemoqadam_ir
شب تولد است؛ تولد بابک...
بابکِ خوشسیمای متواضع؛
بابکِ مؤمنِ مخلص؛
بابکِ تحصیلکردهی تیزهوش؛
بابکِ بخشندهی مسجدی؛
مدافع حرم، شهید بابک نوری هریس
بابک جان!
حالا که جشن تولدت را در آستان زینب کبری هستی،
حالا که نزد پروردگارت روزی میخوری،
دعا کن برایمان!
دعا کن شرمندهی خون تو نباشیم
دعا کن پای دفاع از حرم دین پایمان نلغزد
دعا کن ما هم مانند تو شویم؛
تو، امروز، بیست و هشت ساله میشدی
و چه زود پلههای کمال را گرفتی و رفتی به قله رسیدی...
و بخواه از زینب کبری -سلام الله علیها-، که یاریمان کند، برای رساندن پیام تو، برای اینکه زندگینامهی تو، «بیست و هفت روز و یک لبخند» را میگویم، کتاب خوبی از آب در آید...
راستی، بابک جان، تولدت مبارک!
@KhateMoqadam_ir
خیلی لذتبخش است؛
و خیلی توان میدهد
که از حرم رقیهجانِ اباعبدالله،
اینگونه یادت کنند
و اینگونه دعاها پشت سر تو باشد.
از همین دعاهاست که توان میگیریم
تا نشری باشیم در خدمت روایت مقاومت دلیرانهی سربازان سهسالهی امام حسین؛
همین یادهاست که ما را مدد کرده است، و این را به چشم میبینیم؛
شما هم ما را دعا کنید، که با همین دعاها سرپاییم!
@KhateMoqadam_ir
«از سر و وضعش پیدا بود دفعهی اولی نیست که به جنگ آمده. خنده خنده به بچهها میگفت: حالا بروید؛ وقتی از عملیات برگشتید، قیافههاتان دیدنیست. آن وقت ببینم باز هم برای رفتن به خط مقدم سر و دست میشکنید یا نه!
طبق دستور، به شش دسته تقسیم شدیم. سه دستهی خطشکن، به سمت آن خانه جلو میرفت و مستقیم وارد حمله میشد... در بیسیم اعلام شد که بچهها با موفقیت وارد خانه شدهاند؛ اما لحظهای نگذشت که صدای انفجار مهیبی بلند شد. از دور، بچهها را میدیدم که دوان دوان یا سینهخیز به عقب برمیگردند. من هم همراه دستهام به پشت خاکریز برگشتم. همهچیز به هم ریخته بود. بچههایی که توانسته بودند زنده از آن خانه به عقب برگردند، در گوشه و کنار خاکریز نشسته بودند و گریه میکردند؛ حتی نمیدانستند کدامیک از بچهها نیستند و شهید شدهاند.
من در ارتش افغانستان با چنین صحنههایی روبهرو شده بودم؛ اما این اولین برخورد جدی و واقعی بچهها با خشونت و بیرحمی جنگ بود و بهتزده شده بودند...»
برشی از کتاب «ابوباران»، خاطرات مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه
زهرا سادات ثابتی
انتشارات خط مقدم
۳۳۵ صفحه
۴۴ هزار تومان
@KhateMoqadam_ir
هفتهی کتاب و کتابخوانی به همهی شما کتابخوانان عزیز و عشق❤️ مبارک باد📚💐
ما هم سعی کردیم در حد توان و با توجه به برههی حساس کنونی، برای شما کتابدوستان عزیز تدارک ببینیم!
برای تهیهی کتابهای خط مقدم،
📚 هم میتونید به مدیر این کانال پیام بدید؛
📚 هم میتونید از غرفه ما در باسلام خرید کنید و از تخفیفات این بازار هم استفاده کنید:
https://basalam.global/user/KWZor/invite-growth
📚 هم میتونید از سایت پاتوق کتاب فردا کتب ما رو تهیه کنید:
https://bookroom.ir/publications/79284/%D8%AE%D8%B7-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85
📚 هم میتونید به شمارهی 09162734274 پیامک ارسال کنید؛
📚 و هم از فروشگاههای حضوری معتبر سراسر کشور خرید بفرمایید ❤️💐
@KhateMoqadam_ir
تولد داریم؛ تولد حاج جمال!
به اسم نمیشناسیمش، نه؟ همان که به کنیه مشهورتر است پیش ما: ابومهدی؛
مهندسی که مهندسی کرد جوانان عراقی را تا بسیج باشند -الحشد- و مردمی باشند -الشعبی- ؛
مهندسی که حالا پیش خدایش و دوستانش، به خصوص حاج قاسم ، خوشحال است و روزی میخورد...
@KhateMoqadam_ir
«فرمانده به من گفت که آن تیربارها را خاموش کنم. ضامن نارنجک را کشیدم و راه افتادم. سنگر تیربارها، مخصوص بود. از هر طرف حفاظت می شد و تنها از یک طرف زاویه عمل داشت.
همچنانکه می رفتم، پایم به سیم خاردار گیر کرد و افتادم، و نارنجک از دستم رها شد. سرم را گرفتم و به شدت به زمین چسبیدم، اما هرچه انتظار کشیدم منفجر نشد. آن را برداشتم تا برای نیروهایی که از اینجا عبور میکردند، خطرناک نباشد.
دوباره با همان نارنجک به قصد سنگر تیربار رفتم. در بین راه، بار دیگر پایم به «مانع خورشیدی» خورد. درد شدیدی توی استخوانهای پایم دوید و پاهایم قفل شد. نارنجک دوباره رها شد؛ اما این بار هم عمل نکرد! با خود گفتم شاید آب به آن نفوذ کرده که عمل نمی کند. آن را برداشتم که در آب بیندازم تا برای بچهها خطر ایجاد نکند؛ اما دیگر نزدیک سنگر تیربار بودم. جلوتر رفتم و آن را به داخل سنگر پرتاب کردم. با سر و صدای مهیبی تیربار را خفه کرد.»
برشی از کتاب «تیپ۸۳»، مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده
۲۹۵ صفحه
انتشارات خط مقدم
۳۲ هزار تومان
برای تهیه این کتاب، حساب مدیریت این کانال، پذیرای شماست.
@KhateMoqadam_ir