eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 💙تبسم۱۳۷۰💙 من تو یک خانواده با دو دیدگاه مختلف بزرگ شدم .خانواده پدری خیلی آزاد بودن محرم و نامحرم تو فامیل معنایی واسشون نداشت دختر عمه با پسر عمومثل خواهر برادر بودن😔 از طرف دیگه خانواده مادریم معتقد وغیرتی 😊 خب من وسط این دوتا اعتقاد بودم واسه همین اسراری نداشتن چادر بپوشم ولی به خاطر مامانم با حجاب بودم همیشه مانتو ازاد و بلند میپوشیم😉 تا اینکه اول دبیرستان عاشق شدم عاشق پسر دوست مامانم. از اونجاییکه می دیدم مامانش چادری با خودم گفتم اگه منم چادر بپوشم خوشحال میشه😜 به مادرم گفتم میخوام چادر بپوشم هم خوشحال شد هم متعجب😳 بهم گفت خودت میدونی اگه دوست داری بپوش. این شد که چادری شدم ،چند ماه بعد پسری که عاشقش بودم از من بخاطر یه دختر مطلقه گذشت😔 وقتی شنیدم حس خیلی بدی داشتم ولی وقتی مادرش گفت پسرشون رو طرد کردن چون بدون اجازشون ازدواج کرده .اونم با دختری که چادری نبود که هیچ ،بد حجابم بود. اون لحظه احساس کردم دنیا رو سرم اوار شده😖 از اون روز میخواستم چادر بزارم کنار ولی نمیتونستم تا اینکه آخر همون ماه رفتم جنوب. اون روزاحالم خوب نبود یه جورایی پژمرده بودم😞 بخاطر دوستام رفتم. هنوز باورم نمیشه وقتی اولین بار پام رسید به شلمچه چه حال خوبی داشتم حس پرواز، وقتی بیشتر با اون مناطق آشنا میشدم تو خودم بیشتر می شکستم😞 تا اینکه روز آخر صبح بردنمون فتح المبین تا نزدیکای اذان ظهر راوی واسمون صحبت کرد اذان ظهر رو که گفتن همونجا ایستادیم به نماز بعد نماز یکی از برادرای کاروان از بچه هاجدا شد رفت توی یکی از کانالا نشست به نماز خوندن .از جایی که من نشسته بودم اون برادر دیده میشد اون داشت نماز میخوند که من متوجه یه پروانه شدم که همون دور وبر پرواز میکرد. اون برادر که نماز ش تموم شد متوجه جایی که پروانه نشسته بود شد نمیدونم اول چی توجهشو جمع کرد ولی چفیشو رو زمین پهن کرد وهی خاکا رو میزد کنار،پروانه هم بدون هیچ ترسی اونجا بیشتر میچرخید پاشدم برم سمت پروانه که اون برادر چند نفر رو صدا کرد وقتی بیشتر نزدیک شدم متوجه شدم شهید پیدا کرده😭😭😭 نمیتونید تصور کنید چه حالی داشتم بالای کانال نشستمو به برادرا ی تفحص که تازه رسیده بودن واونجا رو میکندن نگاه میکردم . یه دختر شهید باهامون بود که جنازه پدرش هنوز برنگشته بود وقتی شنید اونجا شهید پیدا شده حالش بد شد همش میگفت حتما این بابای منه😭😭😭 بخاطر حال بد اون خانم مارو برگردوندن پادگان .حال همه بچه ها بد بود همه تو خودشون بودن تا اینکه بعد ناهار گفتن آماده بشید بریم برای بار اخر شلمچه وبعد برگردیم. تا اذان مغرب شلمچه بودیم .غروب شلمچه انقدر غم انگیز بود که دلمون روزیر و رو کرد اونجا عهدکردم هیچ وقت چادرمو کنار نزارم❤️ درسته با یک دلیل بچگانه چادری شدم😉 ولی بعد برگشت از جنوب دلایل خوبی واسه چادرم داشتم😭😍 اون روزا علاوه بر چادر دستکش دستم میکردم که مورد تمسخر دوستانم قرار گرفتم😔 ولی کوتاه نیومدم .اونقدر انگیزه داشتم که از طرف بسیج رفتم دوره دیدم وشدم مربی طرح صالحین😇 یکی دو سال به همین منوال گذشت تا اینکه با یه پسر مذهبی تو مسجد آشنا شدم و بعد مدتی باهاش ازدواج کردم😊 بخاطر لطف حضرت زهرا زندگی خوبی رو آغاز کردم تا اینجا رسید که خدا بهم نظری انداخت صاحب دوتا دختر شدم که قراره بشن مدافع حجاب وهمسرم شده مدافع حرم. این آرامشمو مدیون حضرت زهرام .نذرکردم هرچندتا که دختر بیارم به عشق خانم بزارم فاطمه. اسم دوقلوهام شده. فاطمه زهرا و فاطمه یسنا امیدوارم همه دخترامون زهرایی بشن. یاعلی👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313