eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸سارا🌸 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 سلام✋ قبل از اینکه چادر رو برای حجاب انتخاب کنم،فراری🏃 شده بودم! از خدا و اهل بیت فرار میکردم🏃🏃 هربار که خدا دعوت نامه میفرستاد رد میکردم و نمیرفتم پیشش😑 هروقت مجلس روضه ای بود یا شرکت نمیکردم😐 یا اگه میرفتم بی اعتنا بودم☹️ دوسال از عمرم به تباهی کشیده شده بود😔 دنبال یه تلنگر بودم که خدا و اهل بیت منو کشوندن سمت خودشون و من وارث ارثیه مادرم شدم❤️😊 این حرفها واسه چند سال پیشه اما میخوام از خاطره ی چند روز پیشم بگم هر3شنبه شب هیئت داریم و من هرهفته میرم اونجا به مناسبت شهادت حضرت مادر در دهه دوم 3روز پشت سر هم هیئت روضه داشتیم قرار بود سخنرانی که من حرفهاشون رو خیلی دوست دارم تشریف بیارند (حاج آقا عباسدوست) 3شنبه بود من یه کلاس داشتم رفتم دانشگاه و تا 4خودمو رسوندم خونه☺️ دیدم مادرم با دوستاش قراره برن خرید اصرار کردن که من هم همراهشون برم😕 منم رفتم و موقع اذان شد دل تو دلم نبود برم مسجد و نمازمو بخونم😢 اما بازار بودیم و حالا حالاها قصد رفتن به خونه رو نداشتن😒 من گفتم که میرم وبعد نماز مستقیم میرم هیئت😊 مادرم قبول کرد و من رفتم دیر شده بود نماز رو خوندم و رفتم هیئت اون شب مراسم خیلی عالی بود 👌 فردا چهارشنبه مادرم گفت میخوایم بریم خونه عزیزی(مادربزرگم) تو خونه تکونی کمکش کنیم و بعد گفت شب اونجا میمونیم 😩گفتم اما مامانم من هیئت دارم😔 گفت یه شب نرو😔 قرار شد من شام درست کنم ساعت8شده بود هیئت شروع شد😞 و من خونه عزیز بودم😞 بعد شام رفتم تو یه اتاق نشستم و یه شور از نریمانی گذاشتم و گریه کردم(بابای من حسین،آقای من حسین)😭😭 تو خودم بودم که مادرم صدام زد و گفت لباس بپوش بریم😳 تعجب کردم گفتم شما که گفتید امشب میمونیم گفت بله ولی بریم تو رو برسونیم هیئت بابا تو ماشین روضه گذاشته بود اولش زیارت عاشورا خوند و بعد روضه شروع شد💔😔 بغضم گرفته بود مامان که میگف امشب نباید برم چطور شد رسیدم هیئت ساعت9:20بود و حاج آقا داشت روضه میخوند رفتم و یه گوشه نشستم و گریه هام از همون اول شروع شد یه تیکه ش این بود(زینب میخواد بوست کنه ،اما میترسه دردت بیاد😭 ) همه صدا ناله ها و گریه هاشون رف بالا فردا روز آخربود مسجدمون سفره حضرت زهرا گذاشته بودن مامان گفت تو نیا آخه اکثر خانومای بزرگسال میان ،ناراحت شدم رفتم و خوابیدم یهو مادرم صدام زد سارا جانم مامان؟ پاشو بریم😳 چی؟من نمیام خودتون گفتید نیا😏 بابا پرسید کجا؟ گفتم مسجد سفره حضرت زهرا گذاشتن گف خانومی که این مجلس رو قراربود برپا کنه بهش سفارش کرده حتما به من بگن منم برم خداروشکر کردم و گفتم حتما مادرم اینجا هم دعوتم کرده بودند خیلی گریه کردم میدونید چیه ؟احساس یتیمی داشتم😔 بعد مراسم نماز رو در مسجد خوندم وبعد دوباره رفتم هیئت شب آخر هیئت بود و دلم تنگ میشد😔 واسه روضه با این حال که هر هفته بازهم هیئت برپا بود تا اینکه شنبه شد و رفتم دانشگاه دیدم کنار اردوی راهیان نور یه سفر به جمکران و قم هم میبرن☺️ تابحال قسمت نشده بود برم قم به دوستم گفتم بریم ثبت نام کنیم؟ گف مهلتش تا فرداس😳 دیدم بله فردا آخرین روز ثبت نام بود و هنوز خانواده ها رو راضی نکرده بودیم😩 قرار شد شب به هم خبر بدیم خانواده من راضی بودن اما خانواده دوستم نه مادرم هم شرط کرده بود اگه دوستات میرن میتونی بری😢 راه رفتن به سفرمعنوی من بسته شده بود😞 امروز صبح مادرم گفت تو اردو دوست پیدا میکنی دیگه😜 من فقط گریه میکردم بعد این حرفش😭 ساعت10صبح بود و 2ساعت مونده به پایان ثبت نام😫 پدرم رو باخبر کردیم و اومدن دنبالم با هم رفتیم دانشگاه و مراحل ثبت نام انجام شد😊 دستام میلرزید فقط گریه میکردم و میگفتم مادرم مزدمو داد آخرش قسمت شد برم قم و جمکران اینا رو گفتم که بدونید خدا و اهل بیت همیشه همراه ما هستند این ماییم که رو برمیگردونیم ازشون هرچقدر بیشتر برید سمتشون زندگیتون زیبا تر میشه ان شاءالله بتونیم در امرظهورحتی شده ثانیه ای موثر باشیم یاعلی مولا✋ 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313