هدایت شده از شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
.
در مهاباد مستقر بوديم . وقت نماز ، قرار شد نماز را به جماعت بخوانيم 🍃 روحاني در جمع ما نبود ؛ همه ، بچه هاي سپاه بوديم.
بروجردي هم در ميان ما بود . گفتيم : امام جماعت بايستد 🙃 قبول نمي کرد . همه دورش جمع شدند و اصرار کردند . همه اش بهانه مي آورد و مي گفت : چرا من ؟ يکي از ميان خودتان جلو بايستد 🙄
ولي چه کسي حاضر مي شد در جايي که بروجردي حضور دارد ، امام جماعت بايستد🥰
با هزار مشکل او را فرستاديم جلو ؛ رفت امام جماعت ايستاد و نماز را خوانديم ✨
نماز ظهر که تمام شد دسته جمعي دعا خوانديم 🤲🏻 دعا که تمام شد صلوات فرستاديم 📿 اما با تعجب ديديم که بروجردي برخاست و ايستاد😳مدتي به ما نگاه کرد و بعد شروع به صحبت کردن نمود .
گفت : بچه ها ! مواظب باشيد به خدا دروغ نگوييد خدا مي بيند و از قلب ما خبر دارد💔
ساکت شد و به فکر فرو رفت. دوباره گفت : شما که مي گوييد الهي عظم البلاء ، آيا اعتقاد داريد که بلا داريد ؟ کدام بلا را مي گوييد ؟ واقعاً به اين درجه رسيده ايد که دچار بلا شده باشيد؟ 🕊
همه مات و مبهوت شده بودند. فکر کردم که آيا واقعاً دعاهايم از ته دل و از عمق وجودم است؟! 🥀 آيا آن بلايي را که بارها و بارها در دعا زمزمه کرده ام ، مي دانم چيست؟! آيا با خودم رو راست هستم؟!🕊
مدتي گذشت؛ نشسته بوديم و درباره حرف هاي او فکر مي کرديم. يکي از بچه ها بلند شد و تکبير گفت. بروجردي مي خواست قامت ببندد؛ آن قدر توي فکر رفته بوديم که متوجه نشديم او کي به نماز ايستاد 🍃
صداي مکبّر که بلند شد، از جا برخاستيم. آماده نماز دوم شديم ، ولي حرف هاي او هنوز توي گوشم بود😔
#شهید_محمدبروجردی
@parastohae_ashegh313