💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال ،بنام👇👇
🌺تجربه تلخ🌺
یه دختر ۲۱ ساله که تازه دانشگاهش تموم شده از دین، چادر که به اجبار بابا سر میکردم ،امام زمان،.....فقط یه اسم شنیده و بودم بس و مادرم ۵ساله که بیمار بود و برادرم باید ادامه تحصیل بده اما به خاطر شرایط سخت خانواده مجبور شد شاگرد یه مغازه شه منم که بچه اول خانواده بودم دنبال کار تو شهر خودم....اما خب نیست کار برای یه دختر نیست.😔
از طرف یه شرکت خصوصی بهم تو شیراز یه کار معرفی شد تو شرکت خصوصی رفتم اونجا با منشی صحبت کردم خانم شما همیشه چادر دارید منم گفتم آره گفت خب نمیشه شرکت های خصوصی با بقیه جاها فرق میکنه از لحاظ پوشش منم ناامید سوار تاکسی شدم برگشتم شاهچراغ.....
تو صحن نشستم و با صدای بلند گریه کردم و گفتم شاهچراغ مادرم بیماره شرایط خونه خیلی سخته بابام دیگ از پس خرج خونه بر نمیاد بهم کمک کن تو حین گریه کردنم یه صدای مردونه ببخشید خانم من میتونم به شما کمک کنم من قاضی هستم این شماره من هست فردا ظهر زنگ بزنید....منم که گیج و مبهوت شماره رو داد و رفت.....
برگشتم شهرستان وقتی رسیدم خونه قضیه رو برا خانواده گفتم اول بابام قبول نکرد ولی بعدش به اصرار من گفت باشه فردا زنگ بزن....
ساعت ۱۲بود بهش زنگ زدم ببخشید خانم...هستم برا کار تماس گرفتم من براتون توی مخابرات کار پیدا کردم تا هفته دیگ مدارکتون رو برام بفرستید تا کارهاش رو انجام بدم هفته دیگ با مادرمو یکی از دوستای پدرم رفتیم شیراز اومد مدارک رو بهش دادم گفت بهتون خبر میدم
سه روز بعد زنگ زد و گفت باید یه تومن شیرینی بریزی به حساب اون طرفی که میخواد برات کار پیدا کنه منم به خانواده گفتم مادرم گفت ما که هیچی نداریم بیا این زنجیر رو بفروش پولش رو بده بعد که رفتی سرکار برام بهترش رو میخری خلاصه پول رو به هر بدبختی بود ریختم به حسابش چند روز بعد زنگ زد و گفت من از شما خوشم اومده و میخوام بیام خواستگاری و نمیخوام که سرکار بری خودم کمک خرج خانوادت میشم.....
یه مرد ۴۰ساله.....خب قاضی بود منم قبول کردم اومد خونه یه مرد متشخص با کت و شلوار کیف و کفش چرم با یه اسلحه تو کمرش و یه کارت شناسایی که قاضی دادگستری هست.....
خانواده تاییدش کردن بعد چندساعت صحبت برگشت شیراز .....و رفت که آخر هفته بیاد بریم آزمایش خونه اومد ولی امروز و فردا شد گفت من میخوام جلو عید عقد و عروسی رو با هم بگیرم همون موقع میریم من و خانواده هم گفتیم باشه فقط سه ماه مونده بود تا عید بابام گفت تو این فرصت هم ما تحقیق میکنیم
ادامه حرف دل👇
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
#حرف_دل_تجربه_تلخ
#حرف_دل25
@dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
✳️ادامه حرف دلِ تجربه تلخ👇
میریم محل کارش ......اومد خونه و برادرم حسین رو دید گفت بیا ببرمت تو ارتش یه سری مدارک از برادرم گرفت و برگشت شیراز
بعد دوهفته زنگ زد و گفت اون طرفی که میخواد حسین رو ببره سرکار گفته سه میلیون باید شیرینی بده این دفعه طلاهای خواهرم که ازدواج کرده بود رو فروختیم و بهش دادیم
تا اینکه حسین چشاش یه روز خیلی درد گرفت رفتیم دکتر .گفت به احتمال زیاد عمل داره باید ببرید یه متخصص قرنیه تا اون نظر بده حسین رو بردمش پیش دکتر تو بیمارستان دکتر خدادوست دکتر گفت باید فوری عمل بشه والا چشاش رو از دست میده دکتر هزینه عمل چقدر میشه ۲۰میلیون یا امام حسین.....
برگشتیم شهرستان ۲۰میلیون باید از کجا بیاریم آقا قاضی اومد نگران نباشید شما یه چند تومنی جور کنید بقیش هم من میذارم حسین رو عمل میکنیم بابام ۵تومن از دوسش قرض گرفت داد بهش اعتماد خانواده رو جوری جلب کرده بود که هیچ کس رو حرفش حرف نمیزدآخه خیلی با شخصیت بود.....
این وسط پسر عموی مادرم اومد خونمون با علی که قاضی هست صحبت کرد گفت پسرم زندان هست علی هم بهش گفت میتونم آزادش کنم تو فقط باید برا قاضی پرونده ۱۳ تومن بریزی به حساب پسر عموی مادرم گفت باشه ریخت به حساب من تو کارت من علی گفت کارت من پیشم نیست نسرین تو کارتت رو بده خلاصه پول رو ریخته به حساب من و کارت من رو گذاشت پیش خودش......من رفتم تو اتاق علی کتش رو گذاشته بود تو اتاق رفتم سر کتش ولی با ترس کیف پولش رو درآوردم دیدم کارت ملی.....
اما فامیلش یه چیز دیگ نوشته فوری شماره ملیش رو نوشتم گذاشتم سرجاش اومد تو اتاق کت رو برداشت شک کرد بود😣 علی رفت که رفت......
پسر عموی مادرم که نه ناموس حالیش بود نه آبرو از من شکایت کرد صبح بود آگاهی من رو خواست رفتم اونجا رئیس آگاهی خانم فلانی پول این آقا رو بده یا باید بری زندان
منم گفتم اگ پول این آقا رو من بدم پول من رو کی باید بده اون لحظه هیچ کس باور نمی کرد من بی گناهم بعد یک ساعت که اظهاراتم رو گرفتن رئیس آگاهی گفت برو خونه جلو در بهم گفت مطمئنی چیزه دیگه ای ازش نمیدونی با ترس گفتم نه آخه میترسیدم علی تهدیدم کرده بود اگ حرفی بزنی فلان بلا رو سر خانوادت میارم.....
رفتم تا جلو در باز برگشتم گفتم فامیلش و شماره ملیش رو دزدکی از تو کارتش نوشتم بهش گفتم فوری زدن تو سیستم ....به من گفتن برو خونه نیاز باشه بهت خبر میکنم که بیای سر نماز بودم که خانم....همین الان پاشو بیا رفتم این آقا قاضی نیست یه زندانی فراری هست بیا بریم تو دادگستری رفتیم تو اتاق قاضی من نشستم
ادامه حرف دلِ تجربه تلخ یک ساعت دیگه درج میشه👇
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
#حرف_دل_تجربه_تلخ
#حرف_دل25
@dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
✳️ادامه حرف دلِ تجربه تلخ👇
قاضے اومد یه خانم باهاش با یه دستبند خانم دستبند بزن بازداشت گاه ......دستام صدام پام دیگ یارے نمے کرد دیگ صدام بالا نمیاد فقط تونستم بگم چرا .....گفت هم دست اون دزد بودے این چادرت هم الکےسر کردے دیگ نتونستم حرفے بزنم روزه بودم حالم بد شد😰 یه لحظه دیدم رئیس حراست ۳تا قاضی رئیس آگاهےرئیس دادگسترےو چندتا دیگ دور و برم بودن.....
حرف بزن باید چے مے گفتم⁉️ باز حالم بد شد وقتے چشام رو باز کردم بابام و حسینم کنارم بود تا ساعت ۷شب از من و بابام و برادرم حسین بازجویے کردن وقتے بیگناهے من براشون اثبات شد تا ۸ماه هر روز دادگاه بودم این مدرک رو پیدا کن ببر تحویل بده و الان همه مردم شهرستان میدونستن و زیر نگاه سنگین همه له شدم تا یه روز بهم زنگ زدن بیا دادگاه ...
قاضے بهم خندید و گفت بالاخره دستگیرش کردن من میدونستم که تو گناهی نداشتے ولے مجبور بودم اینجور رفتار کنم تو هم مث خواهر خودمے فردا میارنش ساعت ۹ با خانواده اینجا باشه اون روز تا فردا ساعت ۹ عین دیوونه ها بودم چرا خوابم نمیبره چرا نفسم میگیره خیلے میترسم 😣وقتےرسیدم دادگستری جلسه شروع شده بود ....
من آخرین نفر بودم به محض ورودم تو اتاق آقا قاضی خانم فقط ساکت بشنید حرفے نزنید که به ضررت تموم بشه بسپاریدش به قانون همه خانوادم رو آوردن تو اتاق مخصوصا برادرم حسین که گفتن به این مرد دزد چیزے نگو که به ضرر خواهرت باشه بعد ۴ روز رفتن و اومدن و گرفتن به زور اسلحه و کارت حکم به هفت و سال و نیم داده شد ولی من هنوزم قدر خدا و حضرت زهرا رو نفهمیدم تا اینک بعد دو هفته.......
یکے از هم شهریام اومد خواستگارے اول با مادرش اومد یه جوان مومن مسجدے نمازشب خون🙂..... و مادرم این اتفاقےکه برام افتاد رو گفت مادرش قبول کرد رفت و با خانواده اومدن رفتیم آزمایش خون ....
مهدے زنگ📞 زد گفت نسرین مادرم پشیمون شده میگه تو رو نمیخواد خب چرا نمیخواد؟!
یکےاومده خونمون گفته اگ اون قاضے قلابے پول پسرعموےمادرت رو نده تو باید بدے من به مادرم گفتم مادرم گفت باشه مشکلے نیست اون لحظه مےسوختم 😞
آتیش گرفته بودم فقط اشک میریختم که چرا اینجورے آبروے من رفت چرا با یه شکایت برا ۱۳ تومن پسر عموے مادرم آبروےمن رو برد.....
فردا شب بود پدر مهدے اومد خونه ما گفت مهدے دختر رو میخواد تو هم دخترم میخوایش گفتم آره گفت جمعه که سه روز دیگ میشه عقد میکنیم فقط تو از مهدے سخت نگیر دستش خالی هست گفتم چشم...
مهریه من ۱۴تا سکه از طلا یه حلقه ساده و گفتم عقد میریم محضر عروسے هم میریم مشهد همه وکارام رو کرده بودم پنج شنبه پدر مهدے زنگ زد به بابام که مهدے پشیمون شده وقتی بابام گفت دیگ نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
آخه برا چے بزار بگم از ترس اینک اگ من زن مهدے بشم اگ پول پسرعموےمادرم رو اون نده من باید بدم بهم زد اون جوان مسجدے نمازشب خون........
یکے نبود بگه آخه اون دزد دستگیر شده اگ پول نده باید داخل زندان بخواب تا پول ماها رو برگردونه دریغ از یکم فکر گوش بدید برا بهم زدن نامزدی چه بهونه هاےآوردن اینکه من توقع زیادےداشتم با ۱۴تا سکه و حلقه....گفتن چون شناسنامه من المثنی بود قبلا زن این دزد بودم عوض کردم تا کسے نفهمه مهدے قرآن گذاشته جلو من دست بزار روش که دوست پسر نداشتے......
دیگ نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند بلند زار میزدم حالم بد شد رفتم بیمارستان نفسم بالا نمیاد بهم اکسیژن وصل کردن با چند تا آرام بخش وقتے بیدار شدم ظهر جمعه بود باز زدم زیر گریه 😭خدایا با این دوتا بےآبرویے چکار کنم گناهم من چیه خدا گناه من فراموش کردن خدا بود وسایلم رو جمع کردم بابام خونه نبود گفتم مامان من میرم شیراز خونه دایے میمونم دیگ نمیتونم با این بےآبرویے اینجا بمونم تو مسیر بابام زنگ زدم رفیق لحظه هاے سختم بابای ساکتم بابا تنها امیدم برا زندگے کردن تو هستی بابا تو رو خدا برگرد خونه بابا ام نیاے من میمیرم😔
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
#حرف_دل_تجربه_تلخ
#حرف_دل25
@dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
✳️ادامه حرف دلِ تجربه تلخ👇
صبح زود برگشتم خونه برا ایام فاطمیه هست ساعت ۳ از خواب پا شدم خواستم نماز شب بخونم اما بلد نبودم از اینترنت گرفتم و یه چیزاے زدم تو سر هم خوندم اون لحظه خدا رو میخواستم باید آروم مے شدم فقط به خاطر خانوادم بابام بهم احتیاج داره......
تو قنوت نماز وتر فقط گریه کردم 😭و از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها آبروم رو خواستم صبح زود مامانم گفت نسرین دیشب خواب دیدم سر سجاده خیلے گریه میکردی یه خانم محجبه اومد گفت نسرین دلش خونه و اشکات رو پاک کرد......
از این ایام فاطمیه که گذشته تا الان که فقط چند ماه میگذره من با کمک چندتا کانال مذهبے نماز شب رو یاد گرفتم نماز توسل به حضرت زهرا و یه سرے چیزاےدیگ کم کم خودم رو با این سرگرم کردم تا درشب پیش که خبر فوت پسرعموے مادرم رو بهم دادن کسے که آبروے من رو ریخت کسے که کارےکرد که دیگ کسے با من ازدواج نکنه کسے که دل پدر و مادر من رو شکست با اینکه برام سخت بود گفتم مهدے فاطمه اشک ریختم 😭و گفتم مهدے فاطمه بلند بلند گریه کردم😭 گفتم به خاطر تو بخشیدمش شبش خواب دیدم
همسایه مون که مادر شهید اومد بهم گفت تو چے کار کردے که اینقدر برا امام زمان عزیز شدے گفته بهت بگم که خیلےدوست داره
الان درست که دیگ کسے من رو نمیخواد برا ازدواج 😰درسته همه حرف میزنن و دلم رو میشکنن ولے به خدا قسم من حضرت فاطمه و امام زمان رو دارم خودشون گفتن من چادرم رو حس و حال الانم رو با هیچے عوض نمیکنم
گذشته سیاهے داشتم دلم امام زمانم رو خیلے از دوشنبه ها و پنج شنبه ها که پرونده من رو مهدے فاطمه خوند و اشک ریخت رو شکستم ولے دیگ من اون نسرین قبل نیست من زیر سایه مادرم فاطمه زهرا هستم🙂...
الان نفس من دختر ۲۴ساله شده دوتا اسپری دیگ برا این زندگی نمے کشم تنها امیدم برا این زندگے یه لحظه دیدن مهدےفاطمه هست من از این دنیا دیگ چیزےنمیخوام همه زندگیم جوونیم عزیزانم فداے مهدےفاطمه......
زهرایے شدن من رو این دوتا اتفاق تلخ ساخت امیدوارم زهرایے شدن دخترایے دیگر رو اندیشه بسازه نه تجربه تلخ ......
تو رو خدا وقتے این غصه های من رو میخونید نگید آخے گناه داره شما رو به بے بے دو عالم حضرت فاطمه زهرا قسم ام تا الان دل مهدے فاطمه رو شکستید جبران کنید آقامون غریبه به خدا همه ما یتیم هستید.....
یا علی
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟
#حرف_دل_تجربه_تلخ
#حرف_دل25
@dokhtaran_zahrai313