eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
524 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی که خواب نمی دید خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی نوشته:داود بختیاری دانشور قسمت بیست وششم: هزار و چهارصد تومان؟ من از کجا این پول را پیدا کنم؟.... مگر گردنه بگیرم... فکر کردی رو گنج نشستم... خواب دیدی خیر باشد. مغازه مرا جارو کنم یک، یک قرانی تویش پیدا نمی‌شود. اصلا مگر خود مغازه هزار و چهارصد تومان می ارزد... مدرسه خرد چه‌اش است؟... مگر مدرسه با مدرسه فرق می کند.. آمدم دهان باز کنم که خانم خانم‌ها پرید تو حرفم پدرم. - چه خبر است؟ چرا خانه را رو سرت گذاشته‌ای؟.... همسایه ها چه می گویند؟.... مدیر گفته... حاج شیخ محمود چیزی می دانست که گفته مدرسه عوض کند. خودش هم واسطه شده... هزار و چهارصد تومان هم نمی‌خواهد بدهی.... همه‌اش صد و چهل تومان است. - کم است؟ صد و چهل تومان کم است؟ با پارتی بازی که حاج شیخ محمود کرد دوباره برگشتم دبیرستان رازی. حاج شیخ محمود می‌گفت تو دبیرستان رازی امکانات بیشتر است. حیف است آنجا را از دست بدهی. دبیر فرانسوی و آزمایشگاه کامل و سینما چیزی نیست که تو هر دبیرستان بشود پیدا کرد. قبول کردم و تو دبیرستان رازی نام نویسی کردم. باز با بچه های سوسیال دموکرات آن روزها قاطی شدم. البته جسمم قاطی شد. نه روحم. روحم به دبیرستان خرد تعلق داشت. دست نخورده نگهش داشتم. حتی نگذاشتم یک خط کوچک رویش بیفتد. تو خودم بودم. دیگر مدیر مدرسه پروفسور آندره هم کاری با من نداشت. نزدیک بود شاخ در بیاورد. باورش نمی‌شد اسدالله عوض شده باشد. - اسدالله خالدی تو هستی؟ - بله آقا؟ - فکر نمی‌کنم. اسدالله خالدی یکی دیگه بود. تو او نیستی. نه، نه. - بابا به خدا من خود اسدالله خالدی هستم. فقط عوض شدم. می گویی نه. برو از تو پرونده عکس مرا نگاه کن. این ها را تو دلم می‌گفتم. جرات می‌خواست سر پروفسور آندره داد کشید. مگر به سر سالم دستمال می بندند بچه... بگذار تو را یکی دیگر بداند. چه فرقی می‌کند. خودت که می‌دونی چه کسی هستی. - چرا فرق می کند... من نمی خواهم دیگر آن اسدالله شرور باشم. بس از دیگر... نمی‌دانم چطور شد که شروع کردم. ولی شروع کردم. البته اوایل زیاد تو حزب و حزب بازی نبودم. مسائل مذهبی بود که من را به مخالفت با رژیم می کشاند. در همان جلسات آموزش قرآن بی‌آن‌که هاشم آقا چیزی بگوید یاد گرفته بودم عمق ریشه هر چیزی را بیابم. باید از هر چیزی که دوروبرم اتفاق می افتاد سر در می آوردم. چیزی طول نکشید که احساس کردم راهم را پیدا کرده‌ام. مثل خطی راست و روشن جلوی رویم بود. زندگی واقعی شروع شده بود. آرامش عمیقی در این زندگی حس می‌شد که تا آن روز احساسش نکرده بودم پایان قسمت بیست و ششم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام صبح روز یکشنبه شما به خیر ونیکی الهی عاقبت به خیر باشید امروز روز خوبیست اگر نگاهت به آن بالا باشه نگرانی ها را دور بریز و شاد باش زندگی همین امروز است شاکر باش بابت این هدیه خداوند قدر بدون و فرصت رو از دست نده کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
رفتار شهدایی جانباز 55 درصد بودم. از وقتی همسرم را از دست داده بودم پسرم حسن ، خیلی بیشتر از قبل به من احترام می گذاشت. مرا به حمام می برد و پشت ام را کیسه می کشید. لباس های کثیف ام را با دست های خودش می شست. حتی موقع خروج از خانه کفش را جلوی پاهایم جفت می کرد... من این رفتارها را فقط از شهدای دوران دفاع مقدس دیده بودم. شهید حسن نعمتی دلاویز شهادت: 1393/9/11 علت شهادت: درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر_شورگز، زاهدان کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
امیدتون به خدا باشه عضو انصارالمجاهدین بود. هر شب برنامه داشتند تا در مورد رهبری و انقلاب روشنگری کنند. نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) را تکثیر و مابین ارتشی‌ها پخش می کردند. حالا هم عجیب نبود که به فرمان امام کارش را رها کرده باشد. ما را به خانه‌ی خواهرم برد. به او گفتم: «ما می‌ترسیم. پیشمون بمون.» گفت: «نترسید! امیدتون به خدا باشه. ما پشت سر رهبری هستیم؛ هرچی می‌خواد بشه.» این‌ها را گفت و راهی تهران شد.   شهید  مهدی شجاعی پور شهادت: 1360/7/4 علت شهادت: اصابت ترکش خمپاره_خوزستان کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری جنگ ودوران اسارت(بخش سوم) قسمت چهل وهفتم: در سلول، کنار دوستان نشسته بودم که صدای قدم هایی که نزدیک میشد و همهمه داخل راهرو توجهم را به خود جلب کرد. در باز شد و دو مأمور به سراغم آمدند. وقتی درباره جواد پرسیدند، من هم حرف های او را تأیید کردم و از آنها خواستم که از او بگذرند. بعثی ها هم که نتوانسته بودند از جواد حرفی بکشند، با شهادت و وساطت من از اعدام او گذشتند. بعدازظهر یک روز آفتابی، سروصدا از داخل حیاط به گوش رسید. کامیون حامل اسرا روبه روی ساختمان اصلی استخبارات ایستاد. فریاد بلندی در محوطه طنین انداز شد: - يا الله، بشرعه، نزلوا!' (زود باشید، پیاده شوید) فوری بلند شدم و به طرف دشداشه ام رفتم که شسته بودم. هنوز کمی نم داشت. آن را پوشیدم و پشت پنجره منتظر ایستادم. می دانستم که به زودی صدایم می کنند. از روزی که به اسارت درآمده بودم، لباس تنم همان یک دشداشه بود که بارها آن را شسته و به تن کرده بودم؛ طوری که نازک و نخ نما شده بود. با هیجانی که هر بار با آمدن اسرا به من دست می داد تا بتوانم به آنها بفهمانم که چه بگویند و اطمینان آنها را جلب کنم، کنار پنجره، منتظر، به حیاط نگاه می کردم. اسیران را از کامیون پیاده کردند. دستها و چشمهای تازه واردها بسته و همگی در صفی ایستاده بودند. یکی از آنها عمامه ای سیاه بر سر داشت. با تعجب گفتم: - برادرها! یکی از مهمانها روحانی است. همه باهم به طرف پنجره یورش آوردند. صدای رئیس استخبارات را می شنیدم که به مامورانش دستور می داد و مثل همیشه خط ونشان می کشید. منتظر بودم که به دنبالم بیایند تا مثل همیشه به اسیران تازه وارد خوش آمد بگویم و آنها را توجیه و تخلیه اطلاعاتی کنم. از اوضاع آنجا برایشان بگویم و بایدها و نبایدها را گوشزد کنم. طولی نکشید که در باز شد و مأمور نگهبان صدایم کرد. نگاهی به دوستانم انداختم و به حیاط رفتم. دستها و چشم های اسرا را باز کرده بودند. با عجله به سمت سید رفتم. - السلام علیکم یا سیدی! سید برگشت و با من، مردی دشداشه پوش که فارسی را با لهجه عربی حرف میزد، روبه رو شد. با خوشرویی همدیگر را بغل کردیم. صورت سید را غرق بوسه کردم. فهمیدم که نامش ابوترابی است. چنان از دیدار یک روحانی سید در اردوگاه خوشحال بودم که اصلا فراموش کردم کجا هستیم. مأمورها که مصافحه من را با او دیدند به طرفم آمدند و ما را از هم جدا کردند. چند دقیقه بعد و مثل هر بار، به محض اینکه مأموران کمی دور شدند، آنچه لازم بود، دور از چشمشان به تازه واردها گفتم؛ اما به محض آمدن مأموران باتوم به دست لحنم را عوض کردم و برای گمراهی شان شروع به فریاد و تشرزدن به تازه واردها کردم.... پایان قسمت چهل وهفتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری جنگ ودوران اسارت(بخش سوم) قسمت چهل وهشتم: در گوشه و کنار اتاق نیم دایره، پتوهای کثیف و متعفن و پر از شپش پهن بود. در چنین شرایطی علاوه بر کمبود جا و تعداد زیاد اسیران، بعضی سر بر زانو، بعضی مچاله بر زمین و آنهایی که پیرتر و بیمار بودند، درازکش می خوابیدند. سالم ترها حال پیرها و مریضها را مراعات می کردند. اتاق فوق العاده کوچک بود و چاره ای جز تحمل شرایط سخت نداشتیم. هر وقت فرصتی پیش می آمد، کنار سید ابوترابی می نشستم و با او درد دل می کردم و درباره اسرای دیگر از او می پرسیدم. هفت ماه از آمدن سيد به استخبارات گذشته بود. دوستی و رابطه ما صمیمی و عمیق شده بود. هر وقت از آنچه در اتاق های شکنجه و بازجویی می دیدم، قلبم به درد می آمد، سراغ سید میرفتم تا با او درد دل کنم و از هم صحبتی با او روحیه می گرفتم. آهسته با سید حرف میزدم تا صدایم را نگهبان پشت در نشنود: - سیدی! همان طور که قبلا هم گفتم، به خدا مجبورم نقش بازی کنم تا این بیچاره ها شکنجه نشوند و بعثی ها هم نفهمند که من هم مثل شما روحانی هستم و برای چه مأموریتی آمده بودم. اینها فکر می کنند من دریانوردم. از همان اول که اسیر شدم، به آنها گفتم روی لنج کار می کنم وگرنه با خبرچینی آن منافق ملعون که از سوابقم گفت، اگر خدا اسم عزاوی را به دل و زبانم جاری نمی کرد، کارم تمام بود و اعدامم می کردند. نگاهی به هم اتاقی های تازه وارد انداختم و نفسی تازه کردم و ادامه دادم: - البته به این بیچاره ها حق می دهم که درباره من نظر خوبی نداشته باشند؛ چون بعضی وقتها سرشان داد میزنم، تشر میزنم تا مأمورها متوجه واقعیت امر نشوند. هرچند اینها از من دلگیر می شوند، ولی من همه سعی خودم را می کنم تا نقشه های آنها را برایشان بگویم تا بیشتر حواسشان را جمع کنند. حتی در اتاق بازجویی، گاهی حرف هایشان را طوری دیگر ترجمه می کنم تا به آنها سخت نگیرند. پایان قسمت چهل وهشتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام مراسم زیارت عاشورا هرهفته دوشنبه ها از ساعت هفت صبح درجمع با صفای رزمندگان دوران دفاع مقدس وخانواده شهدا به همراه خاطره گویی وصرف صبحانه در خیمه حسینی گلستان شهدای اصفهان برگزار میگردد .(برنامه خانوادگی هست ). حضورمشتاقان وارادتمندان به شهدا را گرامی میداریم. رزمندگان لشگر امام حسین (علیه السلام) کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
آتش دشمن روی جاده معرکه ای به پا کرده بود . صدای برخورد تیرها را به بدنه خودرو را می شنیدم ولی به روی خودم نمی آوردم . مرگ چند بار تا جلو در ماشین جلو آمد ولی نمی دانم چرا داخل نشد ! سرانجام به سراشیبی خاکریز رسیدم . بچه های خط مرا نگاه می کردند و باورشان نمی شداز آن تالار مرگ عبور کرده ام . ریختند و مهمات داخل وانت را خالی کردند . در همین حال چند نفر به من نزدیک شدند ... یکی با لهجه تهرانی گفت : این ماشین مال کیه ؟ گفتم مال من ... گفت : بیا مجروح ها را ببر ... من که تازه -برای آوردن مهمات - از خطر جسته بودم ، گفتم : نمی توانم ... همین الان رسیده ام . من مسئول آتش خط هستم ....کار دارم ! آن بنده خدا رفت ولی دقایقی بعد دوباره آمد و درخواست خود را تکرار کرد و در ادامه گفت : مجروح خیلی زیاده ... دارن همین طور شهید میشن ! - من نمی توانم ...! - مسئولیت شرعی این کار را می پذیری ؟ احساس کردم آب سردی روی تنم ریختند . جمله ای گفته بود که مرا وادار به تسلیم کرد . گفتم : خیلی خوب ... سوار کنید ! ظرف چند دقیقه وانت مملو از مجروح شد . آنها را روی هم چیده بودند . آنها با جراحتهای عمیق از درد به خود می پیچیدند . پشت فرمان نشستم و به خاطر آتش دشمن با سرعت حرکت میکردم .تا بیمارستان صحرای هفت تا ده کیلومتر راه بود . ماشین در دست اندازهای جاده به شدت بالا و پایین می شد . ناله و فریاد مجروحان را به وضوح می شنیدم که به من التماس می کردند : اخوی یواشتر .. جان فاطمه زهرا س یواشتر ... اِ..اِ این که شهید شده ... یا فاطمه یا امام حسین .. خدایا خودت به دادمان برس ... این ناله ها آتش درونم را شعله ور کرده بود . چند تیر دشمن به بعضی از مجروحان اصابت کرد و آنها را به شهادت رساند . بیشتر مجروحان دیگر ناله نمی کردند . هر طور بود آنها را به بیمارستان صحرایی رساندم . داخل اورژانس شدم و فریاد زدم : برادران ... برادران مجروح آورده ام .... بیایید برای کمک ! بعد بیرون آمدم . چشمم به خودرو افتاد ... خون از اطراف وانت جاری بود . صحنه دردناکی در مقابل چشم من ایجاد کرده بود .. هیچ مجروحی دیگر ناله نمی کرد . چند پرستار بیرون دویدند و به طرف خودرو هجوم آوردند . اما یکی از آنها بعد از لحظاتی با حالت محزونی به من گفت : ماشین را جای دیگر پارک کن! با تعجب پرسیدم : چرا ؟ اینها زخمی هستند ! همه سکوت کردند . ناگهان به عمق فاجعه پی بردم . همه مجروحان در راه شهید شده بودند . برگرفته از کتاب :آخرین شلیک خاطرات کاظم فرامرزی فرمانده گردان ضدزره کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که‌ خواب نمی دید خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی نوشته :داود بختیاری دانشور قسمت بیست وهفتم: روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ مثل همیشه بعد از فروختن سنگک‌های نانوایی داداش عباس ام و روزنامه‌ها به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لب‌هایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیر شده اش برق می‌زد گرفت. دوباره آمده ام دنبال گالش‌ها. .... هنوز گیوه نخریده ام .... تا امیرآباد خیلی راه است. آدم با گالش‌های شما خسته نمی‌شود. - آنجا هستند... گوشه زیرزمین..... بردارشان...من که جایی نمی روم مادر. .. با یک خیز گالش‌ها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون. هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم. رو چراغ سه فتیله خانم خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم می‌کردم و بعد تند بیرون می‌کشیدم. برای پول‌هایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم. - بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیر آباد می‌پزی - به جهنم. بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم. - برای خودت شخصیت قائل شو. - شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوار شدن است؟ - نمی‌شود دو کلام مثل آدم حسابی‌ها حرف زد... تو را چه به شخصیت. خودت میدانی.... هر کاری دوست داری بکن... پیاده برو تا جانت در بیاید. - جان خودت در بیاید. نمی‌دانم چه طور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد رو کم کنی داشتم. اتوبوس‌های میدان ٢٤ اسفند(میدان انقلاب فعلی) را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این که خل شده باشند با خودشان حرف می‌زدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابانهای اطراف به روزهایی می‌ماند که در دبیرستان پیرنیا بچه ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمی‌کرد. - وسط خیابان سماجت به خرج دادم دورتر از پاسبان جوان ایستادم. چشم های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابانهای بالا خلوت تر بود. پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه می‌انداخت. - چرا این قدر دیر؟ می‌گذاشتی یک دفعه شب می آمدی؟ بی جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان ٢٤ اسفند و پاسبانها بود. - چه ات شده... مگر کشتی هایت غرق شدند؟ برای چه ... لالمانی گرفتی... - تو میدان ٢٤ اسفند پر از پاسبان بود ... پایان قسمت بیست و هفتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی نوشته:داود بختیاری دانشور قسمت بیست وهشتم: رو به پدرم کردم و گفتم: انگار قرار است شلوغی بشود. - به تو چه مربوط ... سرت پیِ کار خودت باشد. مصدق و نمی دانم کی برایت نان و آب نمی‌شوند .... تازه، تو هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد .... شیر و پنیر و کره ات را بفروشی شاهکار کردی ... فقط پول است که به دردت می‌خورد ... از درس و مشق هم چیزی در نمی آید. تا چشم پدرم را دور دیدم مشتی شکر پنیر از تنگ برداشتم و تپاندم تو دهانم. بزاق شیرین شده دهانم پرید تو حلقم به سرفه افتادم. - دوباره چی تپاندی تو حلقت؟ در حالی که از سرفه سیاه شده بودم گفتم - هیچ ... چیز .. - معلوم است .... از دهانت معلوم است. بگیر این لیوان آب را سربکش ..... شکرپنیرهای مانده و خشک، حلق و روده هایم را خط کشیدند و پایین رفتند. یک چشمم به ساعت مچی پدرم بود و یک چشمم به خیابان. تک و توک آدم رد می‌شد. از مشتری هم خبری نبود. بیشترشان کله سحر خریدهاشان را می کردند. - بیکار ایستادی که چه. موقع ماست زدن که پیدایت نیست. دستمالی به در و پنجره ها بکش. برای آن که به موقع از مغازه بزنم بیرون، در یک چشم به هم زدن شیشه ها را برق انداختم و چارچوب در و پنجره ها را دستمال کشیدم. چشمان پدرم گرد شده بود. مانده بود چه تو سرم است که آن قدر فرز شده ام. نزدیک ساعت ۱۲ از مغازه زدم بیرون پاهایم بر عکس روزهای قبل گام‌های بلندی برمی‌داشتند. انگار کسی از پشت دودستی هولم می‌داد. به خاطر ذات شرورم بوی بزن بزن را حس می‌کردم. چشمم به همه طرف می‌دوید. گوشم صداهایی را می‌شنید که هر گوشی قادر به شنیدنش نبود. اولین سرازیری را که رد کردم صداها به فریاد تبدیل شدند. دویدم چنان که انگار از دست پاسبانها فرار می‌کردم. از میان فریادها شعار پیروز باد ملت بلندتر از بقیه بود. بی اختیار فریاد کشیدم پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... با هر فریاد هیجان خاصی در وجودم پر می‌شد. هیجانی که تا آن روز با آن روبه رو نشده بودم. کله ام داغ شده بود و گلویم به اندازه در چاه بزرگی دهان باز کرده بود. هر چه قدر به میدان ٢٤ اسفند نزدیک تر می‌شدم بر تعداد جمعیت اضافه شد. برای چند دقیقه تو جمعیت گم شدم. هجوم جمعیت به سیلی می‌ماند که سرعت گرفته باشد. کافی بود بایستم تا با سنگ فرش خیابان یکی شوم. به هر زحمتی بود؛ با سر و بدن خیس از عرق و نفس‌های بریده از جمعیت جدا شدم. فریادها گوش را کر می‌کرد. پاسبانها و نیروهای ضد شورش صد برابر شده بودند. باتوم بود که به سر و تن مردم کوبیده می‌شد. در مقابل فحش‌های چاروداری بود که از دهان بعضی از جاهل‌های متعصب بیرون می‌ریخت. من هم چند تا از آن فحش‌ها را حواله یکی از مأمورها کردم. انگار که برق گرفته باشدش لحظه ای سرجایش میخکوب شد و بعد دوید به طرفم. به طرف جمعیت دویدم و خودم را میانشان گم و گور کردم. میدان کوچک ٢٤ اسفند از جمعیت سیاه شده بود. دیگر خبری از نرده های آهنی و نگهبانهای دور تا دور میدان نبود. از سر و کول جمعیت بالا کشیدم و خودم را به نزدیک مجسمه که روی ستون سنگی سیاه و مستطیلی به ارتفاع ۳ متر بود رساندم. - عجب خودخواهی... زمین برایش کافی نبوده ... می‌خواسته از آسمان مردم فقیر را نگاه کند. با وجود هجوم، لحظه به‌لحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‌جان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی) پایان قسمت بیست و هشتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تنها خداست که میداند بهترین در زندگی تو چگونه معنا می‌شود من آن بهترین را امشب برایت از خدا میخواهم خدایا... بهترین ها را نصیب دوستان و عزیزانم بگردان لحظه هاتون آروم خوابتون شیرین آسمون دلتون پر ستاره به امید فردای بهتر کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام دوشنبه تون عالی از خدا برایتان یک روز زیبا و سرشاراز سلامتی و لبخند همراه با دنیا دنیا آرامش  سبد سبد خیر و برکت بغل بغل خوشبختی و یک دنیا عاقبت بخیری و یک عمر سرافرازی خواهانم روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا  کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan ‌کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan