مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت سی وسوم:
چشمم افتاد به یک دسته مرد که پالتوها و چکمه هایشان یک جور بود. چشمهای همهشان به اطراف میدوید. هیچ کدام حرف نمی زدند. به آنها نزدیک شدم و تک تکشان را نگاه کردم. بعد از کنارشان گذشتم. ناگهان به یاد چمدانم افتادم. به طرف نیمکت دویدم. چمدان دست نخورده سرجایش بود.
- مواظب چمدانت باش. دزد زیاد استها. موقع خواب هم بغل بگیر.
این را داداش عباس و خانم خانما چندبار موقع سوار شدن به اتوبوس به هم گفته بودند. تمام زندگی و دار و ندارم در آن بود. از همه مهمتر مدرک دیپلم طبیعی ام که با هزار خون و دل گرفته بودمش. به خاطر آن بود که داداش قاسم برایم پذیرش فرستاده بود. اگر تو دانشگاههای ایران بودی این همه مکافات نداشتی.
- چه کار کنم. ورود، کار حضرت فیل است.... دانشگاه ملی هم کلی ورودی میخواهد.
چمدانم را برداشتم و با چشمان سرگردان دوباره شروع کردم به متر کردن ایستگاه قطار. چند بار از کنار دسته مردها گذشتم. احساس کردم آنها هم مثل من به دنبال کسی میگردند. یکی از آنها به طرف اتاق اطلاعات رفت و از پشت پنجره چیزی پرسید و زودی برگشت. مثل کسی که تازه دو قرانی اش افتاده باشد دویدم طرف اتاق اطلاعات. چند متر مانده به اتاق سر جایم میخکوب شدم. یادم افتاده بود که زبان آلمانی نمیدانم. نیش خندی به اطلاعاتچی که خیلی جدی نگاهم میکرد زدم و زود برگشتم.
- عجب آدم.های خشک و سردی! چنان قیافهای میگیرند که انگار فقط خودشان آدم هستند. خوب است متفقین دمشان را چیدهاند و گرنه به خدا بندگی نمیکردند. حتما یارو از نازیهای زمان جنگ است. صدای موسیقی تندی به گوش رسید. برگشتم طرف صدا. از تو اتاق اطلاعات بود. با حرص پاتند کردم به طرف نیمکت. اگر در خانه بودم رادیو را تو حیاط پرت میکردم. موقعی که داش اسدالله خانه بود کسی حق رادیو گوش کردن نداشت. حتی وقتی بیرون بودم با احتیاط کامل پیچ رادیو را می چرخاندند. بیچاره ها ترس از این داشتند که به گوش من برسد. همیشه کسی بود که خبر ورود من را به خانم خانما و دخترهای خانه بدهد.
پیرمرد و پیرزنی چسبیده به هم رو نیمکت نشسته بودند. به آسمان نگاه کردم. رگههای ذغالی رنگی کم کم در حال پوشاندن آسمان ابری بودند. آخرین دقایق نمایش زشت و زیبای آن روز رسیده بود. زیر لب گفتم خدا کند قبل از افتادن پرده شب داداش قاسم را پیدا کنم. به یکی از ستونهای ایستگاه تكيه دادم. تنهایی و غربت تو وجودم چنگ انداخته بود. اولین بار بود که به یک کشور دیگر رفته بودم. همان طور که در فکر بودم چشمانم اطرافم را می پایید. دسته مردهای یک شکل آنجا بودند.
چقدر شبیه بزن بهادرهای ایران اند.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد.
پایان قسمت سی وسوم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت سی وچهارم:
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد. مثل برق برگشتم. داداش قاسم خنده به لب در حالی که چند مرد دنبالش میدویدند به طرفم آمدند. دسته مردهای یک شکل، دارو دسته داداش قاسم بودند. شنیده بودم داداش قاسم عنوان قویترین مرد جنوب آلمان را یدک میکشد. ولی فکر نمیکردم دار و دستهای هم داشته باشد. ده، دوازده سال دوری باعث شده بود همدیگر را نشناسیم. بغلم زد و سر و صورتم را ماچ باران کرد. قلبم از شادی و هیجان نزدیک بود بترکد. خانه تجردی داداش قاسم آپارتمان زیر شیروانی یک خوابه بود. از پنجره اتاق خواب میشد ریلهای آهن و ناقوس کلیسای آن طرف خیابان را دید. آنجا هم خدا نخواسته بود من از مذهب دور بمانم. دیدن کلیسا از آن فاصله آرامش خاصی را در وجودم میریخت. به نماز می ایستادم و با خدا راز و نیاز میکردم.
- پس چرا چیزی نمی خوری؟ تو که میگفتی از تشنگی و گرسنگی نا نداری.
مانده بودم در جواب داداش قاسم چه بگویم. به عمرم لب به مشروبات آنچنانی و گوشت خوک و کالباس و سوسیس نزده بودم. رو صندلی راحتی جابه جا شدم و آهسته و اما محکم گفتم
- من از این چیزها نمیخورم ... داداش قاسم.
انگار که حرف نامربوطی زده باشم دار و دسته داداش قاسم خاموش شدند و زل زدند به صورتم که مثل چغندر قرمز شده بود.
داداش قاسم در یک چشم به هم زدن شیشه ها و ظرفهای غذا را از رو میز برداشت و به آشپزخانه کوچک آپارتمان برد.
- بگیر این را بخور برایت خوب است. رنگ سبز شربت داخل لیوان دوباره من را به شک انداخت. دودل لیوان را گرفتم و رومیز گذاشتم.
- آبجو نیست ... شربت سیب است ... از رنگش نمیفهمی؟!
در میان تکه هایی که دوستان داداش قاسم حواله ام میکردند لیوان پر از شربت سیب را سر کشیدم.
شب موقعی که همه رفتند؛ با داداش قاسم تا دم دمای صبح از خیلی چیزها حرف زدیم. از پدر و خانم خانما و داداش عباس و داداش عبدالله و فخری و صدیقه و محله مان و بچههای محل. حتی از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش و مهدی موش برایش گفتم. چنان زل زده بود به چشم هایم که انگار تصویر آنها را از آن جا میدید.
- باید خیلی دلت تنگ شده باشی داداش قاسم.
- آره ... آره خیلی ... باور کن برای سنگفرش کوچه ها و خیابان هم دلم تنگ شده. هیچ جا وطن نمیشود. مطمئن هستم خیلی زود این را می فهمی، به خصوص با این طرز فکری که داری ...
- خیلی عوض شدی .... یک آدم دیگر شدی ... فکر میکردم با تحولات به اصطلاح فرهنگی ای که تو ایران در حال رشد است تو هم جلد عوض کرده باشی.
- نه، نه، خدا نکند من همان داش اسدالله مانده ام. با این تغییر که مذهبی تر هم شده ام.
- ولی تو اصلا عوض نشدی، تازه پیشرفت
هم کرده ای داداش قاسم.
دستی به سرش کشید و نفساش را با صدا بیرون داد و زل زد به گلهای ریز پتوی روی تخت.
- اینجا زندگی اینجوری است مذهب کاری با این کارها ندارد.
به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اما یک لحظه نمی توانستم سرجایم آرام بگیرم. انگار چیزی می گزیدم. نیشم میزد. قلبم درد گرفته بود. میدانستم تمام دردهایم از حرفهای داداش قاسم بود. صدایش جوری بود که دلم سوخت باید چیزی میگفتم. کاری میکردم. نباید با همین چند تا کلمه و جمله سر و ته قضیه به آن مهمی هم می آمد.
پایان قسمت سی و چهارم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
همه ما باید به قدرت خداوند ایمان کامل داشته باشیم احساس کنیم بازوی بلند خدا همواره پشتیبان ماست و اوست که حافظ همه چیز و همه کس است...
عبارت تاکیدی برای این مواقع؛
"بازوی بلند خداوند همواره زیر دستان من است ومن در امنیت و آرامش هستم"
"چون با خدا همراهم همه چیز خوب وعالی پیش می رود.”
شب بر همگی خوش
به امید فردای بهتر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
صبح پنجشنبه رسید
هفته ی پیش خیلی ها
كنارخانوادشون بودند
و امروز نیستند
یادمون باشه فرصت ها
به همین ڪوتاهي هست
باآرزوی شادی روح مسافران آسمانی
وسلامتی وعاقبت به خیری همه ما
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پس از وقوع کودتای ۲۸ مرداد، سازمانهای سیاسی تشکیل دهنده جبهه ملی، برای دوره کوتاهی در یک ائتلاف ضعیف، تحت نام "نهضت مقاومت ملی "به مقاومت سیاسی دست زدند و تظاهراتها و اعتصابهای پراکندهای در پاییز همان سال در دانشگاه تهران و همچنین ، از جمله در تاریخ ۱۶ مهر و ۲۱ آبان، در اعتراض به محاکمه مصدق برگزار شد.
چند هفته پس از این وقایع، اعلام شد که روابط ایران و (که در زمان نخستوزیری مصدق قطع شده بود) از سر گرفته خواهد شد و ریچارد نیکسون نایب ریاست جمهوری وقت آمریکا برای دیدار رسمی به ایران خواهد آمد. این موضوع بهانه لازم برای اعتراضات را فراهم کرد و در ۱۶ آذر به سفارش نهضت مقاومت ملی، دانشجویان فعال به سخنرانی در کلاسها پرداختند و ناآرامی تمامی محوطه دانشگاه تهران را فرا گرفت. دولت وقت برای پیشگیری از هرگونه اقدام بعدی تصمیم به سرکوب اعتراضات گرفت. سربازان و نیروهای ویژه ارتشی پس از هجوم به دانشگاه، به کلاسهای درس حمله کرده و صدها دانشجو را بازداشت و زخمی نمودند. نیروهای امنیتی در دانشکده فنی اقدام به شلیک تیر کردند که موجب شهادت سه دانشجوی این دانشکده به نامهای، مهدی(آذر)شریعت رضوی ،مصطفی بزرگ نیا و احمد قندچی شد. فردای آن روز نیکسون به ایران آمد و دکترای افتخاری در رشته حقوق را در دانشگاه تهران که در اشغال مشهود نیروهای نظامی بود، دریافت کرد.
وقایع آذر ۱۳۳۲، نمایانگر واکنش دولت کودتا به فعالیتهای دانشجویی بود و به دنبال آن سرکوب نظاممند تمامی اشکال دیگر مخالفتها روی داد. ۱۶ آذرتوسط کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشورکه مرکز اجتماع و مباحثه مخالفان حکومت پهلوی در خارج از ایران بود، روز دانشجو نامیده شد.
16 آذرروزی که به نام دانشجو مزین شده است و هر سال در این روز ما یاد و خاطره سه دانشجوی آزاده را که نخواستند در برابر جور زمانه سر خم کنند، و در این راه دانشگاه را به خون خود آراستند، گرامی می داریم.
روحشان شاد
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری
مترجم صدام حسین(بخش چهارم)
قسمت پنجاه وپنجم:
در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بردارهای عراقی و کشورهای عربی بودیم. بالاخره پس از اینکه فرمها را آماده کردند و عکس ها روی آن چسبانده شد، نوبت مصاحبه تن به تن رسید. یکی از خبرنگارهای نظامی پیش آمد و به ترتیب با همه مصاحبه کرد. همه سعی می کردند چیزی بگویند که مایه دلخوشی بعثیها باشد و دروغ هم نگویند. اگر یکی از آنها آنچه دیکته می کردند نمیگفت، با مشت و لگد و تهدید مأموران باتوم به دست که کنارشان ایستاده بودند، روبه رو می شد.
نزدیک غروب همه خسته و کوفته به سلول برگشتیم.
روزنامه های صبح روز بعد، به سرعت وارد ساختمان استخبارات شد. همه با تعجب به تیتر درشتی که به نقل از صدام حسين درج شده بود و به عکس های اسیران نوجوان در آنها نگاه می کردند. جمله این بود: «آنها را به مادرانشان بازمی گردانیم».
صدای پوتین هایی که به اتاق نزدیک میشد، به گوش رسید. چفت در با صدایی گوش خراش برداشته شد. در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد:
- صالح! گوم تعال الرئيس ایریدک! ( صالح پاشو بیا رئیس با تو کار دارد)
رنگم پرید و قلبم برای چندمین بار فرو ریخت!
- یاالله! خیر باشه.
هربارکه صدایم میزدند، هزار بار میمردم و زنده میشدم که نکند دستم رو شده و همه چیز را فهمیده باشند و سرم را زیر آب کنند. زیر لب ذکر میگفتم و درحالی که به ظاهر می خندیدم، به طرف اتاق رئیس زندان رفتم.
ابو وقاص پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت، سر برداشت و صدای آمرانه و خشنش در گوشم نشست:
- صالح
- نعم سیدی! (بله قربان)
ضربان قلبم به تکاپو افتاده بود... بوم بوم بوم! خدایا! از من چه میخواهد؟ ابو وقاص از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت:
- صالح برای بچه ها لباس نو ببر و بگو حمام کنند. می خواهیم ببریمشان زیارت عتبات و بعد هم ملاقات با صلیب سرخی ها تا برگردند به ایران. دولت عراق تصمیم گرفته شما را آزاد کنند.
آنچه را می شنیدم، باورم نمی شد. انگار آب خنکی بر قلب گرگرفته ام ریخته باشند. ذوقی در وجودم بیدار شد. با صدایی که آرامشی نادیدنی در آن موج میزد
گفتم:
- امرک سیدی! (امر، امر شماست قربان)
پایان قسمت پنجاه وپنجم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری
مترجم صدام حسین(بخش چهارم)
قسمت پنجاه وششم:
ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت:
- اتروح اوياه. (با او می روی)
سرباز پا بر زمین کوبیدن
- امرک سیدی؟
ادامه داد:
- به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند.
_ نعم سیدی
این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد.
ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت:
- لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده).
تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم:
- نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.)
بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است.
سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم
نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم:
- عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند:
- عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران.
بچه ها متعجب به طرفم آمدند:
- چی شده صالح؟ گفتم:
- صبر کنید ادامه اش را هم بگویم.
با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم:
- اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید.
پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم:
- صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت.
پایان قسمت پنجاه وششم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نسل مبارز
راوی: سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
قسمت اول:
شب اول جنگ برای دیدن انفجار و بمباران بالای پشت بام ها رفتیم.
فکر میکردیم که اینها جدی نیست. در صورتی که از اوایل سال ۵۹ درگیری بود و ما خبر نداشتیم. اول مهر شد و ما به مدرسه رفتیم. اما در آنجا خبری از درس و مشق و اینجور چیزها نبود. همه مدارس تعطیل بودند. در شهر فقط آمبولانس بود که مرتباً از یک طرف شهر به طرف جنت آباد (گلزار شهدای خرمشهر) می رفت. ما هم برای کمک به جنت آباد رفتیم. در آنجا جنازه های زیادی بود. زنان را یک طرف و مردان را یک طرف گذاشته بودند. من از مرده وحشت داشتم. الان هم وحشت دارم. اما روزهای اول جنگ، دیدن این همه جنازه برای همه ما عادی شده بود. در آنجا خانوادههای حسینی و حیدر حیدری را دیدم که بی قراری می کردند.
کار ما همین شده بود که هر روز به جنت آباد برویم تا کمک کوچکی بکنیم. به این کار علاقه مند شدیم. البته پدرم قبول نمیکرد که به آنجا برویم. بنابر این روزها میرفتیم و شبها به خانه باز می گشتیم.
تقریباً شهر را تخلیه کرده بودند و آنهایی که مانده بودند در حسینیه ها و مساجد زندگی می کردند. چون خانه امن نبود و مردم می ترسیدند که عراقی ها حمله کنند.
روز اول پدر به خانه سر میزد و می رفت. اما بعدها کمتر می آمد. روزهای بعد فقط سه بار او را دیدم آن هم در جنت آباد. یک روز داشت در کندن قبر به مردم کمک میکرد و یک روز هم او را دیدم که میگفت بنی صدر دارد به ملت خیانت میکند و محکم با مشت به تابلو روی دیوار زد. بار سوم او را دیدم که داشت به مردم نصیحت می کرد که مراقب همدیگر باشند.
پایان قسمت اول
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نسل مبارز
راوی:سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
قسمت دوم:
روز چهارم دیگر فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. فاصله جنت آباد با پادگان دژ زیاد نبود و به وضوح عراقی ها را می دیدیم چطور تردد میکنند. مردمی را که در خرمشهر به شهادت می رسیدند در جنت آباد دفن می کردند. یک روز بعد از بمباران شدید عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شده بودند. امدادگران قبر را کنده و چهار پنج تا از نوزادان کوچک را در آن، جای دادند. آنها در کفن پیچیده شده بودند و جای زیادی را نمیگرفتند. بعضی ها دختر بودند ولی بعضی از آنها مشخص نبودند و فقط تکه هایی از گوشت دست یا پا بودند. جسد یکی از آنها هم بهطور وحشتناکی ورم کرده بود. من مرتباً در نظرم این آیه از قرآن می آمد که "به ای ذنب قتلت" اینها چه گناهی مرتکب شدند که به این صورت کشته شده اند؟ در جایی دیگر خبر دادند که خانوادهای زیر آوار مانده اند. همگی به آنجا رفتیم تا کمک کنیم. بچه ها سر سفره صبحانه بودند که با بمباران بعثی ها به شهادت رسیدند. دقیقا یادم نمی آید که کجای خرمشهر بود. شاید سمت چهارراه نقدی فلکه آتش نشانی بود، نمیدانم.
پدرم بیشتر با ارتشیها بود. خیلی علاقه داشت با آنها باشد. بعد از ظهر روز سوم جنگ به خانه آمد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: به حسینیه رفته. گفت: من دارم میرم خط مقدم. من به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد که مادر سراغ پدرم را از من گرفت گفتم خیالت راحت باشد، جایش امن است. با ارتشی ها است.
پایان قسمت دوم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نسل مبارز
راوی:سیده لیلا حسینی
نوشته:رومزی پور
روزهای بعد، بازهم برای کمک به جنت آباد میرفتیم. ماشین مخصوص نوشابه را خالی کرده بودند و از آن برای حمل جنازه استفاده میکردند. کمک میکردیم تا جنازه ها را پایین بیاورند. آن روز سه شهید را آوردند. ما کمک کردیم و آنها را پایین آوردیم. چون مرد بودند آنها را پشت در مردهشویخانه گذاشتیم و رفتیم. اولی را غسل دادند، دومی را که خواستن غسل دهند مرا صدا زدند تا آن را شناسایی کنم. من وقتی او را دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و بیرون آمدم. یکی از مردهشویها وقتی مرا دید گفت این دخترِ آقاست. در آنجا روی حساب اینکه پدرم سید بود او را آقا صدا میکرد. همه از من پرسیدند چه شده؟ گفتم: پدرم شهید شده. آنها هم شروع به گریه کردند و مرا دلداری دادند. وقتی کمی حالم جا آمد با یکی از خانم ها به نام مریم رفتم تا خبر شهادت پدرم را به خانوادهام بدهم. مریم خانم مسنی بود. در راه به ننه رضا (یکی از همسایه ها) گفتم، همراه من بیاید تا این خبر را به مادرم بدهیم. مادرم از دور ما را دید و به طرف من آمد. به او گفتم میخواهم خبری به تو بدهم.
مادرم همان موقع در حسینیه بود. وقتی ننه رضا عکس العمل نشان داد و توی صورت زد مادرم فهمید که اتفاق مهمی افتاده است. از او قول گرفتم که داد و بیداد نکند و به او گفتم که پدر شهید شده. همه با او همدردی کردند. بعد از چند دقیقه با هم به جنت آباد رفتیم. پدر را کفن کرده و به مسجد آورده بودند. سربازان زیادی آنجا بودند. به مادرم گفتم ببین اینها نه مادر دارند و خانواده و اینجا بی کس و کارند. اگر تو گریه و شیون کنی در روحیه آنها تاثیر می گذارد.
ظهر شده بود. مادرم را به داخل مسجد بردم و او را تنها گذاشتم تا راحت از پدرم حلالیت بطلبد. بعد از چند دقیقه او را بیرون آوردم. سپس به همراه مردمی که مانده بودند و چند تا از همسایه ها و بچه های دیگر، مثل حسین عیدی و عبد، برادر یونس محمدی و دختر های دیگر مثل الهه الهام و صباح، پدرم را به خاک سپردیم و دوباره به حسینیه بازگشتیم.
پایان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت سی وپنجم:
- داداش قاسم! به ات برنخورد، امیدوارم دلخور نشوی، منظوری ندارم، نه خیال کنی میخواهم شما را نصحیت کنم، ولی به نظر من شما راهتان را عوضی رفته اید. یعنی جو اینجا باعث شده شما راه را اشتباه بروید. شما ورزشکار هستید این چیزهایی که میخورید تأثیر منفی روی روح و روانتان میگذارد. شما را از شخصیتی که دارید بیرون میکند.
اسلام با دلیل و منطق خوردن مشروبات آنچنانی را حرام کرده.
دادش قاسم بی آن که حرفی بزند از جا بلند شد و تو اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- آره تو راست میگویی همین آشغالها است که آدم را بیهویت میکند ولی چه کار میشود کرد؟ ... آدم آلوده شان میشود.
- چه حرفی؟ چه میگویی؟ میخوای بگویی اراده کنار گذاشتنشان را نداری؟! من هر چیزی را بخواهم به راحتی کنار میگذارم.
- من را دست کم گرفتی؟
- نه نه به جان داداش زود نتیجه نگیرید. من فقط خواستم ....
نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. تند رفته بودم. باید کم کم حرف هایم را میزدم. این هم از جوانی ام بود.
داداش قاسم انگار که رودست خورده باشد ویران شده باشد؛ رو تختش افتاد و بی حرف در خود فرو رفت. از آن شب به بعد حرفهایمان شد؛ اسلام و دین محمد(صلواتالله) و خواندن کتاب او. داداش قاسم یکهو عوض شده بود. دوستانش با ناباوری نگاهش میکردند. مانده بودند من چه وردی بیخ گوش قوی ترین مرد جنوب آلمان خوانده ام که آن قدر تغییر کرده است. کاری نداشتم دیگران چه فکر میکنند نرم نرمک و سربه پایین کار خودم را می کردم. آخر تو بچه محصل چه از اسلام میدانی؟ چه قدر می شناسیاش؟ یک قطره از آن دریای عظیم را .... با همین یک قطره هم میشود چشم ها را شست و بیدارشان کرد. از همان دوران دبیرستان افتادم توی این راه. مذهبهای دیگر را هم مطالعه کردم. توی همه شان یک چیزی کم بود. هیچ کدام حرف آخر را نزده بودند. رسالت هیچ کدامشان تمام نشده بود. فهمیدم نباید از این شاخه به آن شاخه پرید. جواب همه سوالها را اسلام با دلیل و منطق روشن داده. چسبیدم به اسلام. همان دم آرامش و پاکی هم همراهش آمد. قبل از آن که درس را شروع کنم اولین کارم تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان گیسن بود. هیچ کس قبلا آن کار را نکرده بود. بی هیچ درنگی شروع به فعالیت کردم. دردم، بی قید و شرط و بی گذشت میخواستم تا آخر بمانم. میدانستم در جست وجوی چه چیزی ام. آنجا یا جای دیگر هرگز دست بردار نبودم. حتی اگر تمام مذهبیهای شهر گیسن در برابرم علم میشدند. طول پرشی را که برای رسیدن به هدفم لازم بود درست اندازه گرفته بودم. اولین فکرم بعد از تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان شهر گیسن، برقرار کردن رابطه با انجمنهای اسلامی دانشجویان کانادا آمریکا بود.
به یاد ندارم چه وقت از سال بود. وسط گرمای تابستان بود یا سرمای زمستان. بدون زغال سنگ با آن حال بیقرارم با همه جا نامه نگاری میکردم. میخواستم هر چه زودتر انجمن به سر و سامانی برسد. کار ساده ای نبود. خیلی وقتها از بچه هایی که برای جلسه قرآن خوانی و بحث به آپارتمانم میآمدند کمک میگرفتم. تا رسیدن جواب از انجمنهای کانادا و آمریکا من همچنان با اشتیاق کار روزانه انجمن را دنبال میکردم. کاری که بعضی از روزها تا ده شب ادامه داشت. با وجودی که بخشی از روز را هم به سرند کردن خاک برای گرفتن ساعتی سه مارک میگذراندم؛ هیچ وقت احساس خستگی نمیکردم
پایان قسمت سی وپنجم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت سی وششم:
انگار تمام انرژیی را که از ذغال سنگهای آلمان به وجود میآمد در وجود من ریخته بودند. گرم و فرز بودم، مثل زمانی که تو بن بست ایرج ورجه ورجه میکردم.
- آهاااایی .... تو خواب و خوراک نداری
- یک لقمه برایم بگیر آمدم ... کوچک نباشدها ... اندازه کله گربه ... یک کم بزرگتر .
- نوکر بابات غلام سیاه است .... من لقمه بگیر نیستم ... مثل آدم آمدی سر سفره آمدی ... نیامدی خبری از غذا نیست .
از تمام دیزی که خانم خانما بار گذاشته بود فقط یک لقمه دهان خورده گوشت کوبیده برایم میماند. چنان با ولع میخوردمش که انگار به عمرم گوشت کوبیده نخورده بودم.
- یواش ... چرا هولی؟ مگر میخواهند از دستت بگیرند!
یک لحظه از کار کردن باز نمی ماندم
-خوشحالی؟
- آره.
- از چی؟
- از این که انجمن اسلامی را تو غربت تأسیس کردم. خدا کند انجمن های اسلامی کانادا و آمریکا هم جواب بدهند. جواب میدهند. دلم روشن است. همین روزها است که نامه شان برسد. خبرهای خوب بود که پساپس به دستم میرسید. انجمنهای اسلامی دانشجویان کانادا و آمریکا روی خوش به ما نشان داده بودند. مکاتبه با آنها را شروع کردم. آنها خبره تر از ما بودند. با آن حال، ما هم چیزی از آنها کم نداشتیم. کارهای بعدی خیلی سریعتر انجام می شد. انگار تمام نیروهای جهان دست اندرکار بودند تا قدمی که داش اسدالله برداشته بود به سرانجام برسد. با پیشنهاد تشکیل کنگره سالانه خواب و خوراک نداشیتم. هیجان خاصی وجودم را در برگرفته بود. وقتی به آن همه مسلمان در آلمان فکر میکردم ترس از دلم می ریخت. ما به تنهایی صدهزار مسلمان در آلمان داشتیم. مانده بودم آن همه مسلمان را در کجا جا بدهیم. جاهایی را که میشد کنگره را در آنجا تشکیل داد لیست کردم. هیچ کدام جوابگوی آن همه آدم نبودند. حتی مسجد هامبورگ و برلین هم آن قدر بزرگ نبودند.
- فکر کردی جلسات گروهی است که تو آپارتمان زیر شیروانیات تشکیل بدهی؟
- تو همین آپارتمان فسقلی زیر شیروانی بود که خودی نشان دادیم یادت رفته؟
بالاخره بعد از حرفهای تلفنی و نامه دادن و نامه گرفتن کنگره را در دانشگاه آخن که در خود شهر آخن بود تشکیل دادیم. آخن هم مرز با هلند است. همه چیز شکل یک نمایش جلو نگاهم است. سالها از آن روز میگذرد. کنگره بچههای مسلمان مورد استقبال همه دانشگاه ها قرار گرفت.
یک جور نمایش قدرت دین و فکر بود. هیچکس نمیتوانست حدس بزند که کنگره تا آن حد باشکوه به پایان برسد.
از بچه های اخوان المسلمین و فدائیان اسلام و فلسطینی ها و حتی رهبر اردنیها به آنجا آمده بودند. احساس نزدیکی خاصی به آنها داشتم. با نگاه کردن و حرف زدن با آنها خونم به جوش می آمد. انگار برادرهایم را دیده بودم. میان آن همه دانشجو، رهبر اردنیها از من خواست برای تکمیل علم قرآنیام به اردن بروم. با آن که عاشق قرآن بودم و هستم مانده ام چرا در آن روز به او جواب رد دادم. بعد از پایان کنگره پشیمان شده بودم. ولی پشیمانی سودی نداشت.
در تقدیرم نبود به آن شکل ادامه تحصیل بدهم. برگهای زندگی ام باید جور دیگری ورق میخورد. آن گونه که خدای بزرگ میخواست نه آن گونه که من میخواستم. من هم همیشه راضی به رضای او بودم.
پایان قسمت سی وششم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan