خط مقدم
اگر تشریف بیاورید و روی تختک خانهی ما، تکیه داده به پشتی، نشسته باشیم و "ابوباران" هم کنار گلدان محبوب پدر بنده، روی طاقچه باشد؛ نهایتاً از میان صدای گلوله و فریاد خمپاره و تانک، بتوانم بگویم که آری؛ این کتاب هم مثل بقیه، یک قصه دارد که فلان میشود و بیسار میشود. فلانی اینطور میکند و آنطور و... تمام!
اما اگر دستتان را بدهید و یا علی، برویم کنار طاقچه و گلدان محبوب پدر و "ابوباران"، قصهی اسمش راهم میگویم برایتان، که یک روز بارانی و توسل و یک دخترکوچک نورسیده به اسم باران و الی آخر.
بعد هم کتاب را میدهم دستتان و آنوقت خودتان میپرسید که این گلهای زرد چه میگوید؟!
و من به ذوق آمده، می گویم: آآ نکته همینجاس! آقا مصطفایِ ما، از لشکر فاطمیون بودن دیگه. پرچم فاطمیون رو که دیدین؟ آره آره همون پرچم زرد رنگ. اسم دخترشونم که باران و... آماشالله شما که خودت اوستایی! چه خوب میگیری مطلب رو! بارندگی و باران و زرد و گل زرد و بله...
خلاصه اینگونه است که هر جلد کتاب، از دور یک قصه دارد و از نزدیک هزار قصه... تازه ماجرا به این ها ختم نمیشود. خود گل زرد و بارندگی و جزئیاتش، کلی ماجرا دارد که این چند بند حرف اضافهی بنده را که بالا بروید -در تصویر- ملاحظه میکنید. فقط قبلش بفرمایید که چای رو با قند میخورید یا پولکی؟
زحمت پولکی را هم آقا حامد مغروری و خانم ربانیخواه کشیدهاند، و البته زحمت جلد کتاب را نیز هم.
صفای وجودشان!
2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💡چراغ خط مقدم را «شما» روشن میکنید!
این روزهای آغازین فعالیت خط مقدم در رسانههای اجتماعی، خیلی از پیامهای شما جان میگیریم. آنقدر انگیزه میدهد که باز برویم سراغ بچههای نازنین بخش هنریمان، دوباره طرح و عکس و فیلم جدید بخواهیم و دوباره برای شما بنویسیم و کتابهامان را معرفی کنیم.
اصلاً مگر ما هدفی هم داریم جز رساندن آنچه در خط مقدمِ مقاومت میگذرد به شما؟ تمام تلاشمان این است که محصولی تولید کنیم که «تمیز» باشد: از متن صاف و ساده و روان گرفته تا ظاهری صمیمی و زیبا و حتی وزنی که دستگرفتن کتابتان را دوست داشته باشید!
از همین روست که شما، محور کار ما هستید و چراغ این نشر نوپا را به دست شما روشن نگه میداریم.
و برای همین است که از شما میخواهیم با نظرتان، فکرتان و ایدهتان، ما را کمک کنید تا راوی بهتری باشیم از مقاومت دلیر مردان و زنان این کرهی خاکی.
ممنون که هستید!
«...همه رفتهاند، و دل توی دلت نیست. برای همین هم با صدای زنگ کشدار گوشی توی مشتت، چنین یکه میخوری. فکر میکنی باید مجتبی باشد. هول نگاه میکنی. بله، خود مجتبی است:
- سلام. خوبای؟ بهخیری؟ بله؛ قم رسیدیم. بهخیر... بهخیر... جمکران دعا میکنیم تو را.
- عجله داری؟
- بله؛ خودم تیلفون میزنم. بهخیر. مصطفی هم جور است و خوب. سلام میرساند. خدا نگهدار.
تند و تند میگوید و قطع میکند. ماندهای چه بگویی! هر چه جلوتر میروی، آنها را دورتر میبینی و هجران و فراق را نزدیکتر؛ اما تو به خودت و خدا و بیبی قول دادهای، و باید حالا حالاها پا به پایشان بمانی و تلاش کنی.
دیگر باورت شده که شکل زندگی عوض شده است؛ دقیق مثل لهجهتان که به هم ریخته است که حاج علی سر به سرت میگذارد و حکایت راهرفتن کبک و کلاغ را یادآوری میکند...»
برشی از کتاب « سه نیمه سیب»، بر اساس خاطرات مادر شهیدان مدافع حرم، مصطفی و مجتبی بختی...
برای سفارش این کتاب میتوانید به ادمین این کانال پیام بدهید...
سه نیمه سیب
نوشتهی محمد محمودی نورآبادی
۲۹۶ صفحه
چاپ سوم
۳۲ هزار تومان
@KhateMoqadam_ir
«انگار خدا داشت قلب فاطمه را آرام می کرد؛ اما زهرا بیقرار بود. شب که توی هال نشسته بودیم، رو کرد به زهرا و گفت: «من شهدایی رو سراغ دارم که بعد شهادت به بچه هاشون کمک کردهاند. بی تابی نکن، دخترم! هر وقت صدام کنی، میشنوم!»
دیگر زهرا چیزی نگفت و فردای آن روز دختر ها به خانهشان برگشتند...
بعد از شام زمزمهی محمد به گوش میرسید:
بارالاها من نمیخواهم که در بستر بمیرم
یاریام کن تا به راهت دردل سنگر بمیرم
دوست دارم در میان آتش و خون و گلوله
دور از این کاشانه و از مادر و خواهر بمیرم...»
به مناسبت شهادت حضرت رقیه، برشی خواندیم از دختران شهید؛ دختران شهیدی که در حال آخرین وداع با پدر بودند، به امید گوشه چشم سه سالهی اباعبدالله...
پاییز پنجاه سالگی
خاطرات مریم جمالی، همسر سردار مدافع حرم، شهید محمد جمالی
انتشارات #خط_مقدم
۱۶۷ صفحه
۲۰ هزار تومان
.
@Khatemoqadam_ir
پرسیدم: مرد! چندسالته؟
گفت: مردا شهید شدن، اما اگه مارو میگی، ۱۷ سال و خورده ای.
پرسیدم: چند روزه مجروح شدی؟
گفت: هفت روز.
گفتم: خوب! پس چرا مرخص نشدی؟
با حاضر جوابی خاصی پاسخ داد: مثل اینکه اصفهانیهای مهموننواز خیلی دوستم نداشتند و میخوان چند روز نگهم دارن.
پرسیدم: عجب! یعنی هنوز عمل داری؟
گفت: چیزی نیست، دنیا محل گذره.
گفتم: راستی همراهت کیه؟ پدر، مادر، خواهر و برادر کجا هستن؟ انشاءالله که در قید حیاتن؟
گفت: خدا را شکر بله، دیدم مسئلهی مهمی نیست که مزاحمشون بشم. دکترا میخوان قسمتهایی رو که گاهی معصیت کرده اما تو امتحان قبول شده، کم کنن.
با تعجب از این خونسردی گفتم: یعنی جدی برات مهم نیست که میخوان دست یا پات رو قطع کنند؟
گفت دستی که عبادتی نداره و پایی که فقط این آخریا با نور تماس داشته.
پرسیدم: عجب! یعنی هم دست و هم پا رو؟
با تکان دادن سرش تایید کرد.
گفتم: راستی تو جبهه رستهت چی بود؟
گفت: آرپیجیزن بودم اما یک خمپارهی بیصدا کار دستم داد. (منظورش خمپاره ۶۰ بود)
گفتم: جدی ناراحت نیستی که میخوان هم دست و هم پات رو قطع کنن؟
سوالم را با سوال جواب داد: تو اگه لیاقت چیزی رو پیدا کنی ناراحت میشی...؟
.
برشی خواندیم از خاطرات خودنوشت علیرضا سموعی از دوران دفاع مقدس، منتشرشده در کتاب «شرمنده»؛ و یادی کردیم از نوجوانانی که دست و پا و جان دادند تا عَلَم بر زمین نیفتد. حالا ما کجاییم و آنها کجا...؟
.
«شرمنده»
خاطرات خودنوشت علیرضا سموعی از دوران دفاع مقدس
۴۱۲ صفحه
انتشارات #خط_مقدم
۳۳ هزار تومان
@KhateMoqadam_ir
ابوباران، کتابیست خطشکن؛
روایتی از یک مدافع حرم، از چهرهی واقعی جنگ؛
روایتی از یک رزمندهی غیرشهید که از مترجمی برای ارتش امریکا در افغانستان تا دفاع از حرم سلوک کرده
روایتی که پیشنهاد میکنیم بخوانید!
@KhateMoqadam_ir
جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبردیم جهان گذران را
.
از دست سیاهی برهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر زمین را و زمان را
.
نفرین به جهانی که سرانش همه منگند
اُف باد به دنیا که فرو بسته زبان را
.
با سلسلهی سنگدلان، کاخنشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را!
.
وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
«مر گاو و خر و استر و دیگر حَیَوان را»
.
حال دل ما مثل خزان نیست؛ خزان است
خیزید و خز آرید که امروز خزان را...
.
میترسم از این جیفه پرستان که خطاشان
همسفرهی کفتار کند شیر ژیان را
.
سفیانی عصرند کنون طالب و داعش
خواهند بسوزند زمین را و زمان را
.
بویی به من آر از حرم حضرت زینب
تا هدیه کنم در قدم او سر و جان را
.
باشد به اشارات «شهید همدانی»
راهی بنمایند منِ هیچمَدان را...
.
شعر از
.
«ما را مدافعان حرم آفریدهاند»
مجموعه شعر
انتشارات خط مقدم
گردآوری: مجید سعدآبادی، کاظم رستمی
@Khatemoqadam_ir
شب تولد است؛ تولد بابک...
بابکِ خوشسیمای متواضع؛
بابکِ مؤمنِ مخلص؛
بابکِ تحصیلکردهی تیزهوش؛
بابکِ بخشندهی مسجدی؛
مدافع حرم، شهید بابک نوری هریس
بابک جان!
حالا که جشن تولدت را در آستان زینب کبری هستی،
حالا که نزد پروردگارت روزی میخوری،
دعا کن برایمان!
دعا کن شرمندهی خون تو نباشیم
دعا کن پای دفاع از حرم دین پایمان نلغزد
دعا کن ما هم مانند تو شویم؛
تو، امروز، بیست و هشت ساله میشدی
و چه زود پلههای کمال را گرفتی و رفتی به قله رسیدی...
و بخواه از زینب کبری -سلام الله علیها-، که یاریمان کند، برای رساندن پیام تو، برای اینکه زندگینامهی تو، «بیست و هفت روز و یک لبخند» را میگویم، کتاب خوبی از آب در آید...
راستی، بابک جان، تولدت مبارک!
@KhateMoqadam_ir