🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇
🌸سرباز شماره 314🌸
با عرض سلام و ادب و احترام...
راحله سادات هستم و میخوام داستان زهرایی شدنم رو براتون بگم...
من توی یه خانواده تقریبا مذهبی به دنیا اومدم. مادرم چادری هست و پدرم هم خیلییی اصرار داره که من چادری باشم. خلاصه بعد از جشن تکلیفم چادرمو پوشیدم و نمازام سروقت و... اما دوستام هیچکدوم مذهبی نبودن😔
تا 12سالگی با وجود اینکه بچه بودم اما حجابم خیلی کامل بود وعاشق چادرم بودم اما از 12تا 13سالگی روز به روز حجابم سست تر شد که شاید دوستام خیلی توی این مورد بی تقصیر نبودن. 13سالگیم دیگه واااقعا بیش از حد دگرگون شده بودم و بدبختانه چادرمو کامل برداشتم.😣
گذشت و گذشت و اوضاع در حدی بودکه دیگه اون دختر محجبه قبل نبودم...بشدت تغییر کرده بودم.
وقتی وارد فضای مجازی شدم روز به روز اوضاع بدتر میشد تا اینکه گروه های مختلط برام عادی بود و در همین حین توی یه شبکه اجتماعی که عضو بودم اسم یکی از کاربرا به نام شهید ابراهیم هادی بود. من فقط اینو خوندم و گذشتم...
بعد از حدود دو هفته باز هم این کاربر رو دیدم که پست گذاشته بودن.
رفتم و تمام پستارو خوندم و توی اینترنت دنبال اطلاعات شهیدهادی بودم. اون موقع 25بهمن بود و14ساله بودم. با خوندن اطلاعات و دل نوشته ها یه تلنگر بهم وارد شد.دو سه شب تا صبح همینطور داشتم فکر میکردم و اشک میریختم.
دختری که حتی یه لحظه چادر رو با وجود بازیگوشی های بچگی کنار نذاشته بود الان شده بود دختری با شال و موهای بیرون ریخته. دختری که حتی جلوی پسر عمو وپسر دایی راحت حرف نمیزد توی فضای مجازی توی گروه مختلط بود. از اون گذشته یه نگاه به دستم انداختم و با دیدن لاک دستم یاد مادرم فاطمه(س)افتادم. قرار بود جواب مادرمو چی بدم؟!؟!؟!😞😞
شاید اون موقع بود که عهد بستم با خودم دیگه نمازام ترک نشه و حجابمو رعایت کنم اما این عهد تا یه ماه بیشتر پا برجا نبود و دوباره حجابم شل شد و نمازام یکی در میون و بازم بدبختانه شهید هادی رو فراموش کردم😞😭
بعد از چند وقت توی یه برنامه اسمی از شهید هادی برده شد و دوباره یادم افتاد. اون روزا شهادت امام رضا نزدیک بود و دلم با اینهمه سیاهی و غبار یاد امام رضا(ع) افتاده بود اون روز اینقدر اشک ریختم و از خدا خواستم تا شهادت امام رضا مشهد باشم اما نشد و بازم این موقعیت منو یه پله از خدا دورتر کرد
همینطوری آخر شب و وقت خواب توی دلم میگفتم اگه شهدا زنده هستن و صدای ما رو میشنون که شهید هادی کمک میکنه تا بلیط مشهد جور بشه و...
خلاصه اون شب خوابیدم و توی خواب دیدم که شهید هادی اومدن توی خوابم و چهارتا بلیط بهم دادن😍❤️ و هیچی نگفتن و رفتن.
دقیقا دو روز بعد مامانم با چهار تا بلیط مشهد اومد خونه و گفت میریم مشهد
اونموقع دیگه واقعا هنگ کرده بودم. چی شده بود؟!؟!؟! توی مشهد توی حرم فقط وفقط داشتم به خوابم فکر میکردم. چرا شهید هادی چیزی نگفت؟چرا رفت؟؟
از کتاب سلام بر ابراهیم شنیده بودم ولی نخونده بودم. توی مشهد هرکتابفروشی که میرفتیم میگفت 20دقیقه پیش تموم کردیم😳و منم همونجا میزدم زیر گریه که چرا شهید نمیخواد من کتابشو بخونم؟؟😥
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
#خاطره_چادری_شدن_سرباز_شماره314
#چیشد_چادری_شدم112
@dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
✳️ ادامه خاطره چادری شدنِ سرباز شماره 314👇👇
توی قم و اصفهان و... هم موفق نشدم کتاب رو بخرم و همش میگفتن دیر اومدی و این نشون میداد که این قدر بدم که حتی لیاقت خوندن این کتاب رو هم ندارم...😔
وقتی اومدیم شیراز دیگه واقعا عهدبستم که گناه نکنم در عوض شهید بهم این لیاقتو بده که کتابشو بخونم😔
رفتارام خیلییی عوض شده بود اما به هیچکس هیچی نگفتم و تقریبا دیگه متحول شده بودم تا اینکه دختر خالم یه کتاب کادو گرفته بود و بهم به عنوان هدیه داد. وقتی چشمم به کتاب خورد انگار بهت زده بودم فقط داشتم نگاه میکردم ودختر خالم و مامانم هرچی صدام میزدن چیزی نمیشنیدم.
برام عجیب بود. یعنی ابراهیم داره منو میبینه؟؟از کارام خوشش اومده؟از خوشحالی داشتم میمردم.
اون کتابو کامل نشستم خوندم و هر لحظه به خوابم فکر میکردم.از اون روز دیگه به عنوان برادر بزرگترم ازش یاد میکنم. من زندگیمو بهش مدیونم به تمام معنا...
اون روزا دیگه هیج کدوم از دوستامو دوست نداشتم و هر دردودلی بود با داداش ابراهیم در میون میذاشتم. یجورایی کل روزا به یاد ابراهیم بودم.
تا اینکه تولدم بود 24آذرهمین امسال که همه بهم کادو دادن اما شهید هادی...همینطور یه هفته قبل بهش یاد آوری کرده بودم و اطمینان داشتم داداش ابراهیم بد قولی نمیکنه. دقیقا شب تولدم وقتی که خوابیدم خواب دیدم یه جوون با لباس خاکی اومدن و یه تسبیح سبز بهم دادن و گفتن اینو رفیقم براتون فرستاده😍
وقتی بیدار شدم از خوشحالی خوابم نمیبرد داداشم بهم کادو داده اما توی دستم نبود😔 ولی یادم بود که دونه های ریز خیلی خوشکلی داشت.
خوابمو به هیشکی نگفتم. فردا رفتم شاهچراغ. توی صحن نشسته بودم که یه خانم خوش رو اومدن و نشستن و همینطور مشغول صحبت شدیم.
وقتی میخواستن برن گفت مادر اولین دختری هستی که اینقدر مهربون و گرم صحبت میکنی و یهو از توی کیفشون همون تسبیحی رو آوردن بیرون که شبش توی خواب بهم داده بودن.برام قابل باور نبود و نیست ینی همون تسبیح بود؟!😍
باورم نشده هنوز ولی به اندازه تمام زندگیم اون تسبیح رو دوس دارم وبهترین هدیه زندگیمه.
اون اتفاق بهم ثابت کرد که شهدا زنده هستن میبینن مارو وهوامونو دارن...
داداش ابراهیم به اندازه همه دوستام باهام بوده و هست.خیلیییی جاهاکمکم کرده که حتی خودمم متوجه نشدم.
این بود داستان آشنایی من با داداشم. شاید باورتون نشه ولی شاید همین آشنایی بود که نزاشت دیگه...
داشتم به جهنم سقوط میکردم اما داداشم دستمو گرفت...
و الانم تنها خواسته من ازش اینه که همینطور که اون عاشق شهادت بوده منم بمونم...
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴
#خاطره_چادری_شدن_سرباز_شماره314
#چیشد_چادری_شدم112
@dokhtaran_zahrai313