eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
418 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 1 1-بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعيف بود كه تا بيست روز صداش در نمي آمد . شير بمكد. براي ماندنش نذر امام حسين كردند. بهش گفتند « غلامِ حسين.» بايد نذرشان را ادا مي كردند. غلام حسين دو ساله بود كه رفتند كربلا. ★★★★★★★★★★ 2- آمده بود نشسته بود وسط كوچه . نمي شد بازي كرد. هر چي چخه كرديم و با توپ پلاستيكي و سنگ زديم ، نرفت. غلام حسين رفت جلو . نفهميديم چي گفت ، كه گذاشت رفت. ★★★★★★★★★★ 3- كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فاميل دورشان با چند تا بچه ي قد و نيم قد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند ؛ نه جايي ، نه پولي . هفت هشت ماه پا پي صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. مي گفت« بابا يه وام بدين به اين بنده ي خدا هيچي نداره . لا اقل يه سرپناهي پيدا كنه گناه داره. » حاجي هم مي گفت « پسرجون ! وام ميخوايي ، بايد يه مقدار پول بذاري صندوق. همين.» آن قدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهكار كرد تا يكي خانه دار شد. ★★★★★★★★★★ 4- سر راه مدرسه رفتيم كتاب فروشي .هرچي پول داشت كتاب خريد. مي خواند؛ براي دكور نمي خريد. ★★★★★★★★★ 5- سال آخر دبيرستان بود. شب با مهمان غريبه اي رفت خانه شام به ش داد و حسابي پذيرايي كرد. مي گفت «ازشهرستان آمده. فاميلي تهران نداره. فردا صبح اداره ي ثبت كار داره. مي ره »دلش نمي آمد كسي گوشه ي خيابان بخوابد. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 2 6- دوست هاي هم دانشگاهيش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان هاي شيطان. بايد بودي و مي ديدي چه بلايي سر خانه و زندگي آمد . آب بازي كرده بودند همه ي رخت خواب هاي سفيد و تميز مامان زرد شده بود . ★★★★★★★★★★ 7- خيلي مواظب برادر كوچكش ،احمد ،بود. نامه مي نوشت، تلفن مي كرد، بيش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش مي كرد. گردش مي رفتند. در دل مي كردند. هميشه مي گفت « فاصله ي سني بابا و احمد زياده . احمد بايد بتونه به يكي حرفاشو بزنه .خيلي بايد حواسمون به درسو كاراش باشه.» ★★★★★★★★★★ 8- سرباز كه بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمي خورد. نماز نخوانده هم نمي خوابيد. مي خواست يادش نرود كه دوماه پيش يك شب نمازش قضا شده بود. ★★★★★★★★★★ 9- مامان و باباش دلشان مي خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچي مي گفتند، قبول نمي كرد. خجالت مي كشيد. ★★★★★★★★★★ 10- بيست و دوي بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطي مردم شدند. اسلحه خانه به هم ريخته بود. گلوله هاي خمپاره با خرج و چاشني پخش زمين بود. دولا شد. جمع و جورشان كه كرد، گفت« اگه يكيش منفجر بشه، كلي آدم تكه تكه مي شن.»جعبه ها را كه چيدند، با بقيه رفتند طرف ديگر پادگان. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 3 11- از نماز جمعه ماجراي طبس را شنيدم . چون توي سرويس خبر روزنامه بود. صبر نكرده بود ؛ صبح زود با عكاس روزنامه رفته بود طبس. ★★★★★★★★★★ 12- روزها ی اول جنگ كسي به كسي نبود. از سوسنگرد كه برمي گشتم، استاندار خوزستان را با حسن ديدم.نمي شناختمش . هرچي سؤال مي كرد، من رو به استاندار جواب مي دادم. همين طور كه حرف ميزدم، اسم بعضي جاها را غلط مي گفتم. خودش درستش را مي گفت. تند تند هم از حرف هام يادداشت برمي داشت. ★★★★★★★★★★ 13- چهار ماه از جنگ مي رفت. بين عراقي هاي محور بستان و جفير ارتباطي نبود .حسن بعد از شناسايي گفت« عراقي ها روي كرخه و نيسان و سابله پل مي زنند تا ارتباط نيروهاشون برقرار بشه. منتظر باشين كه خيلي زود هم اين كارو بكنن.» يك هفته بعد، همان طور شد. نيروهاي دشمن در آن محور ها باهم دست دادن. ★★★★★★★★★★ 14- باشگاه گلف اهواز شده بود پايگاه منتظران شهادت . يكي از اتاق هاي كوچكش را با فيبر جدا كرد ؛ محل استراحت و كار. روي در هم نوشت « 100% شناسايي، 100% موفقيت.» گفت «حتی با يه بي سيم كوچيك هم شده بايد بي سيم هاي عراقي را گوش كنيد. هرچي سند و نامه هم پيدا مي كنيد بايد ترجمه بشه.» از شناسايي كه مي آمد ، با سر و صورت خاكي مي رفت اتاقش . اطلاعات را روي نقشه مي نوشت. گزارش هاي روزانه رانگاه مي كرد. ★★★★★★★★★★ 15- ريز به ريز اطلاعات و گزارشها را روي نقشه مي نوشت.اتاقش كه مي رفتي ، انگار تمام جبهه را ديده باشي. چند روزي بود كه دو طرف به هواي عراقي بودن سمت هم مي زدند. بين دو جبهه نيرويي نبود. بايد الحاق مي شد و ونيروها با هم دست مي دادند . حسن آمد و از روي نقشه نشان داد. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 4 16- خرمشهر داشت سقوط مي كرد. جلسه ي فرمانده ها با بني صدر بود .بچه هاي سپاه بايد گزارش مي دادند. دلم هري ريخت وقتي ديدم يك جوان كم سن و سال ، با موهاي تكو توكي تو صورت و اوركت بلندي كه آستين اش بلند تر از دستش بود كاغذ هاي لوله شده را باز كرد و شروع كرد به صحبت.يكي از فرماندهاي ارتش مي گفت «هركي ندونه ،فكر مي كنه از نيروهاي دشمنه.» حتي بني صدر هم گفت «آفرين ! » گزارشش جاي حرف نداشت.نفس راحتي كشيدم. ★★★★★★★★★★ 17- ديدم از بچه هاي گردان ما نيست، ولي مدام اين طرف و آن طرف سرك مي كشدو از وضع خط و بچه ها سراغ مي گيرد. آخر سر كفري شدم با تندي گفتم« اصلا تو كي هستي ان قدر سين جيم مي كني؟» خيل آرام جواب داد «نوكر شما بسيجي ها.» ★★★★★★★★★★ 18- اولين بار بود كنارم خمپاره منفجر مي شد همه از ماشين پريديم بيرون حسن گفت« رود خونه رابگيريد و بريد عقب، من مي رم ماشينو بيارم .» تانك هاي عراقي را قشنگ مي ديديم . حسن فرز پريد پشت فرمان و دور زد . گلوله ي توپ و خمپاره بود كه پا به پاي ماشين مي آمد پايين. چند كيلومتر عقب تر، حسن با ماشين سوراخ سوراخ منتظرمان بود. ★★★★★★★★★★ 19- سوار بلدوزر بوديم. مي رفتيم خط . عراقي ها همه جا را مي كوبيدند. صداي اذان را كه شنيد گفت « نگه دار نماز بخونيم.» گفتيم «توپ و خمپاره مي آد، خطر داره .»گفت «كسي كه جبهه مي ياد ، نماز اول وقت را نبايد ترك كنه.» ★★★★★★★★★★ 20- به رضايي و باقري گفتم « نوارهايي كه داديم تا مكالمات بي سيم فرمانده ها را ضبط كنند ، پس ندادند. مي گن محرمانه ست. خب نيت ما ثبت لحظه لحظه ي جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اينا مورد اطمينان اند ، چرا اين كار را نكنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارك و نقشه ها را بعد از هر عمليات مي گرفتيم . ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 5 21- كنار هم نشسته بودند. سلام نماز را كه داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش مي خواست بيش تر با هم حرف بزنند. ناهار را كه خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چايي ، كلي حرف زدند.خنديدند. گفت « حسن بيا به مسئول اعزام بگيم ما مي خوايم با هم باشيم. مي آي ؟ » - باشه اين طوري بيش تر باهميم. .......... *** – آقا جون مگه چي ميشه ؟ ما مي خوايم باهم باشيم. – باكي؟ - اون پسره كه اون جا نشسته . لاغره . ريش نداره. مسئول اعزام نگاه كردو گفت «نمي شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اوني كه تو مي گي فرمانده س. حسن باقريه. من كه نمي تونم اونو جايي بفرستم. اونه كه ما رو اين ور و اون ور مي فرسته . معاون ستاد عمليات جنوبه. ★★★★★★★★★★ 22- نزديك خط دشمن گرا مي دادم . گلوله ي توپ و خمپاره بود كه سوت مي كشيد و تند و يك ريز، مثل باران بهاري مي باريد . خاكريز عراقي ها به هم ريخته بود. با دوربين نگاه كردم دو نفر، برانكارد به دست، از خاكريز عراقي ها سرازير شدند. حسن راشناختم . يك سر برانكارد را گرفته بود، هي دولا راست مي شد و به دو مي آمد. ★★★★★★★★★★ 23- نزديك ظهر بود. از شناسايي بر مي گشتيم. از ديشب تا حالا چشم روي هم نگذاشته بوديم.آن قدر خسته بوديم كه نمي توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهامان خيلي درد مي كرد. حسن طرف شني جاده شروع كرد به نماز خواندن . صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين اين طرف چمنيه ، بيا اين جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمين كسيه، شايد راضي نباشه.» ★★★★★★★★★★ 24- جلسه داشتيم . بعضي ها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نمي شناختم ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت . فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت « وقتي به برادرا مي گيم ساعت نه اين جا باشن، يعني نه و يك دقيقه نشه.» ★★★★★★★★★★ 25- كارهاي گردان را سپردم به معاونم . چند روزي رفتم پايگاه پيش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ي شوش ، پيش معاون عمليات. بگو باقري فرستاده. » چند ماه بعد پيغام فرستاد « بيا ببين حالا ميتوني يه خط رو با يه تيپ فرماندهي كني ؟« ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 6 26- اوج گرماي اهواز بود. بلند شد، دريچه كولر اتاقش رابست. گفت: به ياد بسيجي هايي كه زير آفتاب گرم مي جنگند. ★★★★★★★★★★ 27- رفتن و ماندن بچه هاي جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان مانديم. بعد از آن همه غذاي جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالي پلو با گوشت.سير كه شديم، هنوز كلي غذا باقي مانده بود. حسن مي خنديدكه « من نمي دونم. بايد يا بخوريد،يا بريزيد تو جيباتون ببريد.» ★★★★★★★★★★ 28- نمي شناختمش . گفت « نوبتي نگهباني بدين . يكي بره بالاي دكل ، يكي پايين ، پشت تيربار. يكي هم استراحت كنه.» بهش گفتم« نمي ريم. اصلا تو چه كاره اي؟» مي خواست بحث كند. محلش نگذاشتيم. رفتيم. تا ديدمش ، ياد قضيه ي نگهباني افتادم معرفي كه مي كردند بيش تر خجالت كشيدم. بعد ها هر وقت از آن روز مي گفتم ، انگار نه انگار . حرف ديگري مي زد. ★★★★★★★★★★ 29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روي زمين . پاش را جمع كرده بود زيرش، دفتر را گذاشته بود روي پاي ديگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهايي راكه بايد عمل كنند جزءبه جزء نوشت؛ طرح عمليات . دو دقيقه اي بالا تا پايين چند صفحه را پر كرد . به من گفت « طبق اينا سلاح و مسئوليت مي دي.» ★★★★★★★★★★ 30- اگر بين بسيجي ها حرفي مي شد مي گفت « براي اين حرف ها بهم تهمت نزنيد. اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاي بزرگتري مي شه. اگه از دست هم ناراحت شديد،دوركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . اين طوري مهر و محبت زياد مي شه. اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات كرد.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 7 31- سه تا تيپ درست كرده بود؛كربلا، امام حسين ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بي سيم به رمز مي گفت « كربلا ! امام حسين اومد؟ عاشورا ! امام حسين تنها است. » براي جا به جايي نيروها از منطقه ي آهودشت به گرم دشت مي گفت « آهو ها رو بفرستين اون جاييكه هواش گرمه .» نيروي كاركشته كه مي خواست مي گفت «كنسرو پخته بفرستين ، نه خام .» ★★★★★★★★★★ 32- عمليات طريق القدس بود. بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي زدند كه «كار گره خورده. چه كار كنيم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودي كجاست ،خط دشمن كجا است . منتظر كسي نشد. سوار ماشين شد و رفت طرف خط. ★★★★★★★★★★ 33- كف اتاق توي يكي ازخانه هاي گلي سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا مي شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشي بي سيم روي شانه اش به توپ خانه گرا مي داد ، هم روي نقشه كار مي كرد. به من سفارش كرد آب يخ به بسيجي ها برسانم.به يكي سفارش الوار مي داد براي سقف سنگر ها. گاهي هم يك تكه نان خالي بر مي داشت مي خورد.عصري از شناسايي برگشت . مي گفت « بايد بستان رو نگه داريم .اگه اين ارتفاع رو نگيريم و آفتاب بزنه ، اين چند روز عمليات يعني هيچ» با اين كه خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست كرد. خودش هم فرمانده يكي از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابي جنگيدند. چهار صبح بود كه حسن را بي حال و نيمه جان بردند عقب. ارتفاع را كه گرفتند خيال همه راحت شد. ★★★★★★★★★★ 34- نصف شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر نكرد. تنها رفت . تصادفش هم از بي خوابي سه روزه اش بود. چيزي مي گفت . گوشم را بردم دم دهانش . – كار پل سابله به كجا رسيد؟ - حسن جان ! حالت خوب نيست . استراحت كن .- نه . بگو چي شد. مي خوام بدونم. ★★★★★★★★★★ 35- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خوردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 8 36- اصرار داشت. كه پيام راديويي بفرستيم.اعلاميه بريزيم ... توي عراقي ها اثر داشت. هر روز توي كرخه كور كلي عراقي تسليم مي شد. ★★★★★★★★★★ 37- بعد ار عمليات ، يك سطل گرفته بود دستش و فشنگ هاي روي مين را جمع مي كرد. مي گفت «حيفه اينا روي زمين بمونه ، بايد عليه صاحباش به كار برد.» ★★★★★★★★★★ 38- افسر رده بالاي ارتش عراق بود. بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ كدام از فرماندها حرف نمي زد. وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را كه مي خواستيم دو ساعته گرفت. بچه هاي به شوخي مي گفتند « جادوش كردي ؟» فقط لبخند مي زد. مي گفت « به فطرتش برگشت.» ★★★★★★★★★★ 39- هي مي رفت و مي آمد . براي رفتن به خانه دو دل بود. يادش رفته بود نان بگيرد. بهش گفتم « سهميه ي امروز يه دونه نان و ماسته . همينو بردار و برو. » گفت «اينو دادن اين جا بخورم ، نمي دونم زنم مي تونه بخوره يا نه.» گفتم « اين سهم توست. مي توني دور بريزي ، يا بخوري.» يكي دو باري رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت. ★★★★★★★★★★ 40- خيلي فرز بند پوتينش را بست. نه شب بود. بايد مي رفت يكي از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده يه محور، خودش مهر اعزام نيرو درست كرده. حرف من رو هم گوش نمي ده. چه كار كنم؟» گفت« الان مي ريم.» گفتم «تا دارخوين سي كيلومتر راهه. فردا بريم.» گفت « الان مي ريم.» - بيدارش كن. هنوز گيج خواب بود كه حسن با تندي بهش گفت «مصطفي ! چرا ادعاي استقلال مي كنيد؟ بايد زير نظر گلف باشيد. اون مهر رو بيار بينم.»مهر را كه گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada