eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 به نام خدای شهدا... دختری26سالمه ام مقطع کارشناسی...راستش نمیدونم چجور باید محجبه شدنمو شرح بدم...ب نظرم اینکه محجبه باشیم خیلی هنر خاصی نیس اینکه بی حجاب باشی جای تعجبه به سه علت اولا فطرتمون خدا جو هست بخصوص خانوما ک گرایش ویژه تری به نسبت اقایون به دین دارن و دومم عقل حجاب رو میپذیره چون کلی دلیل برای محجبه بودن هست و سوم حیایی که خدا چندین برابر مرد به زن داده که دلش میخواد خودشو بپوشه هر سه اینا باعث میشه محجبه باشی... من از نه سالگیم از قبل از سن تکلیف روسری سر میکردم وقتی فهمیدم که باید دیگه خودمو بپوشونم اطرافیان مسخره ام میکردن...خانوادم هم ریشه های مذهبی داشتن و هم من از بچگی به خاطر چهره و رقص همیشه تو عروسی تو مجالس مردونه میرقصیدم...کلا خانواده ام راحتم میگذاشتن اجباری برای حجاب نبود...بعد سن تکلیف لذت میبردم بخاطر اعمال دینی..روزه که قبلش پیشواز میرفتم نماز که کامل سعی میکردم سفید بپوشم روسری و جوراب سفید ...و اروزی حفظ قران که از بچگیم تو قلبم بود...متاسفانه تو خونه ما همیشه ماهواره بودش شاید اگر نبود من...😔 بنده از طرف مادری سیدم مادر بزرگی داشتم که ایشون برام سمبل یک انسان متدین بود به حدی دایم الذکر بودن که اگر نصف شب یه بار بیدار میشدم میدیدم ایشون ذکر میگن گمان میکردم بیدارن و وقتی صبح بیدار میشدن و میگفتم بهشون ایشون میگفتن خواب بودن...یادمه ایشون شبای شهادت حضرت علی 120رکعت نماز میخوندن تا خود اذان صبح دایم الوضو بودنشو و.....ایشون برای من خیلی الگو خاصی بود بعدها ک بزرگ تر شدم دوران دبیرستان ...میدیدم دخترای اقوام با آرایش میرن بیرون یا موهاشونو میزارن بیرون ...منم اینارو میدیدم یه بار چادر می پوشیدم یه بار نمی پوشیدم گاهی ارایشم میکردم ...و فکر میکردم باید مثه اینا باشم دوستان نابابی داشتم که بهم میگفتن رفیق پسر داشته باش ولی من اهلش نبودم چون مادرم بی نهایت زن با حیا و نجیبی بود این حرفها به من نمیخورد. ب غیر این چهار سال اخر زندگیم همیشه هم مشکلات خانوادگی داشتم و همم مالی همین باعث میشد به خدا نزدیک تر بشم چون پناهی غیر اون نداشتم...یه دوستی داشتم خیلی دختر خوب و متدینی بود ایشون همیشه میگفتن هر که دراین درگه مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند و منو دعوت به صبر میکرد و هر روز غروب می اومدن دنبالم ک باهم بریم مسجد روبروی خونمون.... ایشون ایام نزدیک عید گفتن میخوان برن راهیان نور...به من هم گفتن بیا بریم ولی چون من پولش رو نداشتم گفتم نمیام....پدرمم طبق معمول مخالف بودن...مادرم گفتن برو ...من خوشحال شدم رفتم به دوستم گفتم منم بنویس گفتن دیر گفتی جا پر شده و دیگه ثبت نام نمیکنن… ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 گفتن دیگ نمیشه ثبت نام راهیان نور کرد یادمه اون روز رفتم حموم حین لباس شستن انقدر گریه کرده بودم منی که رد گریه هیچ وقت تو چشمام باقی نمیمونه بخاطر اشک زیاد چشمام ورم کرده بود ...مدامم با خودم اینو میگفتم که منو لایق ندونستین من لایق نبودم با گفتن این جمله دوباره بغضم میترکیدو باز اشک😭 وقتی اومدم از حموم بیرون مادرم فهمیدش رفت دوباره جلوی در خونه دوستم گفت خواهش میکنم اگ میشه یه کاری کنین دختر منم بیاد ولی واقعا دیگ این کارا فایده نداشت جا نبود که منو ببرن تازه سه نفرم تو انتظار بودن که اگ کسی انصراف داد اونا جایگزین بشن منم دیگ بی خیال شدم ولی خدایی خیلی دلم شکست... 💔 دقیقا روزی ک فرداش میخواستن حرکت کنن گفتن یه نفر انصراف داده ...تو رو جایگزین کردیم 😭 چقدرررر خوشحال شدم پولشم جور شد...یادش بخیر نماز صبح جماعتی ک خوندیم...و یادش بخیر شب اخر زیارت عاشورایی که با حاج اقای کاروانمون زیر اسمون شب خوندیم ...هیچ چیز تو دنیا با اون حال قابل مقایسه نبود..حس سبکی حس نزدیکی ب خدا و.... یادمه روز دوم اونجا حالم بد شد از شدت گرما طوری ک طلاییه نمی تونستم برم گفتن جنوب به یه طرف طلاییه ام ب یه طرف پیاده شو از اتوبوس خوب میشی از شهدا بخواه دقیق یادم نیس از شهدا خواستم یا نه ...ولی یادمه حالم تو طلاییه خوب شدش... بعدش که اومدم به حجاب دیگ خیلی معتقد تر شدم...خییییییلی...مادیات و دنیا در نظرم بی نهایت بی ارزش شد نگرشم حسابی عوض شده بود کنترل نگاهم، نماز خوندنام ،غیرتم رو خودم و....بی نهایت رو خودم متعصب بودم ...اینکه مبادا کسی موهامو ببینه یا حتی حجمشو از پشت چادر یا اینکه مبادا با مرد غریبه ای بخندم...یا اینکه اگه پسرای فامیل به اسم کوچیک صدام میکردن خیلی بدم می اومد دست خودم نبود بی نهایت رو خودم غیرت داشتم برام مهم نبود این لباس یا روسری رو می پوشم بهم میاد یا نه چیزی که مهم بود این بود که رضای خدا رو برام در پی داره یا نه... خدا هم به جاش تو قلبم عشق خودشو گذاشته بود جوری شده بودم که اگه همه ادمای دنیام می مردن سختم نمیشد چون خدا رو داشتم حالا که فکر می کنم می بینم این حالتم فقط بخاطر این بود که به دل خودم اهمیت نمیدادم فقط برام رضای خدا مهم بودش تنها هم و غمم این بود ک ازم ناراحت نشه بقیه اش برام اهمیت نداشت... خلاصه بعد از اومدن از جنوب سمت کتابای شهدایی کشیده شدم هر چند قبلنم کتابای دینی میخوندم ولی حالا دیگه برام بزرگترین تفریح شده بود زندگی نامه شهدا خوندن...و دچار یه سری بیماری هایی شدم که باعث شد تنها پناهم خدا باشه ...گاهی میبریدم از مریضی چون با فقر در امیخته بود و بی نهایت زجر کشم میکرد گاهی صبور که این امتحان زندگیمه....تقریبا از 18تا22سالگیم مریض بودم یادمه اواخرش دیگه از بس بهم فشار می اورد به خودکشی فکر میکردم...هر زمان میبریدم شهدا به دادم میرسیدن..تنها مرهم دردام زندگی نامه شهدا بود خاطرات نرم کوشک ،رد خونروی برف زندگی شهید کاوه،زندگی شهید بروجرودی ،زندگی هر دو شهید حمید و مهدی باکری ،شهید زین الدین و.. کتابای دیگه شهدا ... و اون اواخر که بدترین اوضاع رو داشتم ک دیگ به مرگم راضی بودم کتاب شهید چمرانو خوندم کتاب مرگ از من فرار می کند ...با خوندنش باز عشق خدا تو دلم زنده شد ...دیگه برام مهم نبود مریضم... یادمه دانشگاهم حتی نمیتونستم برم همیشه حسرت دوستامو میخوردم که میتونن درس بخونن اما من مریضم و نمیتونم حتی یه ساعت درس بخونم با وجود علاقه وافری که داشتم ...شروع کردم خودمو پاک کردن فکر میکردم اخرای زندگیمه...چله گرفتم چهل روز سوره حشر خوندم همراهش تقوا پیشه کردم نمازامو مرتب و اول وقت میخوندم بعد اون چله منو دوباره پیش یک پزشک بردن و اون پزشکم منو ب یکی دیگه معرفی کرد هر چند امیدی به پزشکی نداشتم بخاطر دل مادرم میرفتم ...دوباره با ازمایشای مجدد فهمیدن عیب بدنم کجاست و کم کم خوب شدم😊 الان خدا رو شکر هم خیلی بهتر شدم هم مقطع کارشناسی ام هم سرکار میرم....درست در لحظه ای که از همه بریدم و امیدم خود خدا شد نه دکترا ،حالم بهتر شد....هنوزم محجبه ام روزانه هشت ساعت سرکار با چادرم و تحت هیچ شرایطی چادرمو بر نمیدارم با اینکه تو یکی از شهرهای گرم ایران ساکنیم بازم عاشق چادرمم و سعی میکنم با بد حجابی بنیان خانواده ای رو سست نکنم... بعضی چیزا حق الناسه من الجمله بد حجابی... و این اواخرم کتابای شهید ابراهیم هادی هر دو جلدش رو خوندم و مجدد عشق خدا تو قلبم تازه شد و پیشنهاد میکنم حتما بخونین😊 ببخشید طولانی شد در پناه حق یا علی 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313