❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
#اینک_شوکران
خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد
محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم"
ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم"
گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید
رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....."
کمی مکث کرد...
"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...."
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم....
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود...
گوشی را برداشتم...
محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان"
-تویی محمد ؟کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس میزد
"مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم ب دیوار
"تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟"
- من خوبم...
اب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد"خیلی خب محمد جان ،نترس بگو الان کجا هستید؟تا من خودم را ب شما برسانم"
-توی جاده زنجان هستیم....دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم ....ب اورژانس هم تلفن کرده ام....حالا میرسد....فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود....چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید.....یاد خواب مامان افتادم .....
یک ماه قبل بود....اذان صبح را میگفتند ک مامان تلفن زد..."حال ایوب خوب است؟"
صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم"گوش شیطان کر،تا حالا ک خوب بوده چطور؟"
-هیچی شهلا خواب دیده ام....
-خیر است ان شاءالله
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند"جانباز ایوب بلندی شهید شد
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :9⃣5⃣
#اینک_شوکران
صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم....
انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم
هدی را فرستادم مدرسه....
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند....
محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم...
زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند....
عقب نشسته بودم....
صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد....
ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد....
سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده....
کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید....
روی اسب ایوب نشسته بود.....
قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.....
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی
زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.....
صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید....
خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد...
هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم....
حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم....
تک و تنها و بی کس.....
با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند.....
قطره های اب را روی صورتم حس کردم....
زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش"
اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد.....
"ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......"
برگه امبولانس توی پاسگاه بود.....
دیدمش .....
رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :0⃣6⃣
#اینک_شوکران
توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم....
"ارام باشید خانم.....حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک ایوب رفته است....."
گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم.....
چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی ب جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم....
صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم....
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود...
خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین امد جلو....
صورت خیس من و زهرا را ک دید.....
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣6⃣
#اینک_شوکران
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود....
محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد ب پرستار ها .....اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت اقا"بابا ایوب رفت؟اره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.....
با عصبانیت ب پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟بابا ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟"
دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....اقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و ب سینه ی اقا نعمت زد....
اقا نعمت تکان نخورد....."بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند....
محمد نشست روی زمین و زبان گرفت...
"شماها ک نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت.....
وقتی میلرزید شما ها ک نبودید.....
همه جا تاریک و سرد بود....
همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و
ایوب را دیدم ب سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشمش ورم کرده بود....محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند...
بعد از امپول ....ایوب ب محمد میگوید....حالش خوب است و از محمد میخواهد ک راحت بخوابد....هنوز چشم هایش گرم نشده بود ک ماشین چپ میشود.....
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون....
دکتر گفت"پشت فرمان تمام شده بوده"
از موبایل اقا نعمت زنگ زدم ب خانه.....
بعد از اولین بوق هدی،گوشی،را برداشت...."سلام مامان"
گلویم گرفت"سلام هدی جان،مگر مدرسه نبودی؟"
-ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده،اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله...."
مکث کرد"بابا ایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت و اشک دوید ب چشمانم"اره خوب است دخترم....خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید....
"پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟"
صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد....
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم....
هدی با گریه حرف میزد....
"بابا ایوب رفته؟"
اه کشیدم"اره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :2⃣6⃣
#اینک_شوکران
وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود.....
هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت .....
این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم....
سوم ایوب،روز پدر بود...
دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود.....
نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند....
صدای نوار قران را بلند تر کردم....
ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد"
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و ب سینه م فشار دادم
اه کشیدم"اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...."
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است ک تو اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود....ب این حرفهایم میخندید....
مثل توی عکس ک چین افتاده زیر چشم هایش....
روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم.....
از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها .....
محمد حسین داغان شده....
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند...
خودش را میزند و لباسش را پاره میکند......
محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.....
هدی هم ک شروع کرده هرشب برایت نامه مینویسد....
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند...."
اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی
"تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم به یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب"
قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه...
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت : #اخر 3⃣6⃣
#اینک_شوکران
از ایوب هر کاری بر می اید...
هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند....
مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..."
امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد....
توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد....
برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد.....
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود....
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند....
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود....
یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من....
-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟
-نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند...
شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد....
سینی خالی را اورد توی اشپز خانه
"مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم .....
شب ایوب توی خواب...
سیب ابداری را گاز میزد و میخندید.....
فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود......
از تهران تا تبریز خیلی راه است...
اما وقتی دلمان گرفت و هوایش را کردیم می رویم سر مزارش....
سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم....
بچه ها جلوتر از من میروند
اول سر مزار حسن میروم تا کمی ارام شوم...
اما باز دلم شور میزند....
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوب.........
#پـــــایان
منبع: کانال سنگر شهدا
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب اینک شوکران- جلد سوم، ایوب بلندی به روایت همسر شهید، مولف : زینب عزیز محمدی با همکاری مریم برادران، انتشارات روایت فتح
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#شهید_ادواردو_انیلی
💐✍وضعیت خانوادگی و اجتماعی
◀️ قسمت:1
ادواردو آنیلی» در ۶ ژوئن ۱۹۵۴ درنیویورک از پدری ایتالیایی و مادری یهودی پا به عرصه دنیا گذاشت. مادر وی «مارلا كاراچولو»، یك پرنسس یهودی بود و پدرش سناتور «جیووانی آنیلی»، مرد ثروتمند کاتولیک و معروف ایتالیایی بود.
وی مالک کارخانهجات اتومبیلسازی فیات، فراری، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو و آیوکو، به همراه چندین کارخانه تولید قطعات صنعتی، چند بانک خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای پرتیراژ "لاستامپا" و "کوریره دلاسرا"، باشگاه اتومبیلرانی فراری و باشگاه فوتبال یوونتوس بود.
علاوه بر اینها، چندین شرکت ساختمانسازی، راهسازی، تولید لوازم پزشکی و هلیکوپترسازی هم وجود دارد که خانواده آنیلی جزء سهامداران اصلی آنها میباشند.
اجداد ادواردو با راهاندازی کارخانه فیات در ایتالیا این صنعت عظیم را در آنجا بنا گذاشتند که امروزه بستگانش سهامدار عمده شرکت فیات، صاحب بانکها و بیمهها، باشگاه یوونتوس و... هستند.
میزان ثروت و نفوذ خانواده آنیلی به حدی است که رسانههای ایتالیا از آنها به عنوان خاندان پادشاهی ایتالیا نام میبرند.
کارشناسان اقتصادی درآمد سالانه خانواده آنیلی را بالغ بر ۶۰ میلیارد دلار تخمین می زنند که ۳ برابر درآمد نفتی جمهوری اسلامی ایران است.
ادواردو تحصیلات مقدماتی را در ایتالیا طی کرد و بعد به کالج آتلانتیک در انگلستان رفت و پس از آن در رشته ادیان و فلسفه شرق از دانشگاه پرینستون ایالات متحده با اخذ درجه دکتری فارغ التحصیل شد.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=934&articleID=410738
-----------------
https://www.yjc.ir/fa/news/4154717/%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88-%D8%A2%D9%86%D9%8A%D9%84%D9%8A-%DA%A9%D8%B3%D9%8A-%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%85%D9%8A%D9%86%D9%8A%D8%B1%D9%87-%D9%BE%D9%8A%D8%B4%D8%A7%D9%86%D9%8A%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D9%88%D8%B3%D9%8A%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#شهید_ادواردو_انیلی
💐✍تشرف به دین اسلام
◀️قسمت:2
ادواردو شرح مسلمان شدنش را چنین می گوید:
در نیویورک که بودم یک روز در کتابخانه قدم می زدم و کتابها را نگاه می کردم چشمم افتاد به قرآن . کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آنرا برداشتم وشروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم ، احساس کردم که این کلمات ،کلمات نورانی است ونمی تواند گفته بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم, آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را می فهمم و قبول دارم .
بعد از این قضیه به یک مرکز اسلامی در نیویورک مراجعه میکند و درخواستش مبنی بر اینکه میخواهد مسلمان شود را مطرح میکند. آنها هم نام «هشام عزیز» را برای وی انتخاب میکنند.
محمد اسحاق عبداللهی كه از دوستان مسلمان آنیلی است نیز در مورد او میگوید؛ «ادواردو خیلی شبها بیدار میماند و با نور شمع تا صبح قران را مطالعه میكرد.»
این گفته كه ادواردو در اثر معاشرت با مسلمانان به این دین گرویده، یك ادعای بیثبات است، چون با موقعیت مالی و سیاسی كه پدر ادواردو داشت، هیچكس به خود اجازه نمیداد كه چنین مسائلی را با او در میان بگذارد و او را به دین جدید دعوت كند.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=934&articleID=410738
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada