💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت:1
مهدی و فاطمه جوانانی با مختصات همین عصر هستند. عصری پر از آلودگی. آلودگی هوا و فضا. آلودگی یک دنیا تکنولوژی. عصری که آدمها در دنیای مجازی پرستیدنی تر هستند. آدمهایی که باید فاصلهتان را تا حقیقتشان حفظ کنید، اگر میخواهید قشنگ تر باشند.
این دوران، واقعی ها نه اینکه کمتر باشند، بی صدا و به دور از خود نمایی نفس میکشند و زندگی میکنند. اگر میخواهید ببینیدشان باید چشمها را از تعلقات متعفن عصر جدید پاک کنید و نگاه کنید به خدا. هر جا سایه خدا باشد آنها هم منزل گرفتهاند.
با خواندن این مطلب دنبال معجزه، نقطه خاص و چشمگیری نباشید. اینجا تبیره زنان نوید یک حماسه ماندگار را سر دادهاند.
این روایت یک زندگی معمولی است!
نقش اولهای این حماسه بچههای دهه شصت هستند. لیلی پرده نشین قصه ما یعنی فاطمه خانم در 8 خرداد 62 متولد شد و سال 85 به عقد همسرش درآمد. بانویی که تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و قرار بود بعد از ازدواج نیز تحصیلاتش را ادامه دهد اما نتوانست. این نتوانستن نه از روی عجز بود و نه همسرش مخالفتی داشت. دلیل دیگری دارد که خود از زبانش خواهید خواند.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 2
مهدی و فاطمه هر دو اهل روستای قاضی خان همدان بودند و نسبت فامیلی دوری داشتند. اما دست تقدیر خواست نسبت دور آنها بیشتر از این حرفها نزدیک شود. مدتی بود خانواده مهدی به شهرستان قرچک از توابع همین پایتخت هزار رنگ مهاجرت کرده بودند که 13 سال پیش شرایط خانواده فاطمه خانم هم ایجاب کرد به این شهرستان بیایند.
این دو خانواده سالها از هم بی خبر بودند تا اینکه شد آنچه باید میشد.
★★★★★★★★★★
میخواستم گواهینامه رانندگی بگیرم. به همین دلیل در یک آموزشگاه ثبت نام کردم، پس از مدتی مربیام گفت راستی یک آقایی هم فامیلی شما اینجا هنرجو است. پرسید با هم فامیل هستین؟ چون آقا مهدی را ندیده بودم، گفتم: والا خبر ندارم.
★★★★★★★★★★
بعد از مدتی همدیگر را اتفاقی دیدیم و شناختیم. فکر میکنم یک هفته بعد از اولین دیدار ما بود که با خانوادهاش صحبت کرد بیایند خواستگاری. آن موقع تازه از سربازی برگشته بود و حدود 20 سالش بود. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود اما اصرار داشت ازدواج کند. یادمه در مراسم خواستگاری پدرم از او پرسید درآمدتان از کجاست؟ این درحالی بود که پدرش هم به او گفته بود من نمیتوانم کمکی در مخارج زندگی بهت بکنم. اما آقا مهدی ایستاد و گفت من روی پای خودم هستم و از هر کجا که باشد نانم را در خواهم آورد.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 3
وقتی میدیدم چطور با خانوادهام در مورد ازدواج صحبت میکند حالت مردانهاش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد.
★★★★★★★★★★
سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم.
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم میخواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد.
★★★★★★★★★★
تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانهمان را دوست داشتم که دلم نمیخواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت آنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 4
یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ میشود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد.
★★★★★★★★★★
وقتی فهمیدیم فرزند دوممان دختر است خیلی خوشحال شدیم چون پسر که داشتیم و هر دو دختر دلمان میخواست. خب آدم دلش هم دختر میخواد هم پسر. نام نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و میگفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم اما من این اسم را دوست داشتم به خاطر ظرافتی که در این نام حس میکردم. یکی دیگر از دلایلی که مخالفت میکردم این بود که می دیدم اسمهای مذهبی خوب بیان نمیشود. مثلا برخی نام دخترشان را میگذارند نازنین فاطمه اما نازی یا نازنین صدایش میکنند.
با اینکه از من اصرار بود و از مهدی انکار اما تصمیم گرفت اسمی که به دل من است روی دخترمان باشد. موقعی هم که شناسنامه را آورد همه فکر میکردیم باز کنیم نامی که خودش دوست داشته ثبت کرده اما وقتی باز کردم دیدم نهال است.
شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمیکنم. این را هم گفت که با ثبت احوال صحبت کرده تا اگر من نظرم عوض شد اسم را تغییر دهیم.
★★★★★★★★★
بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید؟! او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگیاش لازم است.«
★★★★★★★★★★
بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچههای زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم. به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم. این یعنی او امید به زندگی داشت.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 5
پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش میکرد. توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانهای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت، می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است. در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شد یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم. بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقهاش «انار» بود. اینقدر انار دوست داشت که فصلش که میشد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود. موقعی که میخواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم.
★★★★★★★★★
دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. میخواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. ملموس تر بخواهم توضیح دهم، مثلا اینکه دلستر که می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمیخورد بچهها نمیخوردن. این شاید در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد میگرفتم. به خودم می گفتم اگر احترام به شوهر را دخترم از من یاد نگیرد از چه کسی می خواهد بیاموزد؟ و همینطور نسل ها بعد از او؟
دانشگاه هم که می رفتم با اینکه رشته ام ادبیات بود اما بیشتر کتابهای تربیتی میخریدم.
★★★★★★★★★★
قبل از آمدن پدرشان بچه ها را حمام می کردم و لباس تمیز تنشان میکردم. میخواستم وقتی آقا مهدی بچه ها را می بیند تمیز باشند و لذت ببرد.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 6
همسرم هم تربیت بچهها خیلی برایش اهمیت داشت و البته رفتاری که در خانه دارد. همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد. خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع میکرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.
★★★★★★★★★★
دست و دل بازیاش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد.
هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمییز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم می شود.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 7
شهید قاضی خانی وقتی خیلی عصبانی می شد سعی می کردم آرامش کنم. زمانی هم که بین خودمان جر و بحث می شد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری میکردیم او حرفش را می زد اما من سکوت می کردم تا عصبانیتش بخوابد. بعد می رفت بیرون برایم پیام عاشقانه می فرستاد و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی می خرید و یک شاخه گل هم می گذاشت رویش. البته بدون بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد.
★★★★★★★★★★
ما کلا اهل جدل نبودیم اما یکبار در ماشین رادیو گوش می کردم که می گفت زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث می کنند همدیگر را بیشتر دوست دارند چون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها اهمیت دارد.
★★★★★★★★★★
یکی از جملاتی که او را ناراحت می کرد این بود که در مهمانی موقع جمع کردن سفره صاحب خانه بگوید ببخشید کم بود. این جمله را که می شنید خیلی ناراحت می شد من هم چون می دانستم هیچ وقت این حرف را نمی زدم. می گفت این همه نعمت خدا سر سفره است چرا میگویید ببخشید؟
★★★★★★★★★★
بسیار اهل شوخی بود گاهی جلوی عمه اش مرا می بوسید مادرش می گفت این کارها چیه خجالت بکش، عمه ات نشسته! آقا مهدی هم می گفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_قاضی_خانی
💐✍به روایت همسر
قسمت: 8
راپل بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال 22 بهمن حرکات راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن با شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت راه پیمایی. من هم وقتی می دیدم این کارها برایش مهم است خوشحال می شدم.
★★★★★★★★★★
در سرمای سخت دوره راپل را گذرانده بود با اینکه به شدت هم سرمایی بود. در یکی از تماس هایش بهم گفت سوریه خیلی سرده، وقتی کنار بخاری می ایستادم یادش می کردم و با خود می گفتم یعنی الان مهدی در این سرما چکار می کنه و چطور طاقت میاره؟
★★★★★★★★★★
پرچم حرم حضرت عباس(ع) را آوردند هیئت. آن را امانت گرفت و برد چند تا از روستاهای همدان تا مردم آنجا هم تبرکی دست بزنند و حاجت بگیرند. می گفت بگذار آنها هم خوشحال شوند. شاید امکانش نباشد بروند کربلا اما با همین دلشان آرام شود.
★★★★★★★★★★
یا مثلا در پی این بود که شهید گمنام در روستای ما دفن شود و بابت همین خیلی نامه نگاری کرد. روستای ما افراد سن بالا زیاد داره مهدی می رفت یادواره می گرفت تا یاد شهدا در روستا زنده بماند.
ادامه دارد
منبع:
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada