ملا صالح قادری
جنگ ودوران اسارت(بخش سوم)
قسمت چهل وهشتم:
در گوشه و کنار اتاق نیم دایره، پتوهای کثیف و متعفن و پر از شپش پهن بود. در چنین شرایطی علاوه بر کمبود جا و تعداد زیاد اسیران، بعضی سر بر زانو، بعضی مچاله بر زمین و آنهایی که پیرتر و بیمار بودند، درازکش می خوابیدند.
سالم ترها حال پیرها و مریضها را مراعات می کردند. اتاق فوق العاده کوچک بود و چاره ای جز تحمل شرایط سخت نداشتیم. هر وقت فرصتی پیش می آمد، کنار سید ابوترابی می نشستم و با او درد دل می کردم و درباره اسرای دیگر از او می پرسیدم.
هفت ماه از آمدن سيد به استخبارات گذشته بود. دوستی و رابطه ما صمیمی و عمیق شده بود. هر وقت از آنچه در اتاق های شکنجه و بازجویی می دیدم، قلبم به درد می آمد، سراغ سید میرفتم تا با او درد دل کنم و از هم صحبتی با او روحیه می گرفتم.
آهسته با سید حرف میزدم تا صدایم را نگهبان پشت در نشنود:
- سیدی! همان طور که قبلا هم گفتم، به خدا مجبورم نقش بازی کنم تا این بیچاره ها شکنجه نشوند و بعثی ها هم نفهمند که من هم مثل شما روحانی هستم و برای چه مأموریتی آمده بودم. اینها فکر می کنند من دریانوردم. از همان اول که اسیر شدم، به آنها گفتم روی لنج کار می کنم وگرنه با خبرچینی آن منافق ملعون که از سوابقم گفت، اگر خدا اسم عزاوی را به دل و زبانم جاری نمی کرد، کارم تمام بود و اعدامم می کردند.
نگاهی به هم اتاقی های تازه وارد انداختم و نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- البته به این بیچاره ها حق می دهم که درباره من نظر خوبی نداشته باشند؛ چون بعضی وقتها سرشان داد میزنم، تشر میزنم تا مأمورها متوجه واقعیت امر نشوند. هرچند اینها از من دلگیر می شوند، ولی من همه سعی خودم را می کنم تا نقشه های آنها را برایشان بگویم تا بیشتر حواسشان را جمع کنند. حتی در اتاق بازجویی، گاهی حرف هایشان را طوری دیگر ترجمه می کنم تا به آنها سخت نگیرند.
پایان قسمت چهل وهشتم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
مراسم زیارت عاشورا هرهفته دوشنبه ها از ساعت هفت صبح درجمع با صفای رزمندگان دوران دفاع مقدس وخانواده شهدا به همراه خاطره گویی وصرف صبحانه در خیمه حسینی گلستان شهدای اصفهان برگزار میگردد .(برنامه خانوادگی هست ). حضورمشتاقان وارادتمندان به شهدا را گرامی میداریم.
رزمندگان لشگر امام حسین (علیه السلام)
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
آتش دشمن روی جاده معرکه ای به پا کرده بود . صدای برخورد تیرها را به بدنه خودرو را می شنیدم ولی به روی خودم نمی آوردم . مرگ چند بار تا جلو در ماشین جلو آمد ولی نمی دانم چرا داخل نشد !
سرانجام به سراشیبی خاکریز رسیدم . بچه های خط مرا نگاه می کردند و باورشان نمی شداز آن تالار مرگ عبور کرده ام . ریختند و مهمات داخل وانت را خالی کردند . در همین حال چند نفر به من نزدیک شدند ... یکی با لهجه تهرانی گفت :
این ماشین مال کیه ؟ گفتم مال من ...
گفت : بیا مجروح ها را ببر ...
من که تازه -برای آوردن مهمات - از خطر جسته بودم ، گفتم : نمی توانم ... همین الان رسیده ام . من مسئول آتش خط هستم ....کار دارم !
آن بنده خدا رفت ولی دقایقی بعد دوباره آمد و درخواست خود را تکرار کرد و در ادامه گفت : مجروح خیلی زیاده ... دارن همین طور شهید میشن !
- من نمی توانم ...!
- مسئولیت شرعی این کار را می پذیری ؟
احساس کردم آب سردی روی تنم ریختند . جمله ای گفته بود که مرا وادار به تسلیم کرد . گفتم : خیلی خوب ... سوار کنید !
ظرف چند دقیقه وانت مملو از مجروح شد . آنها را روی هم چیده بودند . آنها با جراحتهای عمیق از درد به خود می پیچیدند .
پشت فرمان نشستم و به خاطر آتش دشمن با سرعت حرکت میکردم .تا بیمارستان صحرای هفت تا ده کیلومتر راه بود . ماشین در دست اندازهای جاده به شدت بالا و پایین می شد . ناله و فریاد مجروحان را به وضوح می شنیدم که به من التماس می کردند :
اخوی یواشتر ..
جان فاطمه زهرا س یواشتر ...
اِ..اِ این که شهید شده ...
یا فاطمه یا امام حسین .. خدایا خودت به دادمان برس ...
این ناله ها آتش درونم را شعله ور کرده بود . چند تیر دشمن به بعضی از مجروحان اصابت کرد و آنها را به شهادت رساند . بیشتر مجروحان دیگر ناله نمی کردند . هر طور بود آنها را به بیمارستان صحرایی رساندم .
داخل اورژانس شدم و فریاد زدم :
برادران ... برادران مجروح آورده ام .... بیایید برای کمک !
بعد بیرون آمدم . چشمم به خودرو افتاد ... خون از اطراف وانت جاری بود . صحنه دردناکی در مقابل چشم من ایجاد کرده بود ..
هیچ مجروحی دیگر ناله نمی کرد . چند پرستار بیرون دویدند و به طرف خودرو هجوم آوردند .
اما یکی از آنها بعد از لحظاتی با حالت محزونی به من گفت : ماشین را جای دیگر پارک کن!
با تعجب پرسیدم : چرا ؟ اینها زخمی هستند !
همه سکوت کردند . ناگهان به عمق فاجعه پی بردم . همه مجروحان در راه شهید شده بودند .
برگرفته از کتاب :آخرین شلیک
خاطرات کاظم فرامرزی
فرمانده گردان ضدزره
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته :داود بختیاری دانشور
قسمت بیست وهفتم:
روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ مثل همیشه بعد از فروختن سنگکهای نانوایی داداش عباس ام و روزنامهها به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لبهایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیر شده اش برق میزد گرفت. دوباره آمده ام دنبال گالشها. .... هنوز گیوه نخریده ام .... تا امیرآباد خیلی راه است. آدم با گالشهای شما خسته نمیشود.
- آنجا هستند... گوشه زیرزمین..... بردارشان...من که جایی نمی روم مادر. ..
با یک خیز گالشها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون. هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم. رو چراغ سه فتیله خانم خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم میکردم و بعد تند بیرون میکشیدم. برای پولهایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم.
- بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیر آباد میپزی
- به جهنم. بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم.
- برای خودت شخصیت قائل شو.
- شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوار شدن است؟
- نمیشود دو کلام مثل آدم حسابیها حرف زد... تو را چه به شخصیت. خودت میدانی.... هر کاری دوست داری بکن... پیاده برو تا جانت در بیاید.
- جان خودت در بیاید.
نمیدانم چه طور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد رو کم کنی داشتم. اتوبوسهای میدان ٢٤ اسفند(میدان انقلاب فعلی) را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این که خل شده باشند با خودشان حرف میزدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابانهای اطراف به روزهایی میماند که در دبیرستان پیرنیا بچه ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمیکرد.
- وسط خیابان سماجت به خرج دادم دورتر
از پاسبان جوان ایستادم. چشم های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابانهای بالا خلوت تر بود.
پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه میانداخت.
- چرا این قدر دیر؟ میگذاشتی یک دفعه شب می آمدی؟
بی جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان ٢٤ اسفند و پاسبانها بود.
- چه ات شده... مگر کشتی هایت غرق شدند؟ برای چه ... لالمانی گرفتی...
- تو میدان ٢٤ اسفند پر از پاسبان بود ...
پایان قسمت بیست و هفتم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت بیست وهشتم:
رو به پدرم کردم و گفتم: انگار قرار است شلوغی بشود.
- به تو چه مربوط ... سرت پیِ کار خودت باشد. مصدق و نمی دانم کی برایت نان و آب نمیشوند .... تازه، تو هنوز دهانت بوی شیر میدهد .... شیر و پنیر و کره ات را بفروشی شاهکار کردی ... فقط پول است که به دردت میخورد ... از درس و مشق هم چیزی در نمی آید.
تا چشم پدرم را دور دیدم مشتی شکر پنیر از تنگ برداشتم و تپاندم تو دهانم. بزاق شیرین شده دهانم پرید تو حلقم به سرفه افتادم.
- دوباره چی تپاندی تو حلقت؟
در حالی که از سرفه سیاه شده بودم گفتم
- هیچ ... چیز ..
- معلوم است .... از دهانت معلوم است. بگیر این لیوان آب را سربکش ..... شکرپنیرهای مانده و خشک، حلق و روده هایم را خط کشیدند و پایین رفتند. یک چشمم به ساعت مچی پدرم بود و یک چشمم به خیابان. تک و توک آدم رد میشد. از مشتری هم خبری نبود. بیشترشان کله سحر خریدهاشان را می کردند.
- بیکار ایستادی که چه. موقع ماست زدن که پیدایت نیست. دستمالی به در و پنجره ها بکش.
برای آن که به موقع از مغازه بزنم بیرون، در یک چشم به هم زدن شیشه ها را برق انداختم و چارچوب در و پنجره ها را دستمال کشیدم. چشمان پدرم گرد شده بود. مانده بود چه تو سرم است که آن قدر فرز شده ام. نزدیک ساعت ۱۲ از مغازه زدم بیرون پاهایم بر عکس روزهای قبل گامهای بلندی برمیداشتند. انگار کسی از پشت دودستی هولم میداد. به خاطر ذات شرورم بوی بزن بزن را حس میکردم. چشمم به همه طرف میدوید. گوشم صداهایی را میشنید که هر گوشی قادر به شنیدنش نبود. اولین سرازیری را که رد کردم صداها به فریاد تبدیل شدند. دویدم چنان که انگار از دست پاسبانها فرار میکردم. از میان فریادها شعار پیروز باد ملت بلندتر از بقیه بود. بی اختیار فریاد کشیدم پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت ....
با هر فریاد هیجان خاصی در وجودم پر میشد. هیجانی که تا آن روز با آن روبه رو نشده بودم. کله ام داغ شده بود و گلویم به اندازه در چاه بزرگی دهان باز کرده بود. هر چه قدر به میدان ٢٤ اسفند نزدیک تر میشدم بر تعداد جمعیت اضافه شد. برای چند دقیقه تو جمعیت گم شدم. هجوم جمعیت به سیلی میماند که سرعت گرفته باشد. کافی بود بایستم تا با سنگ فرش خیابان یکی شوم. به هر زحمتی بود؛ با سر و بدن خیس از عرق و نفسهای بریده از جمعیت جدا شدم. فریادها گوش را کر میکرد. پاسبانها و نیروهای ضد شورش صد برابر شده بودند. باتوم بود که به سر و تن مردم کوبیده میشد. در مقابل فحشهای چاروداری بود که از دهان بعضی از جاهلهای متعصب بیرون میریخت. من هم چند تا از آن فحشها را حواله یکی از مأمورها کردم. انگار که برق گرفته باشدش لحظه ای سرجایش میخکوب شد و بعد دوید به طرفم. به طرف جمعیت دویدم و خودم را میانشان گم و گور کردم. میدان کوچک ٢٤ اسفند از جمعیت سیاه شده بود. دیگر خبری از نرده های آهنی و نگهبانهای دور تا دور میدان نبود. از سر و کول جمعیت بالا کشیدم و خودم را به نزدیک مجسمه که روی ستون سنگی سیاه و مستطیلی به ارتفاع ۳ متر بود رساندم.
- عجب خودخواهی... زمین برایش کافی نبوده ... میخواسته از آسمان مردم فقیر را نگاه کند.
با وجود هجوم، لحظه بهلحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بیجان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی)
پایان قسمت بیست و هشتم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تنها خداست که میداند
بهترین در زندگی تو
چگونه معنا میشود
من آن بهترین را
امشب برایت از خدا میخواهم
خدایا...
بهترین ها را نصیب
دوستان و عزیزانم بگردان
لحظه هاتون آروم
خوابتون شیرین
آسمون دلتون پر ستاره
به امید فردای بهتر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
دوشنبه تون عالی
از خدا برایتان
یک روز زیبا و
سرشاراز سلامتی و لبخند
همراه با دنیا دنیا آرامش
سبد سبد خیر و برکت
بغل بغل خوشبختی
و یک دنیا عاقبت بخیری
و یک عمر سرافرازی خواهانم
روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی ميرفت. مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میكردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
حرفها كشيده شد به اينكه ما شهيد بشوم چه میشود. مثلا يكی كه روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت كنید وگرنه من اينقدر پول ندارم كسی را اجير كنم»
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اينكه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهيد شدم فقط غصه ۳۵ روز مرخصيم را میخورم كه نرفتم...»
هنوز كلامش به آخر نرسيده بود كه يكی پريد وسط و گفت: «قربان دستت بنويس بدهند به من!»
هميشه خدا توی تداركات خدمت میكرد. كمی هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسی درخواستی داشته باشد، فورا برايش تهيه میكرد.
يك روز عصر، كه از سنگر تداركات میآمديم، عراقیها شروع كردن به ريختن آتش روی سر ما. من خودم را سريع انداختم روی زمين و رساندم به گودالی. در همين لحظه ديدم كه حاجی هنوز سيخ سيخ راه میرود. فرياد زدم: «حاجی سنگر بگير!» اما او دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «چی؟ سنگك؟» من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه، سنگر، سنگر بگير...!!»
سوت خمپارهای دیگر آمد ولی هنوز میگفت: «ها...؟ سنگك؟»
زدم زير خنده. حاجی هميشه همينطور بود. از همه كلمات فقط خوردنیهايش را میفهميد.
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری
جنگ ودوران اسارت(بخش سوم)
قسمت چهل ونهم:
تمام وقایع زندگی ام را برای سید بازگو می کردم و سید ابوترابی به حرف هایم گوش میداد و لبهایش به زمزمه ذکر آرام می جنبید. سرش را به تأیید حرفهایم تکان می داد و لبخندی گوشه لبش نشسته بود:
- احسنت! احسنت! آقا صالح، همین طور ادامه بده و به خدا توکل داشته باش. ان شاءالله یک روز همه چیز تمام میشود و به وطن برمی گردیم. اگر زنده برگشتم، مطمئن باش من هم شهادت می دهم که تو مجبور بودی تقیه کنی.
خوشحال و امیدوار شدم و لبخندی زدم. خودم را جلو کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم:
- قربان جدت! ممنونم. آقای ابوترابی نفسی تازه کرد و گفت:
- آقا صالح! خواهشی دارم.
- بفرما آقا سید!
- اگر می شود کاری کنی تا من بتوانم با آن افسرهای ارتش ایرانی که داخل اتاق هستند
دیداری داشته باشم؛ چون از کارهایشان راضی نیستم. شاید با آنها حرف زدم، سر به راه شدند.
- چشم آقا سید! به روی چشم.
گروهی از افسران ارتش که بعضا هنوز شاه دوست بودند، برای اوقات تفریح خود از مأموران بعثی شراب و ورق و شطرنج درخواست می کردند. گاهی هم با عراقی ها همکاری می کردند و بیخیال همه چیز بودند. از دیدن چنین وضعیتی رنج می بردم. تقریبا همه در استخبارات این موضوع را می دانستند.
در نخستین فرصتی که پیش آمد، به سراغشان رفتم. دلهره داشتم که نکند یک وقت گزارشم را بدهند. وارد اتاقشان شدم و پیغام سید را خیلی جدی به آنها رساندم:
- آقایان! سید ابوترابی می خواهد شما را ببیند. با بی اعتنایی گفتند:
- لابد میخواهد برایمان روضه بخواند؟
وقتی امتناعشان را دیدم، باز ترفندی به کار بردم که کارساز بود. رو به آنها کردم و خیلی جدی گفتم:
- میدانید آقایان، این آقا سید با سازمان مللی ها در ارتباط است و خرش می رود. میدانید برایش خیلی راحت است، وقتی برگشت در پرونده هایتان این کارهایتان که می کنید را منعکس کند. از همه مهم تر مگر شما نمی خواهید برگردید پیش خانواده هایتان؟!
با شنیدن حرف هایم ترس بر وجودشان افتاد. ته دلشان داشت خالی میشد. به هم نگاهی کردند، کم کم شل شدند. یکی از آنها گفت:
- چرا؟ چه کسی هست که دلش نخواهد نزد خانواده اش برگردد؟
وقتی دیدم نرم شدند، خودم را جلوتر کشیدم و با صدایی آهسته گفتم:
- من هم نماینده امام خمینی هستم و می دانید اگر برگشتم، می توانم این کارهایتان را در پرونده هایتان منعکس کنم! بعدا چقدر برایتان بد میشود.
رنگ از صورتشان پرید و قلبها به تپش افتاد:
- چشم آقا صالح! هرچی شما بفرمایید. همین الان می رویم دیدن آقا سيد.
از ترفندی که به کار برده بودم، احساس خوشحالی می کردم. بلند شدم که پیش سید برگردم. مکث کردم:
- نه، صبر کنید به آقا سید خبر دهم تا ببینم ایشان تشریف می آورد یا شما به دیدنش بروید.
آنها باهم گفتند:
- ما میرویم دست بوس آقا سيد.
خوشحال به طرف سید ابوترابی رفتم تا گزارش دیدارم با افسران اسیر ارتشی را بدهم. سید با برخورد و صحبت هایش آنها را متحول کرد و توانست در فاصله ای کوتاه نظرشان را به خودش جلب کند.
پایان قسمت چهل ونهم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری
جنگ ودوران اسارت(بخش سوم)
قسمت پنجاهم
چند روزی از رفتن آخرین گروه اسیران و سید ابوترابی از زندان استخبارات بغداد میگذشت. با رفتنش غمی بزرگ در دلم افتاد. هر بار که اسرا میرفتند، غمگین میشدم و قلبم برای رفتن با آنها بال بال میزد.
هیچوقت لحظه خداحافظی با سید از ذهنم پاک نمی شود. لحظه ای که بغضم نشست و در میان حلقه بازوانش گریه کردم. انگار با رفتنش روحم را با خودش برد. آرزو می کردم یک روز من هم به اردوگاه بروم.
بهار از راه رسیده بود و گرمای درون اتاق ها دیگر قابل تحمل نبود. صدای ایستادن کامیون حامل اسرا برای چندمین بار در محوطه استخبارات به گوشم رسید.
به سرعت به طرف پنجره رفتم و به حیاط زل زدم. هر بار با بازشدن دروازه و آمدن اسرای تازه وارد قلبم فرو می ریخت و استغاثه می کردم. از خدا میخواستم این آخرین گروه باشد و این اوضاع هرچه زودتر تمام شود تا من نیز از این اردوگاه بروم. صدای دادوفریاد سربازها می آمد. نگهبان پشت در اتاق، صدایم کرد:
- صالح! اسير آوردند.
از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم و از آنچه می دیدم، دهانم از تعجب باز مانده بود! اسيران تازه، به قدری کم سن وسال و نوجوان بودند که مویی در صورتها نروییده بود. در اتاق باز شد و نگهبان داخل آمد و با اشاره به من گفت.
- يا الله صالح تعال!
به سرعت قدم برمیداشتم و به دنبال نگهبان راه افتادم تا هرچه زودتر به حیاط برسم. طبق معمول دستها و چشم هایشان را بسته بودند. صورتها خاکی و آفتاب سوخته بود و سفیدی و خشکی لبها جلب توجه می کرد. ترس در وجود همه نشسته بود، بیشترشان با زیر پیراهنی و شلوارهای خاکی کثیف و پاره بودند. بعضی از آنها مجروح و زخمهایشان عفونت کرده بود.
دستها و چشم هایشان را باز کردند. همه با قیافه های غمگین و خسته، با نگرانی به اطراف و جایی که آمده بودند، نگاه می کردند.
پایان قسمت پنجاهم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سیلی برای بیداری
راوی :علی زابلی
یک شب خاموشی زده شده بود و همه خوروپف خواب بودند و فکر کنم حدود ساعت ۱۱یا ۱۲ شب بود.شیفت ممد امشی بود آقا رضا رحیمی از بچههای تهران خواب بود ولی بقول معروف خواب خرگوشی بود یعنی چشماش نیمه باز بود ولی در واقع خواب بود ممد امشی فکر کرد که بیداره منو بیدار کرد و گفت:بلندشو یک سیلی تو گوشش بزن.من سرپیچی کردم مجدد یک کم بد دهنی کرد و دوباره اشاره کردکه بزن.من با صدای بلند اقارضا را صدا زدم و دستم را گذاشتم روی صورتش،دوباره بهم ناسزا گفت و اشاره کرد که بزن و یا خودت را میزنم دوباره اقا رضا را بلند صدا زدم و این دفعه رضا جان بیدار شد و گفتم:نگهبان با تو کار داره و ممد امشی چند روزی را به من گیر می.داد تا اینکه یک روز یعقوب را صدا زد جریان را از من پرسید و من در جوابش گفتم:شما خودت گفتی بیدارش کنم.گفت:پدر سوخته من گفتم بزن خوب من عربی وارد نبودم بالاخره جریان با وساطت یعقوب حل شد.
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ویتامین
راوی:فرهاد سعیدی
دو ماه طول کشیده بود تا از خط مقدم به اردوگاه رسیدیم و بدن هامون ضعیف، نحیف و شکننده شده بود. شپش از سر و کلهمان بالا میرفت. اگه کسی شپش نداشت جای تعجب بود. ما بند یک بودیم. فرمانده اردوگاه ما سرهنگ ماضی بود. سرهنگ وارد اردوگاه شد، توی صف آمار نشسته بودیم که سرهنگ مترجم رو صدا زد ، گفت سرها بالا، برامون چند دقیقه حرف زد، انتم ضیوفنا و.... در آخر گفت اگه کسی خواسته ای داره بگه ، بعضی هامون خام شدیم ، فریب حرفاش رو خوردیم. یکی از بچه های مشهد بنام محمد یزدانی از ته صف بلند شد و گفت سیدی ، بدنهای ما تحلیل رفته، نیاز به ویتامین داره اگه اجازه بدید همین کنارهها سبزی بکاریم و ... سرهنگ گفت مو مشکل یعنی مشکل ندار.ه اما متوجه شدیم که وقتی داشت میرفت یواشکی به نگهبانان اردوگاه گفت بهش ویتامین بدید. هنوز سرهنگ از اردوگاه بیرون نرفته بود این محمد آقای ما جلو چشم همه فلک شد ، طوری کتکش زدند که صورتش قرمز و دستاش کبود شد. خلاصه اینکه تا چند ماه کتک می خورد. عراقی ها دیگه عادت کرده بودند هر وقت میان آسایشگاه میگفتن ویتامین کجاست؟ دیگه کسی نمیگفت محمد کجاست
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan