eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
406 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣1⃣ دست بوسی امام زمان (عج) 🍃یک بار با بچه ها ی مسجد و احمد آقا به زیارت قم و جمکران رفتیم. بعد از اقامه ی نماز، به ما گفتن برای خرید یک ساعت وقت دارید. ما راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیایان شروع به حرکت کرد! به یکی از رفقام گفتم: «احمد کجا می رود؟!» دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیبش کردیم. آن زمان مثل حالا نبود، حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطرافش خیلی تاریک شد. 🍃احمد متوجه شد دنبالش داریم می رویم. به ما گفت: «کار خوبی نکردید برگردید.» گفتیم: «نمی شه ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم می آییم.» دو دفعه دیگه هم اصرار کرد برگردید. ولی ما همان جواب قبلی را دادیم. بعد نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت: «طاقتش را دارید؟ می توانید با من بیایید!؟» ما که از همه ی احوالات احمد بی خبر بودیم گفتیم: «طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟» 🍃نفسی کشید و گفت: «دارم میرم دست بوسی مولا.» باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: «اگه دوست دارید بیایید بسم الله.» نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخته بود با کسی حرف نمی زد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه همین ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٨٨ الى ٩٠ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 4⃣1⃣ امام زمان (عج) زائر قبر شهید 🍃هر هفته با احمد آقا به زیارت مزار شهدا می رفتیم. یکدفعه سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🍃وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٩٠ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 5⃣1⃣ محرم 🍃شب اول محرم كه مى شد تمام مسجد امين الدوله سياه پوش مى شد. حتى در روايات هست كه امام رضا (ع) در اول محرم خانه خود را سياه پوش مى كرد. ايشان سفارش مى كردند: «اگر مى خواهيد بر چيزى گريه كنيد، بر حسين (ع) گريه كنيد.» 🍃در یکی از متن های به جا مانده در دفتر خاطرات احمد آقا در مورد امام حسین علیه السلام آمده: «روز اربعین وقتی به هیات رفتم در خودم تاریکی می دیدم. مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجاد شده و زندانی شده ام! اما وقتی سینه زنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت. این هم از کرامات مجلس سیدالشهداء است.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٩٠ الى ٩۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند ⃣1⃣ عوض شدن قضا و قدر 🍃احمدآقا وارد سپاه شده بود. تهديدش كرده بودند تو را ترور مى كنيم. آمده بود مسجد. بعد از جلسه براى من و يكى از بچه ها گفت: «ظاهرا تقدير خدا بر شهادت من است. توى همين چند روز آينده به دست منافقين شهيد مى شوم.» ما به حرفهاى احمدآقا خيلى اعتماد داشتيم. خيلى ناراحت شديم. هر روز منتظر يك خبر ناگوار بوديم. 🍃شب ها وقتى در مسجد، چشم ما به احمدآقا مى افتاد نفسى به راحتى مى كشيديم و مى گفتيم: «خداروشكر.» تا اينكه يك شب بعد از نماز، وقتى پريشانى را در چهره ام ديد به من گفت: «ناراحت نباش، قضا و قدر الهى تغيير كرده. من فعلا شهيد نمى شوم. من چند ماه ديگر در كنار شما خواهم بود.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ۱۰۰ الی ۱۰۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 7⃣1⃣ اعزام به جبهه 🍃در خواب دیدم: "ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود. شب بود و هوا بسیار تاریک. در جلوی ستون احمد آقا قرار داشت. همین طور که به آن ها نگاه می کردم یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد! ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد. قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت! بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چی می گوید. در آن لحظات احمد آقا جلوی چشمان من به شهادت رسید. و من حیرت زده از خواب پریدم. تا چند دقیقه بدنم می لرزید." 🍃روز بعد احمد آقا را در مسجد دیدم. خواب را به احمد آقا گفتم. احمد لبخندی زد و گفت: "بهت خبر میدم که آیا خوابت رویای صادقانه بوده یا نه!" تا اینکه احمد یک شب به مسجد آمد و بعد از نماز همه ی ما را جمع کرد. از بچه ها حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و گفت: "ان شاء الله فردا راهی جبهه هستم. این آخرین دیدار ما و شماست. من دیگر از جبهه برنمی گردم!" دست آخر هم به من نگاهی کرد و گفت: "خواب شما عین واقعیت بود." 📚 کتاب عارفانه، صفحه 107 الی 108 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 8⃣1⃣ شهادت 🍃بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت. ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم. به ما گفتن برگردید، گردان دیگری جایگزین می شود. همین طور که داشتیم برمی گشتم در کنار جاده پیکر یه شهید جلب توجه کرد! جلو رفتم. قدم هایم سست شد. کنار پیکرش نشستم. هنوز عینک بر چهره داشت. در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود برادر نیری. یکی از بچه ها گفت: "وقتی برادر نیری گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله... بعد روی زمین افتاد و رفت. 🍃مادرش می گوید: "من از احمد بی خبر بودم و این بی‌خبری مرا نگران کرده بود. مرتب دعا می خواندم و یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم. کبوتری سفید روی شانه ی من نشست. بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرت زده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ی ماست!؟ اما نه، ان شاء الله احمد سالم برمی گردد." 🍃دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیب تری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه ی خدا به زمین آمده بودند! هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند. بعد هم همه ی ملائک به همراه احمد به آسمان ها رفتند. 🍃یه بار مادر شهید جمال محمدشاهی، گفت خواب دیدم: "در عالم خواب به نماز جمعه ی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که امام زمان (عج) تشریف آورده اند و می خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستید نام شهید را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: «شهید احمدعلی نیری»" 📚 کتاب عارفانه، صفحه 120 و 121 و 125 و 126 و 127 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 9⃣1⃣ خاکسپاری 🍃در مراسم خاکسپاری شهید شرکت کردم. دست شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می گفت: "در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد:« السلام علیک یا ابا عبدالله» بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانه ی ادب بر سینه اش قرار دارد!" 🍃پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: "چیزی شده؟!" گفت: "وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطرهای دنیایی فرق داشت!" 📚 کتاب عارفانه، صفحه 12 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 0⃣2⃣ سجده بین زمین و آسمان 🍃قرار بود در مراسم ختم؛ شهید آیت الله حق شناس حضور یابند! فراق این جوان برای استاد سخت بود. شهید شاگرد آیت الله حق شناس بود. آیت الله حق شناس جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: «آه آه، آقا جان ...» دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟» 🍃شب موقع نماز فرا رسید. شب ایشان مجلس موعظه داشتند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد. در اواخر سخنرانی خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: «تمام مطالبی که (از برزخ و ...) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و ... اما من را بی حساب و کتاب بردند.» بعد آیت الله حق شناس مکثی کردند و فرمودند: «رفقا، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!» از صحبت های آیت الله حق شناس تعجب کردم. سن شهید را از دوستانش پرسیدم. گفتند 19 سال داشته است. تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده است. 🍃آیت الله حق شناس شب به منزل شهید رفتند. آیت الله حق شناس در همان درب ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: «به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. من دیدم یک جوان در حال سجده هست، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!» حاج اقا حق شناس در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: «من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت:تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.» من فقط با تعجب بسیار گوش می کردم. آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشری دست یابد؟! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 13 الی 15 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 1⃣2⃣ بوی عطر 🍃برای چهلم قبر احمدآقا، رفتیم قطعه 24 بهشت زهرا تا تابلوی آلومینیومی و سنگ قبر مزار را که تحویل گرفته بودیم کار کنیم. کار نصب سنگ قبر تمام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود می کردیم تا پایه های تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدید شده بود. خاک آنجا هم سست شده بود. من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی شد. اما دیدم یه سنگ جلوی کار مرا گرفته. اینقدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال عمیقی درست شده و ممکن است به محل قبر برسم. دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. 🍃یکدفعه دیدم زیر سنگ خالی شد! با تعجب دیدم سنگی که در دست من قرار دارد، سنگ بالای لحد هست و الان یک راه به داخل قبر ایجاد شده است. رنگ پریده بود، چرا من دقت نکردم. همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم. سرم را بالا گرفتم. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. دوباره سرم را داخل قبر کردم. گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند. من اطمینان داشتم که پیکر احمدآقا مانند اولیاالله سالم و مطهر مانده است. 📚 کتاب عارفانه، صفحه 128 الی 130 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 2⃣2⃣ شفای مادر 🍃من تا روزهای آخر همیشه با احمد آقا بودم. به یاد دارم یک روز از مریضی مادرم به احمد آقا شکایت کردم. گفتم: "هر کاری کردیم مادرم خوب نشده. دکترها جوابش کردن." و بعد گریه ام گرفت. احمد نگاه خاصی به چهره ام کرد و گفت: "ناراحت نباش، مادرت خوب میشه." فردای آن روز مادرم خوب شد! مادرم دیگر دچار بیماری نشد تا یک سال بعد. سال بعد و در روزهای آخری که با احمد آقا بودیم دوباره رفتم سراغ احمد آقا. به خاطر مریضی مادرم ناراحت بودم. لبخندی زد و گفت: "خوب میشه ان شاءالله." و بعد مادرم به طرز عجیبی خوب شد. 🍃یک سال از شهادت احمد آقا گذشت. دوباره مریضی مادرم برگشت. حال مادرم بسیار بدتر شده بود. این بار رفتم سراغ مزار احمد آقا. گفتم: "احمد آقا فدات بشم. این بیماری مادر من شده یک سال یک سال! شما زنده ای و از همه چیز خبر داری. شما از خدا بخواه که این مریضی مادرم برای همیشه حل بشه." این را گفتم و احساس کردم که دوباره احمد آقا لبخندی زده و گفته خوب میشه ان شاءالله. مادرم فردای آن روز خوب شد. همه پزشکان از مادرم قطع امید کرده بودند اما با دعای احمد آقا مادرم شفا یافت. مادرم با گذشت سالها از آن ماجرا دیگر دچار مریضی نشد! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 134 الی 135 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 3⃣2⃣ حاجت گرفتن 🍃من هشت سال پیش ازدواج کردم اما بچه دار نمی شدم. تا اینکه یه بار به توصیه ی بسیجیان قدیمی مسجد به سراغ مزار شهید نیری در بهشت زهرا رفتم. شنیده بودم که نزد خدا خیلی آبرو دارد برای همین گفتم: "من اعتقاد دارم شما زنده اید و به خواست خداوند می توانید گره از کار مردم باز کنید." بعد از او خواستم دعا کند که خدا به من هم فرزندی بدهد. بعد از آن ماجرا، خانم بنده باردار شد و چند روز قبل فرزندان دوقلوی من به دنیا آمدند. 📚 کتاب عارفانه، صفحه 135 الی 136 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند قسمت 4⃣2⃣(قسمت اخر) نامه ای به دوستش 🍃سلام خدمت برادر گرامی و عزیزم ماشاءالله محمدشاهی و امیدوارم حالت خوب باشد. ماشاءالله این چندین ساعتی که در پیش تو بودم خیلی از دستت ناراحت شدم؛ چون کلی اخلاق تو فرق کرده! ماشاءالله خیلی عقب افتادی. بکوش خودت را نجات بده. اگر باز تنبلی به خرج دهی، عقب تر می افتی. آن وقت است که آنطور که پروردگار باید به شما عنایت بکند نمی کند. آن وقت است که گرفتار نفس و شیاطین می شوی. بکوش که باز به مقام اولیه خودت برسی. 🍃 ماشاءالله فکر کنم (علت این مشکل) در اثر برخورد با زنان است که معاشرت می کنی، و در اثر برخورد با برادرانی است که هنوز در دامن نفس غوطه ور هستند. وقتی به برادران هم سن خودت می رسی عوض اینکه یک چیزی یاد بگیری و یا یاد بدهی، همه اش در خنده های بیهوده وقت خودت را می گذرانی. 🍃ماشاءالله یک فکری کن. یک کمی به عقب برگرد. ببین وقتی در تهران پیش رفقا و دوستانت بودی چه عنایتی داشتی، چقدر یاد پروردگار بودی. هر روز حداقل چیزی یاد می گرفتی و یا به کسی چیزی یاد می دادی. اما حالا نه! به جای اینکه وقتی با کسی هم صحبت می شوی و چیزی (برای گفتن) نداری سکوت کنی، مدام حرف می زنی. 🍃ماشاءالله، خیلی ناراحت می شوم که تو را اینگونه ببینم. در جایی که بین تو و پروردگارت حائل می شود، نگاه کن ببینی حرفی که می زنی آیا نفعی دارد یا نه؟! ماشاءالله از چیزی که به درستی آن را نمی شناسی طرفداری نکن. وقتی که خواستی از کسی طرفداری کنی خوب او را بشناس و کارهایش را خوب درک کن. بعدا از او طرفداری کن. 🍃ماشاءالله قرآن زیاد بخوان. احترام برادران و دوستانت را داشته باش. درباره ی ... باید بروی پیش او و اگر ببینی که در گمراهی است نجاتش بدهی، نه اینکه او را ترک نمایی. همین حالا ببین که چقدر عقب افتادی. آیا با کسی که از اهل دنیاست هم صحبت می شوی؟ پس بکوش خودت را به مقام قبل برسان. و ماشاءالله صحبت های بالا را به عمل برسان. ان شاءالله موفق شوی و ان شاءالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او نجات یابی. پیری و جوانی چو شب و روز برآید/ ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم/ بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم/ 👈عمل کن به این دو خط شعر ، احمدعلی نیری۹ 📚 کتاب عارفانه، صفحه 146 الی 149 کانال سنگر شهدا 📢 📖کتاب عارفانه، به قلم گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات شهید ابراهیم هادی 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 1⃣ 🍃اولین فرزندمان دختر بود. دو سال بعد همسرم باردار شد. دقت نظر خودم و همسرم بیشتر شد. همسرم همیشه با وضو بود و قرآن و زیارت عاشورا می خواند. نیمه های شب 21 ماه رمضان حال همسرم بدتر شد. 🍃 کمی سحری خوردم. یکدفعه صدایی بلند شد. کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. همزمان با صدای الله اکبر اذان ، صدای گریه ای بلند شد. یکی از خانه آمد بیرون گفت: «مژده پسر است.» عجب تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. این پسر فرزند اذان بود. 🍃سید مجتبی علمدار، فرزند سید رمضان، پدری که کفاش ساده دل و متدینی بود که بیشتر از همه به رزق حلال اهمیت می داد، در سحرگاه 21 ماه رمضان و در 11 دی ماه سال 1345 در شهر ساری دیده به جهان گشود. 📙کتاب علمدار، صفحه 13 و 19 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 2⃣ 🍃سال 1361 در هنرستان در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اول تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما چون سن و سالش کم بود موافقت نمی کردند. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. چون سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکپی شناسنامه را دستکاری کردیم. یکی دوسال آن را بزرگتر کردیم. علاوه بر سن، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ما هم سبز نشده بود. 🍃راهی پادگان آموزشی شدیم. اما به ما گفتند: «همه شما قبول نمی شوید. آن هایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی گردانند.» شروع کردند به خواندن اسم ها. چند نفری بخاطر کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکردند. خیلی نگران شدم. اورکت نفر بغلی را که جثه درشتی داشت گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه هم زیاد بود. من و مجتبی با آنها در مقابل خودمان یه تپه کوچکی درست کردیم. 🍃 تا اسم ما را خواند. رفتیم روی تپه ای که ساخته بودم و گفتم بله. آن بنده خدا گفت خوبه بشین. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد. ای چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم. 📔کتاب علمدار، صفحه 24 الی 25 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 3⃣ طبعی 🍃سید مجتبی در موقع کار بسیارجدی بود. اما انسان بسیار شوخ طبعی بود. مادرش می گفت: «در خانه نشسته بودم. صدای زنگ خانه آمد. در را باز کردم. پشت در پسر عموی سید بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است. بعد از احوالپرسی گفت: زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.» دل تو دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: «چی شده؟» گفت یکی از برادرهای پاسدار با شما کار دارد. 🍃ترس عجیبی وجودم را فرا گرفت. نکند سید مجتبی... از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه چه فکرها که از سرم نگذشت. تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره نورانی پسرم در مقابلم بود. گفتم: «مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!» پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که می خندیدیم به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: «مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی.» 📔کتاب علمدار، صفحه 30 الی 31 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 4⃣ 🍃سید مجتبی نقل می کند: «هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم برو خاموشش کن. همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد. می خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم برو خاموشش کن. او هم قبل از شلیک گلوله به صورتش خورد و شهید شد. دیگر کسی نبود. خوشحال شدم و گفتم لحظه شهادت فرا رسیده. 🍃اشهد را گفتم. رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله شلیک شد و خورد به من. پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. توی ذهنم گفتم:«الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و ...» انگشتان دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم حس دارند و هیچ مشکلی ندارند. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم. کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تیر دقیقا خورده توی کلاه من. بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده است ولی آسیب جدی به من وارد نشده است. بلند شدم و با خودم گفتم: «شهادت لیاقت می خواد.» 📔کتاب علمدار، صفحه 42 الی 43 کانال سنگر شهدا جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 5⃣ 🍃سر سفره شام نشسته بودیم. دو تا از بچه ها که مشکل داشتند را به چادر فرماندهی گروهان مسلم آوردند. آنها با هم درگیر شده بودند. سید غذایش را نیمه کاره رها کرد و از چادر خارج شد. دقایقی گذشت. با آرامش خاصی وارد چادر شد. آن دو نفر را با گوشه ای برد باهاشون صحبت کرد. در آخر هم آن دو نفر با هم روبوسی کردند و آشتی کردند. 🍃اما برایم سوال پیش آمد، علت خروج سید از چادر چی بود؟ پیگیری کردم، متوجه شدم که سید از چادر خارج شده و در محوطه گردان وضو گرفته و در مسجد گردان دو رکعت نماز خوانده است. بعد از آن به چادر برگشته است.او مصداق آیات قرآن بود آنگاه که می فرماید: « از صبر و نماز استعانت (کمک و یاری) بگیرید.» 📙کتاب علمدار، صفحه 48 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 6⃣ 🍃دائم به مادر و خواهر درباره حفظ حجاب و عفاف سفارش می کرد. می گفت: «باید خانم زینب کبری (س) الگوی شما باشد.» بسیار روی حجاب حساس بود. یکبار که از جبهه آمده بود. با رفقایش رفته بود بازار. با دیدن وضع حجاب در آن محل با عده ای درگیر شدند. نهایتا کارشان به کلانتری کشید. ماموران ازش پرسیده بودند مگه شما کی هستید که دعوا راه انداخته اید؟ سید هم در جواب گفته بود: «وقتی ما جبهه هستیم شما اینجا چه می کنید که حالا شهر مذهبی ما به این روز در آمده؟». 🍃هنگام صحبت،حجب و حیا در چهره اش موج می زد. وقتی با نامحرم صحبت می کرد سرش را پایین می انداخت. وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی می آمد، اگر خانمی وارد مغازه می شد، کتابی در دست می گرفت و سرش را بالا نمی آورد. می گفت: «بابا شما جواب بده.» او می دانست که پیامبر (ص) در این باره فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید.» 📔کتاب علمدار، صفحه 63 الی 64 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 7⃣ 🍃سید در جنگ تیر خورده بود پهلویش. رفتم به عیادتش. روده اش را سوراخ کرده بود. برای ترمیم شکمش را سوراخ کرده بودند. به شوخی به سید گفتم: «این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما را خفه کرد.» آقا سید خندید و گفت: «اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار می کنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن می شود.» آقا سید در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود. آقا سید در جنگ پنج بار مجروح شد. سید یکبار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد. جنگ پایان یافت و دوران جهاد اصغر به پایان رسید. زخم های ظاهری سید مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت. 🍃سید بعد از جنگ به دنبال حل مشکل خانواده شهدا بود. قرار شد با دوستانش که همگی مجروح بودند هیاتی راه بیندازند. از طریق هیات به خانواده شهدا سر بزنند. هیات بنی فاطمه (ع) در منازل شهدا تشکیل می شد و برگزاری دعای توسل و کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیات بود. مداح هیات هم خود آقا سید بود. این هیات ادامه داشت تا اینکه سال بعد با گسترش فعالیتش و افزایش تعداد شرکت کنندگانش، هیات رهروان امام خمینی (ره) راه اندازی شد. 📔کتاب علمدار، صفحه 80 الی 84 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 9⃣ 🍃بدترین ساعت عمر ما لحظه ای بود که خبر رحلت حضرت امام (ره) پخش شد. کسی این خبر را باور نمی کرد. سید حال خودش را نمی فهمید. آنقدر در فراق امام (ره) ناله زد که صدایش گرفته بود. رنگ و روی پریده و موهای ژولیده نشان می داد که داغ امام (ره) چقدر برایش سنگین بوده است. خیلی از بچه ها به شهرهای خود بازگشته بودند. اما سید همچنان در مرقد امام (ره) مانده بود. علاقه عجیبی به امام (ره) داشت. کار او در این مدت فقط شده بود گریه. از کنار مزار امام (ره) فقط برای رفع حاجت یا تجدید وضو جدا می شد. غذای او فقط در این چند روز شده بود آب و بیسکویت که دوستان برایش می آوردند. 🍃شب هفت امام (ره) بود. دسته ای از رفقا از شمال آمده بودند. سید در جمع ما گفت: «امشب شب بیعت با امام (ره) است. همه باید به امام (ره) قول بدهیم. باید عهد ببندیم که در راه ایشان محکم و استوار بمانیم.» بعد هم درباره مقام معظم رهبری گفت: «امروز کلام ایشان برای ما حجت است. نکنه از راه ولایت جدا شویم. نکنه از راه امام (ره) و شهدا فاصله بگیریم.» سید آن شب از ما قول گرفت هر سال برای تجدید پیمان با امام (ره) در شب سالگرد امام (ره) در همین مکان جمع شویم. حتما بیاییم و به امام گزارش بدهیم در این یک سال چه کردیم. 🍃در اربعین امام (ره) قرار شد با پای پیاده بیاییم مرقد امام (ره). در نزدیکی بهشت زهرا (س) سید و بقیه بچه ها با پای برهنه به سمت مرقد حرکت کردند. آسفالت داغ و ظهر تیرماه و پاهای آبله زده! اما عشق به امام خوبی ها، کسی که همه ما را از ورطه گمراهی طاغوت نجات داده بود بالاتر از همه اینها بود. غروب همان روز به سید گفتم بچه ها می خواهند برگردند، حاضر شو برویم. گفت شما بروید من بعدا می آیم. 🍃هر سال در شب رحلت امام (ره) می رفتیم مرقد و با پایان مراسم در نیمه های شب عزاداری سید شروع میشد. زائران شهرهای دیگه هم می دانستند با پایان مراسم، مراسم عزاداری بسیجیان ساری هست. بعد از شهادت سید به همراه رفقا به مرقد رفتیم. نیمه شب بود. همه کسانی که سالهای قبل مداحی سید را شنیده بودند آماده ذکر مصیبت بودند. همه منتظر سید بودند. تصویر بزرگی از سید مجتبی در دست برادرش بود. همه با تعجب نگاه می کردند. هیچ کس باور نمی کرد که او شهید شده باشد. 📚کتاب علمدار، صفحه 94 الی 97 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 🔟 🍃مقطع دبیرستان بودم که سید آمد برای خواستگاری. در خواستگاری همان ابتدا سید گفت: «من از جبهه آمده ام و دستم خالی است و ...» شاید خیلی ها مقام و پول داشتند اما سید هیچ کدام را نداشت. اما در کلامش و رفتارش اخلاص موج می زد. آدم ناخودآگاه جذب او می شد. در دوران نامزدی بیشتر از شهدا و لحظه های شهادتشان برایم می گفت. همیشه می گفت من جا مانده ام. از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند. بهم گفت بهتر است به رسم حزب اللهی ها مراسم عقد و عروسی ساده ای بگیریم. ما شش سال با هم زندگی کردیم، از دی ماه 1369 تا دی ماه 1375 . اگه از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش می رسید، با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند می داد. 🍃سید عاشق بچه بود می گفت می خواهم چهار تا بچه داشته باشم. دو تا پسر ، دو تا دختر. خدواند فقط یک دختر به ما داد که آنهم سید بخاطر علاقه ای که به حضرت زهرا (س) داشت، نامش را زهرا گذاشت. می گفت اگر خدا به من پسر بدهد دوست دارم نامش را ابوالفضل بگذارم؛ ابوالفضل علمدار. هر موقع زهرا می خواست بخوابد ، برایش از لحظه هایی که جانباز شد، از خاطرات شهدا و لحظه شهادتشان می گفت. می گفتم آقا سید برای دختر کوچک که از این داستان ها تعریف نمی کنند. می گفت زهرا باید از حالا راه شهادت را بداند. باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد. در تربیت زهرا شیوه خاص خودش را داشت. او را نمی زد. به خصوص آنکه می گفت نام مادرم زهرا روی او هست. اگر زهرا اذیت می کرد فقط سکوت می کرد. همین سکوت باعث می شد زهرا با اینکه کوچک بود اما متوجه اشتباهش بشود. 🍃در کارهای خانه کمکم می کرد. گردگیری می کرد. من و زهرا را می فرستاد خانه مادرم. وقتی برمی گشتم خانه مثل دسته گل شده بود. بعضی وقتها از سید می خواستم برایم مداحی کند. او هم به شوخی می گفت تا درخواست رسمی نکنید نمی خوانم. من هم می خندیدم و درخواست رسمی می کردم. بعد شروع می کرد با صدای زیبا به خواندن. وقتی مهمان می آمد می گفت یک نوع غذا درست کنم. می گفتم سید ممکنه مهمان آن غذایی را که من درست کردم دوست نداشته باشد. فکر می کرد و می گفت: «از نظر شرعی درست نیست، اما حالا که این حرف را زدی، مهمان حبیب خداست، اشکالی نداره، فقط نباید اسراف شود.» اهل زیاد غذا خوردن نبود. می گفت زیاد خوردن باعث میشه انسان پایبند به دنیا بشه. هر بارم که غذا برایش می آوردم تشکر می کرد و می گفت: «ان شاء الله خدا طعام بهشتی نصیب شما کند.» 📚کتاب علمدار، صفحه 105 الی 109 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 1⃣1⃣ 🍃با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی. گفت: «راست میگی ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد. 🍃دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود. با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند. 🍃سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.» 📚کتاب علمدار، صفحه 110 الی 113 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 2⃣1⃣ (ره) 🍃رفتم هیات رهروان امام (ره)، مجلس باصفایی بود. اما آنچه می خواستم نشد. رفتم مداح هیات را که سید مجتبی علمدار بود را پیدا کردم و گفتم سوالی دارم. گفتم: «من هر هیاتی می روم، وقتی روضه می خواند و مداحی می کنند، اصلا گریه ام نمی گیرد چه کار کنم؟» سید نگاهی بهم کرد و گفت: «در این مجلس هم که من خواندم باز گریه ات نگرفت؟» گفتم: «نه ، اصلا گریه ام نگرفت.» 🍃رفت توی فکر و با لحنی خاص گفت: «می دونی چیه!؟ من گناهانم زیاده. من آلوده ام. برای همین وقتی می خوانم اشک شما جاری نمی شود. سید این حرف را خیلی جدی گفت و رفت.» من تعجب کردم. تا آن لحظه با هر یک از بزرگان که صحبت کرده بودم و همین سوال را پرسیده بودم، به من می گفتند: «شما گناهانت زیاد است. شما آلوده ای برو از گناهان توبه کن. آن وقت گریه ات می گیرد.» البته من می دانستم که مشکل از خودم است اما شک نداشتم که این کلام آقا سید، اخلاص و درون پاک او را می رساند. از آن وقت مرتب به هیات رهروان می رفتم. خداوند هم به من لطف کرد و موقع مداحی سید اشک من جاری بود. ادامه دارد 📚کتاب علمدار، صفحه 118 الی 119 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 3⃣1⃣ 🍃برای جذب جوانان خیلی تلاش می کرد. یک روز سید بر خلاف همیشه با لباس نامتعارف دیدم، با شلوار کتان شیک. به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم. سید گفت: «به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال دارد؟» گفتم: «نه، اما برای شما خوب نیست.» گفت: «می دانم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوان ها فوتبال بازی کنم، بعد باهاشون صحبت کنم و دعوتشون کنم به هیات. وقتی با تیپ و ظاهر خودشون باهاشون حرف می زنی بیشتر حرفت را قبول می کنند.» 🍃یه روز یه خانم آمد جلوی هیات و گفت: «من دو تا پسر دوقلو هفده ساله دارم که چند وقتی هست با شما آشنا شدند. خانواده ما هیچ کدام اهل دین و مذهب نیستند. مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند و از شما زیاد تعریف می کردند. من فکر می کردم شما مربی فوتبال هستید. چند وقتی هست رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده. یک روز از بین درب اتاق شان مشاهده کردم دارند نماز می خوانند.» 🍃همین مادر ادامه داد: «تا اینکه فهمیدم مدتی روزها به مکانی می روند و شبها برمی گردند. فکر کردم می روند باشگاه. اما وقتی برمی گشتند چشمانشان کبود بود. معلوم بود خیلی گریه کردند. ناراحت بودم گفتم شاید کسی آنها را اذیت می کند. تا اینکه امروز آنها را تعقیب کردم و فهمیدم می آیند اینجا. همسایه ها پرسیدم گفتند مسئول اینجا آقای سید علمدار است و جوان ها اینجا برنامه سخنرانی و مداحی دارند. من مطمئن شدم خدا دست بچه های من را گرفته. برای همین آمدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچه های من باشید.» چند روز بعد همین مادر پاکت پولی به سید داد و گفت کل پس انداز من همین سی هزار تومان هست که آوردم برای هیات. من هر چه دارم از شما دارم.» 📚کتاب علمدار، صفحه 122 الی 124 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada