eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
911 عکس
418 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
در بخش جراحی مغز و اعصاب بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد هم مجروح بستری بود و هم بیماران عادی. من هم به خاطر اینکه پیچ و مهره‌های بالای دوتا پلاتینی که کنار مهره‌های کمرم گذاشته بودند باز شده بود و باعث عفونت شده بود، بستری بودم. دکتر بعداز عکس‌برداری تشخیص داد که باید میله‌ها بیرون کشیده شود والا عفونت به نخاع می‌رسد و با ورود به مغز احتمال شهادتم وجود دارد؛ ناچار جراحی شدم و میله‌ها بیرون کشیده شد. دکتر بعداز عمل و دیدن عفونت شدید، آنتی بیوتیک تزریقی قوی تجویز کرد که باید در رگ تزریق می‌شد و همین باعث گرفتگی رگ‌ها و درد شدید می‌شد و اگر نصف شب هم بود موقع تزریق از خواب بیدار می‌شدم و به پرستار التماس می‌کردم که تزریق را به آرامی انجام بده و الا تزریق رو سریع انجام می‌داد و اهمیتی هم به درد کشیدن من نمی‌داد، اما باز بی‌فایده بود و درد زیادی را تحمل می‌کردم، هرچی به پرستار می‌گفتم: خانم لطفاً جای این آنژوکت بی‌صحاب رو عوض کنید می‌گفت: - بیمارستان کمبود داره و گفتند هر ۴۸ ساعت یک بار اقدام به تعویض آنژیوکت کنید. - اما من دارم درد می‌کشم خانم. رگ دستم داره می‌ترکه. - چاره‌ای نیست باید تحمل کنی. - خانم چی چی رو تحمل کنم؟ تو انگار حالیت نیست، میگم رگ دستم گرفته و داره می‌ترکه! - به هرحال باید تحمل کنی، چون کاری از دست من برنمیاد. بسیار خوب، پس باید خودم یه تدبیری برای اینکار پیدا کنم. خُب شما اگه جای من بودید که مجروح جنگی بودید و در زمان جنگ این طور پرستارها باهاتون برخورد می‌کردند چکار می‌کردید؟...‌.. "آنژیوکت (به انگلیسی: Angiocath) یا کاتتر عروق محیطی (به انگلیسی: peripheral venous catheter) یک کاتتر کوچک و قابل انعطاف است که در داخل عروق محیطی بیمار جهت تزریق وریدی و مایع درمانی قرار داده می‌شود. پس از قرار دادن آنژیوکت نیز می‌توان برای گرفتن خون از آن استفاده کرد." ادامه دارد راوی :حسن تقی زاده بهبهانی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ادامه آفرین! خُب منم همین کار رو کردم دیگه. تو دلم گفتم حالا بهت نشون میدم که چاره‌ای هست یا نه، دردی به جونت بزنم که از حرفت پشیمون بشی. من اگه از عهده تو یکی برنیام که بسیجی نیستم. ناسلامتی به ما بسیجی بی‌ترمز می‌گن. تخت من کنار پنجره بود و تا ایستگاه پرستاری که اول سالن بود ده متری فاصله بود و حدوداً هشت تخت بیمار بعداز من بود، قبل از تزریق بعدی خوب همه جا رو پاییدم و بعد از اطمینان از اینکه کسی من را نمی‌بیند، ملحفه را روی دستم کشیدم و یواش یواش چسب روی آنژیوکت را از پوستم جدا کردم. لامصب آنقدر چسب رو محکم چسبانده بود که تمام موهای دستم باهاش کنده شد. بعد آنژوکت رو از رگم بیرون کشیدم و با صدای بلند صدا زدم: - پرستار پرستار! - بله کاری داری؟ - بیا که آنژیوکت از دستم کنده شد و داره خونریزی می‌کنه. - چسب به این محکمی زدم، چطور کنده شده؟ - کنده شده دیگه چه می‌دونم چطوری. لابد خواب بودم حواسم نبوده کنده شده. هیچی دیگه ناچار شد آنژیوکت جدید بیاره و در دست دیگرم تزریق کنه، تا مدتی که آنجا بستری بودم چندبار این کار رو کردم و دیگه پرستار از دستم عاصی شده بود و می‌گفت: - من نمی‌دونم چرا فقط آنژیوکت دست تو مدام جدا میشه؟ - چی می‌دونم خانم، شاید به خاطر داروهاست که گیجم می‌کنه و موقع پهلو به پهلو شدن از دستم کنده میشه. آدم گیج که چیزی حالیش نیست. - چسبی که من بهش میزنم محاله با تاب خوردن کنده بشه. - لابد اینم از شانس بد منه. راست می‌گفت، چسبی که او می‌زد محال بود کنده بشه. تقصیر من نبود که. خودش اینطور خواسته بود. اگه از همون اول به موقع آنژوکت رو جابجا می‌کرد منم مجبور نبودم که خودم اقدام به این کار کنم. دیگه کارم شده بود کندن آنژیوکت و بیش از ۲۴ ساعت نمی‌گذاشتم آنژیوکت در یک رگ باقی بمونه و آن را از دستم بیرون می‌کشیدم و توانستم کمی از درد کشیدن تسکین پیدا کنم. پایان راوی: حسن تقی زاده بهبهانی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری جنگ ودوران اسارت(بخش سوم) قسمت پنجاه ویکم: با فرمان یکی از مأموران همه کنار هم روبه روی ساختمان ایستادند. من هم مثل بچه های حرف گوش کن با فاصله از رئیس استخبارات ایستادم و منتظر فرصتی بودم تا پیغامم را به تازه واردها تفهیم کنم. ابو وقاص که برای برانداز کردن آنها آمده بود، برای چند لحظه دور شد. کمی پیش آمدم و دور از چشم سربازها با صدایی که سعی می کردم به مهمانان تازه وارد آرامش بدهم، گفتم:" - آقایان خوش آمدید. هیچ نترسید، شما مرد هستید و شجاع! اینها هیچ کاریتان نمی توانند بکنند. من با شما هستم، حمایتتان می کنم. تا آنجا که بتوانم، نمی گذارم به شما سخت بگیرند. همه با تعجب به من نگاه می کردند. مطمئن بودم در نظر خودشان من را خائن میدانستند. برایشان عجیب بود که من این حرفها را در حضور بعثیها میزنم. شاید هم فکر می کردند حقه ای در کار است و به آنها کلک میزنم. شاید هرکس در ذهنش چیزی درباره من تصور می کرد. سربازی از کنارم رد شد و من به سرعت لحنم را عوض کردم و با تشر با آنها حرف زدم و بد و بیراه گفتم. تازه واردها از رفتار دوگانه ام شگفت زده شده بودند. با دورشدن سرباز، لحنم را تغییر دادم و دوباره به نرمی با آنها شروع به حرف زدن کردم. بیچاره ها فقط نگاهم می کردند. چند دقیقه بعد سروکله ابو وقاص پیدا شد. تغییر لحن دادم و همان طور که دستم را بالا و پایین می آوردم، به آنها بد و بیراه میگفتم. ابووقاص که اخمی صورتش را فرا گرفته بود، به سرعت آمد و روبه رویشان ایستاد. پاهایش را از هم باز کرده و دستش را به کمر زده بود و با دست دیگر چوبش را بالا آورده بود. شروع به تهدید کرد. من کمی با فاصله از او ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. ابووقاص نگاهی به من کرد و با تشر گفت: - يا الله گلهم! (یالا به آنها بگوا) - آقایان! ایشان می گوید: اگر با ما همکاری کنید به نفعتان است. می گوید: سربازها یک طرف بایستند، بسیجیها یک طرف و پاسدار هم که نداریم طرف دیگر بایستند. فهمیدید چه گفتم؟! پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. دیگر تکرار نمی کنم. نور تیز آفتاب به سروصورتشان می تابید، اما در میان این هوای گرم، همه متوجه ترفند نجات دهنده ام برای نجات جان پاسدارها شدند. فرمانده دوباره فریاد زد و حرف هایش را تکرار کرد و من نیز دوباره حرف هایش را به تازه واردها تفهيم کردم. اسیرها جابه جا شدند و در دو صف ایستادند. به هم نگاه انداختند. چند دقیقه بعد از رفتن رئيس استخبارات، همه به دنبال هم به طرف داخل ساختمان به راه افتادند. خستگی راه با گرسنگی و تشنگی، آنها را بی حال و رمق کرده بود. وارد راهرویی باریک و نیمه روشن شدند. راهرویی که خود من پس از این همه مدتی که آنجا بودم وقتی از روبه روی اتاقهای شکنجه آن رد میشدم، توی دلم خالی میشد و ترس به جانم می افتاد. صدای ضجه و فریاد کسانی که شکنجه می شدند، لرزه بر تنشان انداخت.... پایان قسمت پنجاه ویکم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری جنگ و دوران اسارت(بخش سوم) قسمت پنجاه ودوم : دو طرف راهرو چند سلول محل نگهداری سربازان فراری عراقی و مردم مظلوم به دست مأموران بعثی گرفتار و شکنجه میشدند. در یکی از اتاق ها باز بود؛ همان اتاق مخوفی که از عمد درش را باز گذاشته و وسایل مختلف شکنجه در گوشه و کنارش دیده می شد. بالای سردر اتاق روی مقوا جمله ای نوشته بود که خواندنش لرزه بر تن آدمی می انداخت: "لا يدخل انسان حتی یخرج انسان جديد". به محض اینکه چشمشان به وسایل شکنجه افتاد، بیچاره ها رنگ خود را باختند. با خواندن این جمله وحشت بر دلشان افتاد. به انتهای راهرو رسیدند و در اتاقی به رویشان باز شد و همه داخل رفتند؛ همان جایی که من در آن به سر می بردم. این اتاقی بود که همه اسرا را در آن نگه می داشتند. اتاق، کوچک و جا برای آنهمه تازه وارد کم بود. آن قدر خسته بودند که نای نشستن نداشتند. همه روی زمین ولو شدند و خیلی زود خوابشان برد. نگاهشان کردم: همه نوجوان و کم سن وسال بودند. چشمانم پر از اشک شده کنارشان نشستم و خیره به آنها و به سرنوشت نامعلومشان فکر می کردم. در اتاق با صدایی گوش خراش باز شد. خواب آلود بودم و با شنیدن صدا چنان وحشتی کردم که انگار قلبم می خواست از جا کنده شود. خاطره بارها باز شدن این درها که به دنبالش شکنجه و درد برایم جا مانده بود، بدجور در ذهنم جا خوش کرده بود و آزارم میداد. سربازها داخل اتاق آمده بودند. ترسان و لرزان چشم باز کردم. از بس قلبم ترسیده و لرزیده بود، دیگر خسته شده بودم و در عجب بودم که این قلب چطور نمی ایستد. به بچه ها نگاه کردم. بعضی هنوز در خواب بودند. شب بدی را در بزم شپش ها و خارش مدام بدن و تنگی جا برای خوابیدن گذرانده بودیم. مسئول زندان استخبارات با دو مامور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یاالله گوم!. ( یالا بلند شوید)... پایان قسمت پنجاه و دوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اسماعیل سروری، معروف به عیدی برادری داشت به نام ابراهیم. یک روز او را در حالی که از قسمت سینه زخمی شده بود آوردند. زخم سینه‌اش مانند یک گوجه که از وسط به چهار قسمت تقسیم کنند سوراخ شده بود. زن ابراهیم قبلاً دوست خواهرم لیلا بود. من با این که او را می شناختم ولی نمی‌دانستم که همسر برادر عیدی است. وقتی که ابراهیم زخمی شد او را به بیمارستان رساندیم. خانمش هشت ماهه باردار بود. وقتی او را در راه دیدم گفتم، بنده خدا برادر عیدی زخمی شده و او را به بیمارستان بردیم. خانمش با دست بر سرش زد. من از او پرسیدم: مگر ابراهیم را می‌شناسی؟ گفت: شوهرم است و من به خاطر این‌که اتفاقی برای او نیفتد گفتم: چیزی نیست، دستش زخمی شده و الان خرمشهر است. اما او به شهادت رسیده بود. راوی: سیده زهرا حسینی برگرفته ازکتاب:"شهرم در امان نیست" کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی نوشته:داود بختیاری دانشور قسمت سی ویکم: بی اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه انگار می‌خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم بکسل کشیده شد مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم، گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‌های قاچ خورده ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی ام تکه پاره شوند، آهاااای ی ی ... آهاااای ی ی .... نکشید ... من هنوز این بالا هستم.... نکشید ... نکشید... - خاک تو سر ترسوات! کجا رفته آن همه دل و جرات؟ مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه های محله این جا نیستند؛ و گرنه پاک آبرویت رفته بود. - د بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‌کنی ... زود باش . - آمدم ... همین الان ... آمدم ... چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم. ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرات پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم بکسل را گرفته بودم، چنان محکم که انگار می‌خواستند از دستم ..بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم بکسل شدند. کسی فریاد کشید - با یک دو سه سیم بکسل را بکشید. انگار که کسی مردم را رهبری کند هماهنگ فریاد کشیدند یک، دو، سه ... پیروز باد ملت لحظه ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خرد شدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده ای می‌ماند. جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم. - باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم. این را یک نفر با صدای نخراشیده اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‌دانستم به محض رسیدن به نرده ها دل و روده ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم .نتوانستم. هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‌های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‌شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم - آهااااییی ... من الان له می‌شوم ... یکی به دادم برسد. جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و من را کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و به دنبال جمعیت دویدم. نمی‌دانم چه طور شد که مردم مجسمه را رو نرده‌ها کله معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را در بر گرفته بود. احساس سربازی را می کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است. مردم همان طور پیش می‌رفتند. جلو هر مغازه ای می ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‌کشیدند و زیر پا می‌انداختند. از پنجره بعضی از خانه ها نیز عکسها بیرون انداخته می‌شد. حتی از خانه‌های اعیان و شاه دوست. ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من داش اسدالله .. پایان قسمت سی و یکم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی نوشته:داود بختیاری دانشور قسمت سی ودوم: نه شهر "گیسن" شبیه "تهران" بود و نه محله "لیبیک اشتراس" شماره ۳۹ به محله "شاپور" کوچه نمره سه می‌ماند. من هم دیگر آن داش اسدالله کوچه بن بست ایرج نبودم. با آن پالتو بلند سرمه‌ای خوش دوخت و کفش‌های چرمی ساق کوتاه غروب بود که به ایستگاه قطار گیسن رسیدم. گیج و خسته و کوفته مثل آدمی که از خواب بیدارش کرده باشند پشت سر هم پلک می‌زدم. گاهی تصویر ایستگاه تی بی‌تی، خیابان ایرانشهر که از آن جا راهی شده بودم جلو چشمم ظاهر می‌شد. - چه خبرت است؟ هنوز هیچی نشده دلت برای ایران تنگ شد؟ - نه بابا مانده ام آدم چه موجودی است ... در چند ساعت جا عوض می‌کند ... ایران کجا و آلمان کجا طول و عرض ایستگاه را با چشم زیر و رو کردم. تک و توک مسافری دیده می‌شد. همه آنهایی که با من سوار قطار شده بودند رفته بودند. یکهو تو دلم خالی شد. نکند داداش قاسم روز ورودم را اشتباه کرده باشد؟ جوابی به خودم ندادم. انگار می‌ترسیدم جواب مثبت باشد. رو نیمکتی نشستم. سرما از لباس‌هایم گذشت و تا استخوانم رسید. از جا کنده شدم و چمدان به دست طول ایستگاه را قدم زدم. چشم‌هایم همه جا را نگاه می‌کرد. حتی پشت سر را. از کنار پلیسی که بر اثر سرما شق ورق مانده بود گذشتم. نگاهش چنان بود که که انگار به دنبال یهودیای به جا مانده از جنگ می‌گشت. با همان کت چرمی و کلاه آهنی و چکمه ساق بلند. افرادی که پرسه بزنند مورد سوء ظن قرار می‌گیرند. این حرف را در ایران شنیده بودم. با قدم‌های محکم و مصمم به راه افتادم. نگاه‌های پلیس همچنان روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. به سرم زد از او کمک بگیرم. با یک حرکت تند برگشتم. پلیس سرجایش ..نبود مثل مجسمه ای که دزدیده باشندش نیست شده بود. با صدای دنگ دنگ بلندگوی ایستگاه، قطاری از راه رسید و دورتر از من سرجایش میخکوب شد. تا نزدیکی درها جلو رفتم. با بازشدن درها جمعیت بیرون ریخت. بعد هر کس بی توجه به دیگری راه خودش را گرفت و رفت. اینها دیگر چه جور جماعتی هستند. انگار با هم قهرند. فکر کردم شاید داداش قاسم با آن قطار به پیشبازم آمده باشد. تا جایی که می‌شد صورت تمام مردها را نگاه کردم. بیشترشان بور بودند. با رفتن قطار قلبم به شدت زد نمی‌ترسیدم اما خیلی ناراحت بودم. برگشتم و رو نیمکت نشستم. دیگر سرما را احساس نمی‌کردم. این بار گرسنگی و تشنگی آزارم می‌داد. اگر در خانه خودمان بودم؛ فخری یا صدیقه یک لیوان آب دستم می‌دادند. یاد سماور خانم خانما که از صبح تا شب قل میزد افتادم. چای قند پهلوی داغ و دبش، با طعم هل و دارچین؛ همیشه به راه بود. چمدان دو قفله ام را رو نیمکت گذاشتم و شروع کردم به قدم زدن. مثل جنتلمنی که از سر بی‌کاری و بی‌عاری از خانه زده باشد بیرون. پایان قسمت سی و دوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده پنج دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... شب بر همگی خوش به امید فردای بهتر کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام صبح چهارشنبه امام رضایی شما به خیر الهی عاقبت به خیر باشید به خاطر بسپار؛ تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر ومحبت اوست پس محبت کنید چه به دوست, چه به دشمن, که دوست رابزرگ می کند دشمن رادوست کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan ‌کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید احمد کشوری در تیرماه ۱۳۳۲ به دنیا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سرپل تالار»، دو روستا از روستاهای محروم شمال و سه سال آخر را در «دبیرستان قناد» بابل گذراند. دوران تحصیلش را به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. وی ضمن تحصیل علاقه زیادی به کارهای ورزشی و هنری نشان می‌داد و یک بار در رشته طراحی در ایران مقام اول را کشب کرد و در «کشتی» هم درخشش داشت. کشوری بعد از اخذ دیپلم برای ورود به دانشگاه آماده می‌شد اما با توجه به هزینه‌های سنگین ورود به دانشگاه و محرومیت مالی‌اش، از رفتن به دانشگاه منصرف شد و در سال ۱۳۵۱ وارد ارتش در قسمت هوانیروز شد. احمد کشوری به علت هوش و استعدادی که داشت دوره‌های تعلیماتی خلبانی هلیکوپترهای «کبری» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند روحیه‌ای متواضع و رئوف داشت و در عین حال در مقابل بی‌عدالتی‌ها سرسختانه می‌ایستاد. احمد کشوری در ارتش با همه محدودیت‌ها، بسیاری از کتاب‌های ممنوعه را در کمد لباسش جاسازی کرده بود و در فراغت، آنها را مطالعه می‌کرد و به دیگران نیز می‌داد تا مطالعه کنند. چندین بار به علت اعمالی که علیه رژیم انجام می‌داد مورد بازجویی قرار گرفت. در اوایل به کارش در کرمانشاه شروع به تحقیق درباره فقرای شهر، کرد و در این زمینه برای نشر روحیه انفاق در همکارانش سعی بسیار می‌کرد و بالاخره توانست با همکاری چندین نفر دیگر از ارتشیان «خیر» هوانیروز مخفیانه صندوق اعانه‌ای جهت کمک به مستضعفین تاسیس کند. احمد پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از انقلاب، جان برکف برای اعتلای اسلام مقاومت کرد. در بیشتر تظاهرات شرکت می‌کرد و بسیاری از شب‌ها، بدون آن که لحظه‌ای به خواب برود تا صبح را به چاپ اعلامیه امام می‌گذراند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی حوادث کردستان شروع شد، بابت ناامنی‌های ایجاد شده توسط ضدانقلاب ناراحت بود. شهید فلاحی می‌گفت که من شبی برای انجام مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم و هنوز سخنانم تمام نشده بود که از جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. او از همان آغاز چنان از خود کیاست، لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است. یک بار به شدت زخمی شد اما هلیکوپترش را به مقصد رساند. در زمان جنگ تحمیلی هم دست از ارشاد برنمی‌داشت و ثمره تلاش‌های شبانه‌روزی او را می‌توان در پرورش عقیدتی شیرمردانی چون شهید سهیلیان و شهید شیرودی دانست و چه متواضعانه شیرودی شهید گفت: «احمد استاد من بود.» زمانی که صدام به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه‌اش بود اما همین که موضوع تجاوز صدام را شنید فردای آن روز عازم سفر شد. به او گفته بودند بمان و پس از اتمام جراحی برو. اما جواب داده بود ‌که وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم. در جبهه، بیابان‌های غرب کشور را به گورستانی از تانک‌ها و نفرات دشمن بعثی تبدیل کرده بود. بدون وقفه و با تمام قدرت می‌کوشید و پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می‌داد. حماسه‌هایی که در شکار تانک‌ها آفریده بود، فراموش نشدنی هستند. بالاخره در روز۱۳۵۹/۹/۱۵ و در حالی که از یک مأموریت بسیار مشکل، اما پیروز بازمی‌گشت، مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش بر اثر اصابت راکت‌های دو هواپیمای «میگ» دشمن به شدت در آتش می‌سوخت آن را تا مواضع خودی رساند و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید. روحش شاد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شفاعت مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا به مردن و غرق شدن، زدم از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نبود. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan