eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
405 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران 1⃣ چرا ابراهیم هادی؟ 🍁🍁🍁 ✨تابستان سال 86 بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند.من در گوشه سمت راست صف دوم نماز جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی اطراف خود را نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیره ای در میان دریاست! 🍁🍁🍁 🍃امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می شناسی؟ جواب داد: حاج شیخ محمد حسین زاهد هستند. استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی. من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش می کردم. 🍁🍁🍁 🍃ایشان ضمن بیان مطالبی درباره عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می دانند و ... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم خیز شدم تا بتونم خوب نگاه کنم. 🍁🍁🍁 🍃تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می داد که بلوز قهوه ای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم. کاملا او را شناختم. ابراهیم بود، ابراهیم هادی؟ برایم عجیب بود که شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخنی می گوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد!؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که سالها قبل از دنیا رفته!! هیجان زده از خواب پریدم. 🍁🍁🍁 🍃این خواب رویای صادقانه ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. تصمیم خود را گرفتم. باید بهتر و کاملتر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است و کتاب سلام بر ابراهیم را نوشتم. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 9 الی 11 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 ☘قسمت 2⃣ ☘ 🍁🍁🍁 🌼خدا در اولین روزهای ماه اردیبهشت ماه 1336 پسری به پدرم عطا کرد. پدرم دائما از خدا تشکر می کرد. پدرم نام ابراهیم را برای او انتخاب کرد. نام پیامبری که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. پدرم برای این پسرش خیلی ذوق می کرد. حتی اقوام به پدرم می گفتن تو سه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟! پدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پسر حالت عجیبی دارد! من مطمئنم که ابراهیم بنده خوب خدا می شود. این پسر نام مرا هم زنده می کند. حتی بعد از او هم خدا یه پسر و دختر به پدرم داد اما چیزی از محبت او به ابراهیم کم نشد. 🍁🍁🍁 🌼ابراهیم اخلاق خاصی داشت، توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد. حتی به دوستانش می گفت: بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان علیه السلام را توی خواب دیده. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس علیه السلام را خواب دیده بود که به دیدنش آمده و با او حرف زده. 🍁🍁🍁 🌼حتی به دوستانش می گفت: پدرم میگه آقای خمینی، که شاه تبعیدش کرده خیلی آدم خوبیه. بابام میگه: همه باید به دستورات او عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان علیه السلام می ماند. دوستانش می گفتن ابراهیم از این حرفها نزن، آقای ناظم اخراجت می کنه. شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرفها عجیب بود. ولی او به حرفهای پدر خیلی اعتقاد داشت. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 14 الی 15 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
َُّ 💠اَلسلام عَلیک یا فاطِمَةَ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت: 3⃣ روزی حلال 🍁🍁🍁 🌼پدرم خیلی به روزی حلال اهمیت می داد. پدرم خوب می دانست پیامبر می فرمایند:« عبادت ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن روزی حلال است.» تو سالهای پایانی دبستان ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه ناراحت بودند که برای نهار چه کرده. شب که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. 🍁🍁🍁 🌼گفتم برای نهار چکار کردی؟ پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت تو کوچه راه می رفتم، دیدم پیرزن کلی وسایل خریده، نمی دونه چکار کنه و چه جوری بره خونه. من رفتم کمکش کردم. پیرزن تشکر کرد و یه سکه پنج ریالی بهم داد.نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نانی خریدم و خوردم. 🍁🍁🍁 🌼پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر روی لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسر درس پدر را خوب یاد گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد. دوستی ابراهیم با پدر از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین این دو برقرار بود که ثمره آن در رسد شخصیتی این پسر مشخص بود. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 16 الی 17 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣ دعای توسل 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم در دوران دبیرستان با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن، عارفی وارسته بود. حاج حسن بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری درباره اهل بیت می خواند. هر وقتم صدای اذان مغرب می آمد، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. 🍁🍁🍁 🌿یکبار بچه ها بعد از ورزش در حال لباس پوشیدن و مشغول خداحافظی بودند. مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را نیز در بغل داشت. گفت حاج حسن نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون را عوض کنید و بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. 🍁🍁🍁 🌿دو هفته بعد حاج حسن گفت همون بنده خدایی که بچه اش مریض بود مشکل بچه اش حل شده است واسه همین روز جمعه ما را نهار دعوت کرده است. برگشتم ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده است. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 18 الی 19 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣ 🍁🍁🍁 🌿بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت! اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. 🍁🍁🍁 🌿به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری؟ با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟! گفتم این پسر دنبال شما وارد هیأت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین علیه السلام و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!! 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم زد زیر خنده و گفت این پسر تا حالا هیات نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها را مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی این پسر با ابراهیم باعث شد که همه کارهای اشتباهش را کنار بگذارد. یکی از روز های عید همین پسر را دیدم. بعد از ورزش یه جعبه شیرینی پخش کرد. بعد گفت رفقا من مدیون شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ... 🍁🍁🍁 داشتم به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد. بعد هم آنها را به مسجد و هیات می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین علیه السلام. یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین علیه السلام افتادم که فرمودند: یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 19 الی 20 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣ 🍁🍁🍁 🌿یکی از شبهای ماه رمضان به زورخانه ای در کرج رفتیم. ابراهیم آن شب دعا می خواند و ورزش می کرد. پیرمردی ابراهیم را نشان داد و بهم گفت: «آقا این جوان کیه؟ هفت دور تسبیح شنا رفته، یعنی هفتصد تا. تو رو خدا بیارش بالا، الان حالش بهم می خوره.» ورزش که تمام شد، ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. ابراهیم همیشه می گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که، خدایا بدنم برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم در همان ایام یک جفت میل سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کاری انجام نداد! می گفت: «این کارها باعث غرور انسان میشه. مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.» 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 20 الی 21 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣ 🍁🍁🍁 ☘پنج پهلوان از یکی از زورخانه های دیگر تهران برای کشتی گرفتن با بچه های ما به زورخانه ما آمدند. چهار کشتی برگزار شد. دو تا کشتی را آنها و دو تا کشتی را هم ما بردیم. کشتی بعدی را باید با ابراهیم می گرفتند. آنها هم خوب ابراهیم را می شناختند. شلوغ کاری کردند. سر حاج حسن (داور) داد می زدند. که اگر کشتی را باختند تقصیر را گردن داور بیندازند. همه عصبای بودند. 🍁🍁🍁 ☘ابراهیم وارد گود شد و با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. بعد هم گفت: «من کشتی نمی گیرم! دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش دارد.» بعد هم دست حاج حسن (داور) را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. 🍁🍁🍁 ☘موقعی که می خواستیم لباس بپوشیم برویم. حاج حسن همه ما را صدا زد و گفت:«فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ابراهیم امروز با نَفْسْ خود کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم بخاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز ابراهیم کرد.» 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 23 الی 24 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣ 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم با توصیه دوستان سراغ کشتی رفت. مربیانش همیشه می گفتند یه روز این پسر را در مسابقات جهانی می بینید. سال های اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که پانزده سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 30 آلی 31 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣ 🍁🍁🍁 🌴صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت. ما هم دنبالش راه افتادیم. هر جا می رفت دنبالش رفتیم. ابراهیم رفت سالن کشتی و ما هم رفتیم قسمت تماشاگران نشستیم. ابراهیم چند تا کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما هم حسابی تشویقش می کردیم. با عصبانیت سمت ما آمد. گفت چرا اومدین اینجا؟ زود باشین برین خونه. در همین زمان بلندگو گفت کشتی نیمه نهایی بین آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم کشتی را برد. از سالن کشتی خارج شد. 🍁🍁🍁 🌴آن روز خیلی از دست ما عصبانی بود. در بین راه می گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم می خوام فنون را یاد بگیرم در مسابقات شرکت می کنم و هدف دیگری ندارم.» ابراهیم می گفت: «هر کس ظرفیت مشهور شدن را ندارد، از مشهور شدن مهمتر این است که آدم بشیم.» آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت وعملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیتی ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 32 الی 33 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 🔟 🌺جوانمردی در کشتی 🍁🍁🍁 🌴در مسابقات نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دیده بود. به ابراهیم که تا اون موقع نمی شناختمش گفتم: «رفیق، این پای من آسیب دیده. هوای ما رو داشته باش.» ابراهیم هم گفت: «باشه داداش، چشم.» بازی های ابراهیم را دیده بودم. با اینکه شگرد ابراهیم فن هایی بود که روی پا می زد. اما اصلا به پای من نزدیک نشد. ولی من در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. در حالی که او راحت می توانست من را شکست بدهد اما او این کار را نکرد. من فکر می کنم اون از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگری داشت. 🍁🍁🍁 🌴اما من خوشحال شدم. خوشحالی من بیشتر بخاطر این بود که حریف فینالم بچه محل خودمون است. فکر می کردم همه مرام و معرفت داش ابرام را دارند. قبل از مسابقه به دوستم گفتم که این پای من آسیب دیده، اما دقیقا او در اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلد شد و من را ضربه کرد. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم قهرمانی حق ابراهیم بود. از آن روز تا حالا باش رفیقم. چیز های عجیبی از او دیدم. خداروشکر می کردم که همچین رفیقی نصیبم شده است. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 34 الی 35 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 1⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. ابراهیم همه حریف ها را برد و رفت فینال. به ابراهیم گفتم حریفت برای فینال ضعیف هست. هر دو رفتن روی تشک. حریف ابراهیم چیزی در گوش ابراهیم گفت. ابراهیم هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. بعدش حریفش جایی روی سکوها نشان که پیرزنی تسبیح به دست نشسته بود. ابراهیم خیلی بد کشتی گرفت و حریفش برنده شد. وقتی داور دست حریف را بالا برد، ابراهیم خیلی خوشحال بود. انگار خودش قهرمان شده. حریف خم شد و دست حریف ابراهیم را بوسید. من با عصبانیت به ابراهیم گفتم: آدم عاقل، این چه کشتی بود گرفتی؟ نمی خوای کشتی بگیری چرا ما را معطل می کنی؟ ابراهیم خیلی آرام و با لبخند گفت: اینقدر حرص نخور. 🍁🍁🍁 🌿داشتم از ورزشگاه می رفتم بیرون. حریف ابراهیم صدایم زد. بهم گفت عجب رفیق با مرامی داری. من قبل مسابقه بهش گفتم من مطمئنم به شما می بازم. اما هوای ما را داشته باش. مادر من بالای سالن نشسته. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. رفیقتون سنگ تمام گذاشت. نمی دانی مادر چقدر خوشحاله. من تازه ازدواج کردم، خیلی به این پول احتیاج داشتم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است. بعد بهش گفتم این کارها مخصوص آدم های بزرگی مثل آقا ابرامه. در بین راه به کارهای ابراهیم فکر می کردم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان افتادم، یکدفعه گریه ام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم! 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 36 الی 38 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 2⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿در باشگاه کشتی بودیم. آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد.چند دقیقه بعد یکی از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: «ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می آمدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی ، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری!» 🍁🍁🍁 🌿به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد! بچه ها می گفتند: «بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می آییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم ، آخه این چه لباس هایی که می پوشی؟!» 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمی داد. به دوستانش هم توصیه می کرد که: «اگر ورزش برای خدا باشد ، می شه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه ای باشد ضرر می کنین.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 40 الی 41 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣1⃣ ای 🍁🍁🍁 🌿تو زمین چمن مشغول فوتبال بازی کردن بودم. دیدم ابراهیم دستش را آورده بالا و گفت عکست را تو مجله چاپ کردن. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. رفتم مجله را از دستش بگیرم، گفت یه شرط داره. قبول کردم. گفت هر چی باشه قبوله؟ گفتم اره. داخل مجله عکس منو چاپ کرده بود و نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان و کلی از من تعریف کرده بود. مجله را چند دفعه با خوشحالی خوندم. 🍁🍁🍁 🌿گفتم حالا ابرام جون شرطت چی بود؟ گفت دیگه دنبال فوتبال نرو. خوشکم زد. با تعجب گفتم دیگه فوتبال بازی نکنم. من دارم تازه مطرح میشم. گفت بازی کن اما دنبال فوتبال حرفه ای نرو. گفتم چرا؟ گفت مجله را نگاه کن، عکس تو با لباس و شرت ورزشی هستش. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن و ببینن. 🍁🍁🍁 🌿بعدش گفت چون بچه مسجدی هستی اینها را برات میگم. برو اعتقادات را قوی کن و بعدش برو دنبال فوتبال حرفه ای. خداحافظی کرد و رفت. من خیلی جا خوردم. ابراهیم خیلی جدی بود. نشستم و کلی به حرفهاش فکر کردم. بعدها به سخنش رسیدم. زمانی که بچه های مسجدی و نماز خون که اعتقادات محکمی نداشتند و دنبال ورزش حرفه ای رفتن و به مرور بخاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 41 الی 42 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم دو کارتن بزرگ اجناس را در جلوی یک مغازه روی زمین گذاشت.کارش که تموم شد. رفتم بهش گفتم: «ابراهیم، برای شما زشته، این کار باربرهاست نه شما!» نگاهی به من کرد و گفت:«کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم را می گیره.» گفتم اگه کسی شما را اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣1⃣ یدالله 🍁🍁🍁 🌴با همراه چند نفر از دوستان داشتیم درباره ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید ایشون ابراهیمه؟» با تعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: « . این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد. ازش اسمش را پرسیدم. گفت من را یدالله صدا کنید.» 🍁🍁🍁 🌴او ادامه داد: «گذشت تا اینکه چند روز بعدش یکی از دوستان آمده بود بازار، تا ایشون را دید با تعجب گفت: این آقا را می شناسی؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ، برای شکستن نَفْسَشْ این کارها را می کند. آدم خیلی بزرگیه. صحبت های این آقا خیلی من را در فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43 الی 44 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣1⃣ 🌿ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود. متوجه شدم دروس، حوزوی می خونه. شب وقتی از زورخانه بیرون می رفتم گفتم: «داش ابرام حوزه میری و به ما چیزی نمی گی؟» خیلی آهسته گفت: «آدم حیف عمرش را فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده میرم، عصرها هم میرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن.» تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به همین صورت بود. بعد از انقلاب مشغولیت های ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی رسید. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 46 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣1⃣ پیوند الهی 🍁🍁🍁 🍃ابراهیم یه روز تو کوچه دید که پسر همسایه با دختر همسایه مشغول صحبت است. پسر تا ابراهیم را دید خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار ابراهیم جلو رفت. دختر به سمت دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت. پسر ترسیده بود. اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر روی لب داشت. ابراهیم گفت: «تو کوچه و محله ما همچین چیزی سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات را می شناسم، تو اگر واقعا این دختر را می خواهی من با پدرت صحبت کنم.» جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: «نه، تو رو خدا به پدرم چیزی نگو، من غلط کردم، ببخشید.» ابراهیم گفت: «نه، تو منظورم را نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه مشغول بکار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟» جوان گفت: «هر چی شما بگی.» 🍁🍁🍁 🍃شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان صحبت کرد و از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. پدر آن جوان حرفهای ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف پسرش شد اخم هایش رفت توی هم. ابراهیم پرسید: «حاجی اگه پسرت بخواد خودش را حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟» پدر آن جوان گفت: «نه.» 🍁🍁🍁 🍃فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر. یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده است. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 47 الی 48 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿از پیروزی انقلاب یک سالی گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذابت تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی می پوشید به محل کار می آمد. محل کار او در شمال تهران بود. یه روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف می زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟! گفت:نه چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم. 🍁🍁🍁 🌿کمی سکوت کرد. به آرامی گفت:چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو بدست نیارم ولت نمی کنم! رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده!؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟! یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرف را زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن! 🍁🍁🍁 🌿روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود. ابراهیم مدتی این کار را انجام داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 56 الی 57 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید ابراهیم هادی @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: «موتور آوردی؟» گفتم: «آره چطور!؟» گفت: «اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه.» تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! 🍁🍁🍁 🌿در راه برگشت گفتم: «داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!» گفت: «آره چطور مگه!؟» آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: «بابا،این همه فقیر مسلمون هست،تو رفتی سراغ مسیحیا!» همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: «مسلمون ها را کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی را ندارند. با این کار، هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 63 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada