eitaa logo
خاطرات شیرین و حس خوب
37.1هزار دنبال‌کننده
858 عکس
6.1هزار ویدیو
0 فایل
عکس ها ومطالب قدیمی تون رو می تونین به آیدی زیر بفرستید ارتباط با ما: @Mahyaaa24 کپی با ذکر منبع تبلیغات پذیرفته می شود. تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1788740039C4729393337 تبلیغات تایید یا رد نمی شوند. کپی بنر تبلیغات کانال حرام
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸 🍂در هوای پاک صبح ❤️نفس بکش و درونت را 🍂از طراوت و تازگی پر کن ❤️غصه های دیروز 🍂در گذشته جا مانده ❤️تو به امروز رسیده‌ای 🍂و اکنون آغازی دوباره است ❤️تا آینده‌ی پر امیدت را رقم بزنی... سلاااااااااااام🙋‍♀ ☀️صبحتون بخیر و سلامتی روزتون لبریز از عشق و امید🍂 @khaterate_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینه به کام این پست زیبارو بفرست واسه دوستات🌱 الهی به امیدتو🤲🌱 💚 🕊️ 🌸☀️🍂 @khaterate_shirin
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تفاوت و در چیست؟ ❌شخصی که دستوری حرف می‌زند دخالت کرده است. @khaterate_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانویی به پزشک گفت : نمی‌دانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت می‌دانم . پزشک گفت : باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند . زن رفت و پس از چند هفته برگشت ، اما اینبار اصلاً افسرده نبود . به پزشک گفت : برای پیدا کردن آن ۵ نفر ، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترین هایند رفتم ، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم ، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم . خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید . خوشبختی ، رضایت از زندگی و سپاسگزاری برای داشته هاست ، نه افسوس برای نداشته ها. @khaterate_shirin
20.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در زندگیتان و کسب کارتان از شایعه بپرهیزید ... @khaterate_shirin
⚜️حکایت ⚜️ آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت:" آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. "بازرگان گفت:" راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است." دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت:" امروزبه خانه من مهمان باش". بازرگان گفت: "فردا باز آیم." رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت: "من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. "مرد فریاد برداشت:" که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ "بازرگان خندید و گفت: "در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟" مرد دانست که قصه چیست، گفت:" آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل." 📚کلیله_و_دمنه @khaterate_shirin