eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
415 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍به روایت همسر ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣ و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍به روایت همسر ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣2⃣ آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍به روایت همسر ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣2⃣ نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍به روایت همسر ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣2⃣2⃣ دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍به روایت همسر ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣2⃣ دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍به روایت همسر ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣2⃣ بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» 😭 خانم قدم خیر محمدی کنعان قبل از چاپ کتاب دختر شینا بیمار شدند و در مدت کوتاهی دار فانی را وداع گفتند و زمان بیماری تا فوت او کمتر از 4 ماه طول کشید. ادامه دارد...✒️ منبع: 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
✍به روایت همرزمان شهيد ستار ابراهيمي ✫⇠قسمت :6⃣2⃣2⃣ ✍مهدي نوروزي شهيد ابراهيمي مي فرمود: عمليات فتح المبين را مقايسه مي كرد با اوائل جنگ و اواخر جنگ مي فرمود كه ما از كجا به كجا رسيديم. مي گفت: بعضي موقع ها بچه ها مي آمدند و مي گفتند سلاح نيست، كمبود لباس است، غذا نيست. آنها را توجيح مي كردم و مي گفتم : اوائل جنگ ما چيزي نداشتيم، نيرو هم نداشتيم، نيرويي كه بتواند در برابر ارتش عراق بايستد و عراقي ها به طور پياده روي آمده بودند، مناطق فتح المبين و ديگر را گرفته بودند. در عمليات فتح المبين ما سوار موتور سيكلت ها مي شديم و توي دشت دنبال عراقي ها مي كرديم و چون عراقي ها پياده آمده بودند با دويدن عقب نشيني مي كردند. اين نشان مي دهد كه نيرويي نبوده اگر نيرو بوده يك آرايشي مي گرفت و خط را تثبيت مي كرد. مي گفت : ما شب مي رفتيم آن منطقه را مي گرفتيم نيرو نبود بچينيم آنجا. صبح مي آمديم و مي ديديم عراقي ها آمدند جلو. آنها پياده مي آمدند و ما هم به طور پياده آنها را وادار به عقب نشيني مي كرديم. ★★★★★★★★★★★ ✍مصطفي روحي آخرين ديداري كه با شهيد حاج ستار ابراهيمي فرمانده گردان 155 داشتيم در آبادان كنار بهمن شير داخل يك ساختماني كه بچه هاي گردان در داخل آن مستقر بودند. قبل از كربلاي 5 يعني قبل از شهادتش 1365/12/12 كه ايشان كادرگردان را جمع كردند و يك جلسه اي گذاشتند. آخرين صحبت هايش كه بود حلاليت خواستند و بچه ها را در خصوص نحوه عمليات توجيه كردند و بعد از توجيهات يك دعاي توسلي داشتند كه آماده بشوند براي عمليات و براي ما تا حالا اين جور دعا نخوانده بود. كتاب را گرفته بود دستش و زار زار گريه مي كرد و مي خواند. قبلاً كه مي خواست دعا بخواند چنين حالتي نداشت. دعا مي خواند و گريه مي كرد. بحث عمليات شد و رفتيم منطقه و ايشان كه در شب 65/12/12 به شهادت رسيدند پدرشان هم در منطقه حضور داشتند. وقتي كه حاجي شهيد شد ما از خط برگشتيم عقب ديديدم. پدرش توي خيابان هاي آبادان در جلوي مقر ايستاده است و گويي كه از نگاهش خبر دارد كه حاجي شهيد شده. ايشان گفتند : حاجي كجاست؟ بچه ها گفتند :ما آمديم و حاجي براي فرماندهي محور ماند تو خط ! ايشان گفتند : نه خير و شروع كردند به اشك ريختن و گفتند : دلم گواهي مي دهد حاجي شهيد شده است. ادامه دارد ... منبع: http://www.shahidnews.com/view/94544/%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%A7%D8%AC-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D9%87%DA%98%DB%8C%D8%B1-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D9%84%D8%A7%D9%88%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-155-%D9%84%D8%B4%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%B5%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%B9- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✍ نحوه شهادت و وصیت نامه ✫⇠قسمت : 7⃣2⃣2⃣ در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. 💐حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ✍وصيت‌نامه بسم الله الرحمن الرحيم يا ايها الذين آمنوا ذكروا نعمة الله عليكم اى اهل ايمان به ياد آوريد نعمتى را كه خداوند نصيب شما ساخت.قرآن كريم، در اين زمان كه ما زندگى مى كنيم كه بعد از 1400 سال دوباره نسيم اسلام وزيدن گرفته و دارد از خفقان بيرون مى آيد و اسلام زمان پيامبر (ص) و على (ع) تكرار مى شود و جهان را متوجه خود كرده است و تمام مسلمين و مستضعفين را زير پرچم خود آورده است. مستكبرين و دشمنان كه در رأ س همه آنها آمريكا و شوروى و اسرائيل جنايت كار است به اين آسانى نخواهند گذاشت كه حكومت اسلامى جهان شمول شود و اسلام براى محكم شدن ريشه هايش نياز به فداكارى و جانبازى و از خود گذشتگى روحانيون و جوانان و تمام اقشار مسلمين را دارد. به خاطر اسلام است كه مطهرى ها و بهشتى ها و رجائى ها و باهنرها و. .. هزاران شهيد والامقام ديگر را از دست مى دهيم تا اسلام پا برجا باشد با اين اوصاف ديگر چه چيز باعث درنگ ما شده است و نمى گذارد خود را به قافله آنها برسانيم. خداوندا ما را جزء سربازان خودت قرار ده كه سربازان تو هميشه پيروز هستند. خداوندا ما را جزء حزب خودت قرار ده كه حزب تو هميشه پيروز است. خداوندا ما را قدرتى عنايت كن تا تمام دشمنانت را از روى زمين نيست و نابود كنيم. خداوندا به ما صبر و استقامت عنايت كن تا آخرين قطره خونمان پرچم الله اكبر تو را بر دوش حمل كنيم و در جهان برافشانيم. خداوندا به ما توفيق ده تا تمام دشمنانت از سازمان منافقين وحزب امت گرفته تا چريكهاى فدايى خلق و پيكار و ديگر سازمانهاى كفر و الحاد را از صحنه گيتى برداريم و جهان را براى ظهور امام زمان (عج) مهيا كنيم. آمين. اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد ارسول الله اشهد ان امير المومنين و عليا ولى الله. من حاج ستار ابراهيمى فرزند مراد على در كمال صحت و سلامت وصيت خود را اين چنين بازگو مى كنم : همسرم در اين زمانى كه قرار گرفته ايم تمام نيروهاى جهان به جز تعداد اندكى از آنها همه با هم هم پيمان شده اند كه اين صداى الله اكبرى كه از ايران اسلامى به رهبرى نايب امام زمان، امام خمينى بلند شده در گلو ها خفه كنند. به شما سفارش مى كنم كه هيچگاه امام را تنها نگذاريد و سخنان امام را مو به مو اجرا كنيد و سعى بر اين داشته باش زينب وار زندگى كن و به بچه ها تربيت ياد بده و محبت امام عزيزرا در دل مهدى و دخترانم زياد كن، چراغ راهمان اينها هستند. اى همسر عزيز اگر جنازه بنده به دستتان نرسيد به پدر و مادرم دل دارى بده خودت ميدانى و من اسير نخواهم شد چونكه از دشمن خدا نفرت دارم. بعد از من بزرگ خانه و مرد خانه مهدى مى باشد به شرط اينكه شما زينب وار زندگى كنيد و تمام زندگى ما ل شماها است و اين هم مشخص شود اگر بچه را خواستى بزرگ كنى نصف زندگى مال شما مى باشد و غير اينصورت اموال مال بچه هاى پدر از دست داده در راه خدا ست. همسرم به بچه ها واقعيت را بگو و دروغ نگوييد پدر رفته به دزفول برمى گردد و بگو پدرتان عاشقانه در راه خدا و براى رضاى خدا جنگيده و شهيد شده است و اگر جنازه ام به دستتان رسيد حتما در همدان دفن نمائيد چونكه من نمى خواهم بچه هايم در روستا زندگى نمايند و از تمام آشناها برايم حلاليت بخواهيد. خدمت پدر پير عزيزم و مادرم و پدر بزرگم كربلاى ابراهيم و حاجى عمو و شيرين جان و برادرانم و خواهرانم و دايى ها و عموها و عمه ها و خاله ها و قوم و خويش سلام مى رسانم و مشهدى وجه الله و غيره را سلام مى رسانم و از اينها حلاليت مى طلبم و از اينها مى خواهم امام عزيزمان را تنها نگذارند. در مرگ من گريه و زارى ننمائيد كه دشمنان شاد خواهند شد. ديدار در قيامت و خرج دفن و مراسم از اموال خودم باشد. والسلام عليكم - به اميد پيروزى اسلام "ستار ابراهيمى هژیر" پایان 📢 📖کتاب "دختر شینا" خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان، بهناز ضرابی‌زاده، انتشارات سوره مهر 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
این تصویر هنگام زیارت رهبر معظم انقلاب در تاریخ 1383/4/15 از قبور مطهر شهدای همدان به یادگار مانده است. @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 فهرست خاطرات و داستانهایی که تاکنون در این کانال درج شده است. ⏪برای دسترسی به ابتدای داستان ها و خاطرات هر شهید روی کلیک کنید. ⛔️ فـــــهرســـــت بـــــخـــــش دوم⛔️ ♒️فـــــهرســـــت قبلی ♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/2824 1⃣1⃣شهید_مجید_زین_الدین ♦️https://eitaa.com/khatere_shohada/1954 2⃣1⃣شهید_ایوب_بلندی ♦️https://eitaa.com/khatere_shohada/2012 3⃣1⃣شهید_ادواردو_آنیلی ♦️https://eitaa.com/khatere_shohada/2467 4⃣1⃣شهید_لوکا_گائتانی_لاواتلی ♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/2800 5⃣1⃣شهید_سید_علی_حسینی ♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/2830 6⃣1⃣شهیده_نسرین_افضل ♦️https://eitaa.com/khatere_shohada/3382 7⃣1⃣شهید_ستار_ابراهیمی_هژیر ♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/3598 8⃣1⃣شهید_مهدی_قاضی_خانی ♦️https://eitaa.com/khatere_shohada/5335 9⃣1⃣شهید_ابراهیم_هادی ♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/5499 0⃣2⃣شهید_محسن_حججی ♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/6214 ♒️فـــــهرســـــت بـــــعدی https://eitaa.com/khatere_shohada/6475 @khatere_shohada