eitaa logo
رفاقت با شهدا
94 دنبال‌کننده
608 عکس
783 ویدیو
4 فایل
رفاقت با شهدا خاطرات شنیدنی و جذاب و عکس‌هایی از شهداء https://eitaa.com/khaterateshohadaaa
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کرامات شهید گمنام
از خلیل بن احمد خواستند فضیلتی دربارة امیرالمومنین علیه‌السلام بگوید. گفت: چه بگویم دربارة کسی که دوستان او از ترسِ دشمنانش، فضایلش را مخفی کردند و دشمنان او از سر کینه و حسد، مناقبش را انکار نمودند و با وجود اینکه دوست و دشمن فضایل او را پنهان ساختند، آن‌قدر ظاهر گشته است که شرق و غرب عالم را پر کرده است. شمه ای از فضایل و معجزات امام علی (ع) نگاه کلی : نام مبارک: علی (علیه‌السّلام) لقب معروف: امیرالمومنین (علیه‌السّلام) کنیه شریف: ابوالحسن (علیه‌السّلام) نام پدر: ابوطالب بن عبدالمطلب (علیه‌السّلام) نام مادر: فاطمه بنت اسد (سلام الله‌علیها) محل ولادت: کعبه تاریخ ولادت: جمعه، سیزدهم رجب سی سال پس از عام الفیل محل شهادت: مسجدکوفه تاریخ شهادت: شب جمعه، بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری نام قاتل: عبدالرحمن بن ملجم مرادی حرم مطهر: نجف اشرف مدت امامت: سی سال که بیست و پنج سال آن در ایام غضب خلافت گذشت مدت عمر: شصت و سه سال و دو ماه و هفت روز القاب آن حضرت : بیش از هزار لقب از جمله آنها؛ یعسوب الدین، ام‌المسلمین، قاتل الناکسین و القاسطین و المارقین، قائدغرّالمحجلین، مرتضی، رئیس الموحدین، نفس‌الرسول، امن‌الرسول، زوج البتول، سیف‌الله، امیرالبرره، قاتل الفجره، صاحب‌اللواء، قسیم الجنه و النار، سیدالعرب، عین‌الله‌الناظره، مظهرالعجائب، والد‌السبطین، اسدالله‌الغالب، کلام‌الله‌الناطق، المحامی عن حرم المسلمین. کنیه‌های آن حضرت: ابوتراب، ابوالائمه، ابوالحسن ، ابوالحسین، ابوالحسنین، ابوالریحانتین، ابوالنورین. برادران آن حضرت به ترتیب سن: طالب، عقیل، جعفرطیار. خواهران آن حضرت: فاخته که کنیه‌اش ام‌هانی بود و حضرت رسول اکرم از خانه او به معراج تشریف بردند و دیگری جمانه بود.
هدایت شده از کرامات شهید گمنام
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 ببینید و لذت ببرید 😍😍 🔴 قطره‌ای از فضائل مولی الموحدین، یعسوب الدین، امام المتقین حضرت امیرالمومنین امام علی بن ابی‌ طالب (علیه افضل الصلوات المصلین) 🔴 میلاد حضرتش مبارک باد.. •┈┈••✾•🌹🌹🌹•✾••┈┈• 🌐گلچین نیوز«گلچین اخبار» 🇮🇷 eitaa.com/joinchat/1583677450C2c6ca97a0a
هدایت شده از کرامات شهید گمنام
باسلام و درود ضمن عرض تبریک موالید سراسر سعادت ماه رجب المرجب که همگی عید هستند یک مجموعه هدیه های خاص براتون داریم ابتدا نیت کنید و از بین اعداد (۱ تا ۹) یک شماره انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید وهدیه تون رو دریافت کنید🌹 پاکت 1️⃣ پاکت 2⃣ پاکت 3⃣ پاکت 4⃣ پاکت 5⃣ پاکت 6⃣ پاکت 7⃣ پاکت 8⃣ پاکت 9⃣ عزیزان گرانقدر این نامه‌ها برگرفته از توقیعات امام زمان (عج) برای شیعیانشون هست. این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون عیدی بدهید. اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کرامات شهید گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نوحه ؛ اینچنینم آرزوست‼️ 🔺 مداحی و روایت قهرمانه حاج مهدی رسولی از جهاد تبیین حضرت زینب (س) در جنگ روایت ها بعد از شهادت برادر 🖌 🌸 : کانال برادر 🟢 ـــــــــــ❅🌿🌿🌿❅ــــــــــــــ 🔻 پاتوق نخبگان سیاسی در ایتا👇 🆔 |➺ @ammar110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مجمع طلاب وفضلای آزادشهر رامیان فندرسک
🔴 زینب (س)؛ شیرزن هاشمی 🔹 یکی از ویژگی های بارز حضرت زینب علیهاالسلام شجاعت و صلابت عجیب او در مواجهه با دشمنان دین خدا بود. ایشان را «لَبْوَةُ الْهاشِمیَّة»؛ «شیرزن هاشمی» لقب داده اند. در رویارویی با جباران و در کاخ ستم، تنها شجاعت و متانت از کلام این بانوی بزرگ اسلام نمایان می شود و خبری از ترس نیست. 🔹 حضرت زینب علیهاالسلام در برابر یزید لعنت الله علیه می فرماید: «لَئِن جَرَتْ عَلَیَّ الدَّواهی مُخاطِبَتَکَ اِنّی لاََسْتَصْغِرُ قَدْرَکَ وَاَسْتَعْظِمُ تَقْریعَکَ وَاَسْتَکْبِرُ تَوْبیخَکَ»؛ «فشارهای روزگار مرا به سخن گفتن با تو واداشته، بدان کـه من قدر و مقدار تو را کوچک می دانم و سرزنش و توبیخ (انسان حقیری چون) تو بر من سنگین است».
هدایت شده از مجمع طلاب وفضلای آزادشهر رامیان فندرسک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در اطراف شما کسانی هستند که به ایران و انقلاب اسلامی علاقمندند اما ناامید شده‌اند حتما این کلیپ ببینند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 | «جنگ هشت ساله، این ملت را آبدیده، شجاع و متکی به نفس کرد.» مقام معظم رهبری 🆔 @Rahianenoor_News
هدایت شده از مجمع طلاب وفضلای آزادشهر رامیان فندرسک
عصری داشتم میرفتم خیابون، پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت: مامان فردا ورزش دارم‌ آقامون گفته حتماً با کفش مناسب بریم. یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر. گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا‌. گفت: حال ندارم مامان خودت بگیر دیگه. خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بی اختیار پرتش کرد یه گوشه و گفت: ماماااان! این چیه آخه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠 بعدش هم رفت توی اتاقش. منم کفش رو از کارتن درآوردم. جفت کردم‌ و گذاشتم جلوی در که صبح بپوشه. فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش. کسی که زحمت انتخاب را نمیکشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد.
اولین بار که به خانه‌شان رفتم سال دوم دبیرستان بود. معلم پرورشی‌مان درِ کلاسمان را زد و گفت: «به بچه‌ها بگو فردا رضایت‌نامه بیارن، می‌خوایم بریم یه جای خوب!» برای آن موقعِ ما که پر از شر بودیم و شور، جای خوب می‌توانست شهربازی، سینما، یک اردوی شهری و یا هر جایی غیر از آن خانه باشد اما گاهی اوقات، رزق، زیارت یک خانه است که هنوز عطر مردانگی از سرش نیفتاده و ما از نشانی آن بی‌خبریم. هر چقدر آن روز را مرور می‌کنم اسم کوچه‌شان را خاطرم نیست اما دقیقا یادم می‌آید که دیوارهای خانه‌هایش آجری و درهایش آبی آسمانی بود و سایه‌ی درخت‌های کُنار، سخاوتمندانه از حیاط‌ها توی کوچه می‌پاشید. ما از مینی‌بوس درب و داغانی که مدرسه برای رساندن‌مان کرایه گرفته بود، پیاده شدیم و پشت یک در کوچک که دو نفر آدم، به زور با هم از آن رد می‌شدند ایستادیم. دخترها شانه به شانه‌ی هم می‌زدند. ریز ریز می‌خندیدیم. و کلی ذوق داشتیم که کلاس‌ها را پیچانده‌ایم تا اینکه در باز شد و یک زنِ چادری با صورتی استخوانی و انگشت‌هایی کشیده و چشم‌هایی نم‌دار به استقبالمان آمد. مهمان‌نواز دور هم نشستیم و به در و دیوار زل زدیم. خانه با تمام جانش در برابر ماشینی شدن مقاومت کرده بود. قالی‌ها کهنه بود اما روح داشت. پنجره‌ها قدیمی بود اما می‌خندید. و یک مرد روی تخت افتاده بود اما حرفی نمی‌زد. به سقف خیره بود و رد بلند اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش روی بالشت زیر سرش می‌چکید. زن که آن موقع جوان هم نبود دخترش را صدا زد تا از ما پذیرایی کند. مایی که از تعداد انگشت‌های دست هم زیادتر بودیم اما او نشان‌مان داد که مهمان‌نوازتر است. کم کم همه‌مان آرام شدیم. دقیقا یادم هست وقتی پیش‌دستی‌ها را چیدند و نگاه‌مان کرد و شیرین خندید دیگر آرام آرام شدیم. سر به زیر، شربت‌هایمان را سر کشیدیم و منتظرش ماندیم تا حرف بزند. خانه انرژی عجیبی داشت، انگار آدم‌های بزرگی هنوز از آن محافظت می‌کردند، آن را دوست داشتند و حواس‌شان حتی به این مهمان‌های پانزده شانزده ساله‌ی سر به هوا هم بود. خانه سوت و کور شربت‌ها که تمام شد، زن به دیوار کنار تخت مرد خیره شد. تلاش می‌کرد تا با چشم‌هایش به ما بفهمانَد که صاحبان اصلی خانه، این عکس‌ها هستند. به عکس‌ها نگاه کردیم، قاب‌ها تصویر صورت نورانی دو جوانِ شبیه به هم را به آغوش کشیده بود که برادر بودند. زن چادرش را باز کرد و با دستی که بیرون آمده بود به عکس‌ها اشاره داد: «خانه بعد از رفتنشان خالی شد.» معلم پرورشی‌مان جلوی قاب‌ها ایستاد: «آقا محمدرضا و محمودرضا حقیقی، نور چشم این خانه بودند. حاج خانم هم از دار دنیا فقط این دو تا پسر و تک دانه دخترش را داشت اما فداکاری کرد و برای امنیت ما از جوان‌هایش دل کند.» خانه بزرگ بود و سوت و کور اما صدای شلوغ کردن‌های آقا محمدرضا و محمودرضا هنوز از گوشه به گوشه‌ی آشپزخانه و اتاق‌ها می‌آمد. زن می‌گفت خیلی جنب و جوش داشتند ولی از هشت سالگی روزه گرفتند و آقا محمدرضا وقتی بچه بود، عاشق روضه حضرت علی اصغر (ع) بود و مدام پاپیچ پدرش می‌شد که برایش روضه بخواند و به پهنای صورت قرص ماهش گریه می‌کرد. به حاج آقا نگاه کردیم. به مردی که نتوانست خانه‌ی بدون محمدرضا و محمودرضایش را تحمل کند و بعد از رفتنشان زمین‌گیر شد. به پدری که زیر سایه‌ی قاب عکس میوه‌های دلش دراز کشیده بود و اشک چشم‌هایش خشک نمی‌شد.  چند بار می‌میریم؟ زن از محمودرضایش می‌گفت اما دلش هنوز پی محمدرضا بود. بچه‌ی اول مزه‌ی دیگری دارد برای پدر و مادر و شیرینی محمدرضا هنوز زیر زبان این مادر بود. ماسک اکسیژن مرد را بین نگاه‌های هاج و واج ما مرتب کرد و دوباره نشست: «محمدرضا دوازده ساله بود که انقلاب پیروز شد. مسجد محل‌مان آموزش اسلحه می‌دادند. دوید و رفت اسمش را نوشت. خب مادرم دیگر. دلم هزار راه می‌رود. یک روز دستش را گرفتم و گفتم: «پسرم، حالا که برای تعلیم اسلحه میری، می‌دونی اگه دشمن به ایران حمله کنه وظیفه پیدا می‌کنی؟» بدون اینکه بترسد گفت: «بله مادر. می‌دونم که باید برای دفاع برم!» گفتم: «نمی‌ترسی؟» سن و سالی نداشت اما جوابی داد که فهمیدم این پسر برای من ماندنی نیست. دستم را بوسید و گفت: «نه مادر. مگه آدمیزاد بیشتر از یه بار می‌میره؟ پس چه بهتر همون یه بارم جونم رو تقدیم اسلام کنم.» محمدرضا رفت او می‌گفت و ما مانده بودیم که چطور یک جوان می‌تواند این‌قدر مرد باشد. بعد هم درِ خانه‌شان را نشان‌مان داد. دری که آقا محمدرضا همیشه پشت چهارچوب آن رو می‌گرفت تا اگر دختر فامیل و در و همسایه آمده با او چشم توی چشم و معذب نشوند. دری که بعد از این همه سال، زن، هنوز دلش نمی‌آمد حتی رنگش را عوض کند و پریزهای برق کنار آن را هم همان‌جور نگه داشته بود.
زن می‌گفت اگر نیاز به چند تعمیر جزیی پیش نمی‌آمد اصلا اجازه نمی‌داد در و دیوار این خانه یک تکان کوچک هم بخورد و دخترش با خنده می‌گفت: «قسم می‌خورم که حتی یک تکان هم نخورده. ایزوگام کردن سقف خانه که تغییر نیست مادر جان!» ما آن موقع به این حرف‌ها خندیدیم اما دلِ تنگِ زن یاد آخرین روزش با جوانش افتاده بود: «دستش را به همین در گرفت دخترهای گلم. آخرین روز که رفت دختر همسایه اینجا بود.  هفده بهمن سال ۶۴. دلم می‌خواست عروسی‌اش را ببینم و گفتم چه بهانه‌ای بهتر از این اما خجالت کشید بیاید داخل. یک دل سیر خداحافظی نکردیم. فقط سرش را انداخت پایین و با صدایی که من بشنوم گفت: «مادر من دارم می‌رم.» یک نگاه به سر تا پایش انداختم و دلم لرزید. یکهو با خودم گفتم نکند این آخرین باری باشد که محمدرضا را می‌بینم. چون می‌دانستم خودش و محمودرضا همیشه عادت دارند قبل از جبهه رفتن از پدربزرگ و مادربزرگشان خداحافظی کنند چند دقیقه بعد، آشفته دویدم بیرون. خانه‌شان نزدیک ما بود. می‌‌دویدم و امیدوار بودم یک بار دیگر محمدرضایم را ببینم اما دیر رسیدم و رفته بود.» خواستگاری یادم می‌آید زن حرف می‌زد و من به در نگاه می‌کردم. احساس می‌کردم آقا محمدرضا هنوز پشت چهارچوب در ایستاده بود، آن هم با چشم‌هایی پر از شرم و حیا و دوباره به مادرش می‌گفت: «من دارم می‌رم» دخترها دستم را کشیدند و از فکر و خیال بیرون آمدم اما حتی هوای آن خانه و ذرات معلق گرد و غبارش هم جان داشت و ما را صدا می‌زد! انگار حتی میز و صندلی‌ها هم جز به بزرگ بیرون رفتن ما دخترهای دوم دبیرستان قانع نبودند. ما هم با چشم‌هایی اشکی، دور زن حلقه زدیم و او آلبوم عکس‌هایشان را ورق زد: «شبِ قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم برایش رفته‌ام خواستگاری. قند توی دلم آب شد. مثل همیشه لباس غواصی پوشیده بود و کنار اروند ایستاده بود. توی همان خواب به محمدرضا گفتم: «پسرم، خوب به دختر خانوم نگاه کن، اسمش فاطمه‌ست» مثل همیشه که چشم‌هایش را با حیا پایین می‌انداخت، سرش را پایین آورد و گفت: «اسمش که زیباست.» من خواب دیدم و نمی‌دانستم چه خبر است، اصلا نمی‌دانستم کجای جبهه و خط مقدم است اما فردا صبح، عملیات والفجر هشت با رمز «فاطمة الزهرا» شروع شد و محمدرضایم در همان عملیات شهید شد. خوابم زود تعبیر شد دخترها؛ شهادتش همان حجله‌ی عروسی‌اش بود که خدا نشانم داد.» دخترها دست زن را گرفتند: «محمودرضا چی؟ زنده ماند؟» پلک‌هایش را روی هم انداخت: «اول محمدرضا شهید شد و یک سال بعدش، محمودرضا. پسرهایم در شهادت‌شان هم کوچک بزرگی را رعایت کردند و رفتند.» شهید می‌خندد زن از خوبی‌ها و غیرت محمدرضا می‌گفت و معلم پرورشی‌مان اشاره می‌داد گوش بگیریم. دل توی دل‌مان نبود، هرچند بعضی از دخترها این پا و آن پا می‌کردند که بروند بیرون و حوصله‌شان سر رفته بود اما وقتی حرف‌ها به ماجرای قبر رسید همه‌مان یکهو ساکت شدیم و لپ‌های زن گر گرفت: «چند روز بعد پیکر محمدرضایم را آوردند. لحظه‌ای که تابوت محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و درش را باز کردند همه جلو آمدند تا خداحافظی کنند اما دل من یکهو هوای زیارت عاشورا کرد. یک مفاتیح الجنان گرفتم و گوشه‌ای دورتر از قبر نشستم تا قبل از اینکه پیکر محمدرضایم را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. من مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که محمدرضا را بلند کردند و در قبر گذاشتند.» چشم‌های مرد بی آنکه سرش را برگردانَد دوباره خیس شد. ما زیرچشمی نگاهش می‌کردیم. زن دستمالی به چشم‌های مرد کشید و دوباره به قاب عکس محمدرضا که روی سینه‌ی دیوار سنجاق شده بود خیره شد: «همین که به «السلام علیک یا اباعبدالله» رسیدم پدر محمدرضا با صدای بلندی داد زد «مادرش رو بگید بیاد» با خودم گفتم حتما برای وداع با پسرم است که دارد صدایم می‌زند اما یکدفعه پدر محمدرضا و جمعیت یک‌صدا با هم فریاد زدند «شهید داره می‌خنده!» خانه ابدی من و دخترها با تعجب به عکس محمدرضا توی قبر زل زدیم. گردنش کمی کج بود اما دهانش به پهنای دندان‌هایش باز شده بود. آن هم نه یک باز شدن غیرارادی، نه؛ واقعا یک لبخند روی صورتش نقاشی شده بود، درست مثل خنده‌ی یک آدم زنده! زن به عکس شهید دست کشید: «باور نکردم. خنده؟ گفتم شاید احساساتی شده‌اند. آخر مگر می‌شد جسدی که پنج روز توی سردخانه بود و گردنش به حدی خشک شده بود که برای درآوردن پلاک مجبور شدیم زنجیرش را پاره کنیم، بخندد؟! خودم صورتش را دیدم. یخ زده بود. نه، امکان نداشت این اتفاق بیفتد. با همان ناباوری پشت جمعیت ایستادم. فیلمبردار هم تلاش می‌کرد برای خودش راه باز کند و دوربین را بالای سرش گرفته بود. فیلم هشت میلیمتری خنده‌ی محمدرضا هنوز هست. خیلی کوتاه بود اما شیرین.
اولش نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آن‌قدر قشنگ خندیده بود که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. گونه‌هایش مثل یک آدم زنده گل انداخته بود و از لبخندش هفت تا از دندان‌هایش مشخص بود. من نمی‌دانستم محمدرضا چه دید که توی قبر خندید، هیچ‌کس نمی‌دانست، اما هر چه نشانش دادند، خیلی زیبا بود. آن‌قدر زیبا که هنوز خنده‌اش یادم نرفته و مطمئنم که به آرزویش رسیده بود چون بعدها توی دفترچه یادداشتش دیدم شعر حافظ را که می‌گفته «وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر» تغییر داده و نوشته است: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.» محمدرضایم خندان رفت دخترهای گلم، ان‌شالله خداوند عاقبت شما را هم ختم به خیر کند.» آدم عاشق ما آن روز برگشتیم مدرسه. با حالی دگرگون. دیگر هیچ‌کس مینی‌بوس را روی سرش نگذاشت. حتی مژده که همیشه عادت داشت با پسرهای مدرسه‌ی دو کوچه پایین‌ترمان کل کل کند و سر و گوشش همیشه می‌جنبید هم توی خودش کز کرده بود. یادم می‌آید راننده فرمان را چرخاند و ما با تمام جان‌مان از پشت پنجره‌های مینی‌بوس به زنی نگاه کردیم که تنها، بر آستانه‌ی درِ خانه‌ای که از خاطراتی دوردست برایش به ارث مانده، ایستاده بود. ما برایش دست تکان دادیم و رفتیم و چند سال بعد هم آن مَرد که روی تخت افتاده بود و تنها همدم‌اش بود مُرد و زن دوباره تنها شد. خیلی تنها. اما هنوز که هنوز است وقتی یاد سوتی و کوری آن خانه می‌افتم، وقتی یاد درهای اتاق‌هایی می‌افتم که قرار نیست باز و بسته شوند، وقتی یاد خنده‌ی نوه‌هایی می‌افتم که حسرت داشتن‌شان به دل این زن ماند با خودم می‌گویم واقعا یک آدم چقدر می‌تواند عاشق خدا باشد که این‌طور از محمدرضا و محمودرضاهایش دل بکند؟ و جوابی توی سرم می‌گوید: «شاید خیلی بیشتر از آنچه تو از این معنا فهمیده‌ای ...» پانوشت: شهید محمدرضا حقیقی در بیستم بهمن سال ۶۴ و پس از عبور از اروندرود به شهادت رسید. او عضو اطلاعات عملیات لشکر هفت ولیعصر (عج) بود و در شب شهادت، فرماندهی گردان غواصان بلال دزفول را بر عهده داشت. او تنها شهیدی بود که در قبر خندید؛ آن هم در حالی که پنج روز از شهادت و در سردخانه ماندن او گذشته بود.