eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
405 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 4 یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ می‌شود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد. ★★★★★★★★★★ وقتی فهمیدیم فرزند دوممان دختر است خیلی خوشحال شدیم چون پسر که داشتیم و هر دو دختر دلمان می‌خواست. خب آدم دلش هم دختر می‌خواد هم پسر. نام نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و می‌گفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم اما من این اسم را دوست داشتم به خاطر ظرافتی که در این نام حس می‌کردم. یکی دیگر از دلایلی که مخالفت می‌کردم این بود که می دیدم اسم‌های مذهبی خوب بیان نمی‌شود. مثلا برخی نام دخترشان را می‌گذارند نازنین فاطمه اما نازی یا نازنین صدایش می‌کنند. با اینکه از من اصرار بود و از مهدی انکار اما تصمیم گرفت اسمی که به دل من است روی دخترمان باشد. موقعی هم که شناسنامه را آورد همه فکر می‌کردیم باز کنیم نامی که خودش دوست داشته ثبت کرده اما وقتی باز کردم دیدم نهال است. شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمی‌کنم. این را هم گفت که با ثبت احوال صحبت کرده تا اگر من نظرم عوض شد اسم را تغییر دهیم. ★★★★★★★★★ بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید؟! او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگی‌اش لازم است.« ★★★★★★★★★★ بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچه‌های زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم. به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم. این یعنی او امید به زندگی داشت. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید مهدی قاضی خانی @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 5 پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش می‌کرد. توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانه‌ای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت، می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است. در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شد یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم. بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقه‌اش «انار» بود. اینقدر انار دوست داشت که فصلش که می‌شد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود. موقعی که می‌خواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم. ★★★★★★★★★ دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. می‌خواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. ملموس تر بخواهم توضیح دهم، مثلا اینکه دلستر که می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمی‌خورد بچه‌ها نمی‌خوردن. این شاید در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد می‌گرفتم. به خودم می گفتم اگر احترام به شوهر را دخترم از من یاد نگیرد از چه کسی می خواهد بیاموزد؟ و همینطور نسل ها بعد از او؟ دانشگاه هم که می رفتم با اینکه رشته ام ادبیات بود اما بیشتر کتاب‌های تربیتی می‌خریدم. ★★★★★★★★★★ قبل از آمدن پدرشان بچه ها را حمام می کردم و لباس تمیز تنشان می‌کردم. می‌خواستم وقتی آقا مهدی بچه ها را می بیند تمیز باشند و لذت ببرد. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 6 همسرم هم تربیت بچه‌ها خیلی برایش اهمیت داشت و البته رفتاری که در خانه دارد. همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد. خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند. ★★★★★★★★★★ دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد. هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمییز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم می شود. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 7 شهید قاضی خانی وقتی خیلی عصبانی می شد سعی می کردم آرامش کنم. زمانی هم که بین خودمان جر و بحث می شد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری می‌کردیم او حرفش را می زد اما من سکوت می کردم تا عصبانیتش بخوابد. بعد می رفت بیرون برایم پیام عاشقانه می فرستاد و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی می خرید و یک شاخه گل هم می گذاشت رویش. البته بدون بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد. ★★★★★★★★★★ ما کلا اهل جدل نبودیم اما یکبار در ماشین رادیو گوش می کردم که می گفت زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث می کنند همدیگر را بیشتر دوست دارند چون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها اهمیت دارد. ★★★★★★★★★★ یکی از جملاتی که او را ناراحت می کرد این بود که در مهمانی موقع جمع کردن سفره صاحب خانه بگوید ببخشید کم بود. این جمله را که می شنید خیلی ناراحت می شد من هم چون می دانستم هیچ وقت این حرف را نمی زدم. می گفت این همه نعمت خدا سر سفره است چرا می‌گویید ببخشید؟ ★★★★★★★★★★ بسیار اهل شوخی بود گاهی جلوی عمه اش مرا می بوسید مادرش می گفت این کارها چیه خجالت بکش، عمه ات نشسته! آقا مهدی هم می گفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 8 راپل بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال 22 بهمن حرکات راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن با شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت راه پیمایی. من هم وقتی می دیدم این کارها برایش مهم است خوشحال می شدم. ★★★★★★★★★★ در سرمای سخت دوره راپل را گذرانده بود با اینکه به شدت هم سرمایی بود. در یکی از تماس هایش بهم گفت سوریه خیلی سرده، وقتی کنار بخاری می ایستادم یادش می کردم و با خود می گفتم یعنی الان مهدی در این سرما چکار می کنه و چطور طاقت میاره؟ ★★★★★★★★★★ پرچم حرم حضرت عباس(ع) را آوردند هیئت. آن را امانت گرفت و برد چند تا از روستاهای همدان تا مردم آنجا هم تبرکی دست بزنند و حاجت بگیرند. می گفت بگذار آنها هم خوشحال شوند. شاید امکانش نباشد بروند کربلا اما با همین دلشان آرام شود. ★★★★★★★★★★ یا مثلا در پی این بود که شهید گمنام در روستای ما دفن شود و بابت همین خیلی نامه نگاری کرد. روستای ما افراد سن بالا زیاد داره مهدی می رفت یادواره می گرفت تا یاد شهدا در روستا زنده بماند. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 9 همه آنچه که در زندگی من اهمیت پیدا می کرد وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود. یعنی برای من همه چیز با او تعریف می شد. در خیابان که کنارش راه می رفتم برایم لذت داشت. گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و می شکست می گفتم تو همانجا بمان من جمع می کنم. می گفت: چرا منو دعوا نمی کنی؟ اگر مادرم هم بود مرا دعوا می کرد. می گفتم اینکه مادر فرزندش را دعوا کنه طبیعیه ولی من خانم شما هستم. ★★★★★★★★★★ وقتی می رفت منزل پدر مادرش و می دیدم چقدر آنها برایش محترم هستند خوشحال می شدم می گفتم وقتی به آنها اهمیت بدهد من هم برایش مهم هستم. ★★★★★★★★★★ واقعا عاشق مهدی بودم و عاشقانه دوستش دارم. برای اثبات عشقم همین بس که با همه علاقه و وابستگی به او اجازه دادم برود. و رفت. ★★★★★★★★★★ آقا مهدی در مورد شهادت زیاد صحبت می کرد. کلا در این فضاها بود. شاید باور نکنید اما حیران و سرگردان بود روی زمین. نمی توانست یکجا باشد. همش دنبال هدفی بود. سر گشتگی در وجودش کاملا حس می شد، سر گشتگی ای در کنار آرامش. نمی توانم حالاتش را توصیف کنم اما شاید بهتر است بگویم حالاتش جمع اضداد بود. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 10 قرار بود وقتی مهدی از سوریه برگشت در منزل پدر شوهرم هیئت بگیریم و شام بدهیم و گوسفند بکشیم. خب عزیزمان از سفر برگشته بود. باور کنید من تنهایی خانه را مرتب کردم فرش ها را شستم که وقتی می آید خانه تمیز باشد. انجام این کارها همش عشق می خواهد. آش پشت پا درست کردم چون دفعه اولش بود می رفت. سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گردد. اتفاقا زمانی که من خانم ها را دعوت کرده بودم برای آمدن پای سفره همان وقت آمدند، منتهی برای عرض تسلیت و خاک سپاری. ★★★★★★★★★★ خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد می گوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش می شود. ★★★★★★★★★★ ما از لحاظ مادی کم و کسری نداشتیم. نمی گویم درآمدش آنچنانی بود اما همینی که خدا روزی مان کرده بود بخشی را به موسسه خیره ای کمک می کرد بدون اینکه کسی بداند. بعد از شهادتش تماس گرفتند که فلانی هر ماه مبلغی کمک می کرده اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شد. ★★★★★★★★★★ مسافرت که می رفتیم خیلی بهمان خوش می گذشت. معمولا همه چیز وسیله می بردم تا همسرم به سختی نیافتد. حتی برای بچه ها از پوشک استفاده نمی کردم با اینکه سخت بود اما می گفتم به مهدی فشار مالی نیاید. پول هم داشتیم اما باز قناعت می کردم. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید مهدی قاضی خانی @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 11 شب ها زودتر بچه ها را می خواباندم و دو تایی بیدار بودیم و میوه می خوردیم و با هم صحبت می کردیم. بعد یهو وسط حرفش می گفت: خانم! اگر شهید شدم به من افتخار کن. می گفتم: وا به چی افتخار کنم؟! به این که شوهر ندارم؟ می گفت: نه به این افتخار کن که من همه را دوست دارم و به خاطر همه مردم می روم، اگر نروم دشمن داخل خاک ما می آید. پیش از ما هم شهدا نمی رفتند الان ما نمی توانستیم در امنیت و آرامش زندگی کنیم. ★★★★★★★★★★ روز آخری که می خواست بره گفت: بیایید وایسید عکس بگیریم و به نشانه پیروزی هم دستش را بالا برد. وقتی کوله اش رو برداشت رفتم آب و قرآن بیارم، فضا یک جوری بود باور کنید فکر می کردم این حالات فقط مخصوص فیلم‌هاست یا کتابا. احساس می کردم مهدی بال درآورده داره می ره از بس خوشحال بود. کلاهی داشت که وقت شهادت هم سرش بود، آن را گذاشت و رفت. دوست دارم آن کلاه را پیدا کنم. ★★★★★★★★★★ ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود 45 روزه برود و برگردد اما 21 روز بعد شهید شد. تلفنی که با او صحبت می کردم می گفت من آنجا خدمات هستم و وسایل نظامی، آب و ... جا به جا می کنم. در این مدت که سوریه بود با ذوق حرف می زد. تماس هایش با فاصله بود چون گویا برای زنگ زدن باید 5 کیلومتر راه می رفتند. وقتی هم که تماس می گرفت زود قطع می کرد می گفت باید وقت بشه همه تماس بگیرند. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 12 مدتی هم که حرف می زدیم حرف های زن و شوهری بود.😁مثلا می گفتم دلم برات تنگ شده و یا شوخی می کردم آنجا زن نگیریا. می خندید می گفت: نه بابا خانم این چه حرفاییه؟ ما فقط می جنگیم. رابطه من و مهدی واقعا صمیمی بود. ★★★★★★★★★★ گاهی که برای عزاداری می رفت بیت رهبری غذای نذری اش را می آورد خانه می گفت این را یکدفعه نخورید. بگذار هر وقت غذا درست کردی توی هر غذا یک قاشق بریز برای تبرک. برای اینکه بتواند داخل حسینیه شود از صبح می رفت. می گفتم خسته نمی شی این همه ساعت؟ می گفت: نه. هر وقت هم که سخنرانی آقا از تلویزیون پخش می شد می زد توی سینه اش می گفت: آقا من پیشمرگ شما شوم. واقعا صادقانه می گفت که به آرزویش هم رسید. ★★★★★★★★★★ وقتی میثم نجفی شهید شد مهدی زنگ زد و گفت: من که نیستم اما شما حتما بروید خانواده شان را ببینید. خودش هم که بود، می آمد خانه و می‌شنید مدافعین حرم افغانستانی شهید شدند سریع لباسش را عوض می کرد و می رفت منزلشان دیدن خانواده. واقعا غبطه می خورد به جایگاه شهدا. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 13 قبل از رفتن به مراسم شهید نجفی انگار هنوز متوجه نبودم آقا مهدی کجاست. وقتی رفتم و خانواده او را دیدم تازه فهمیدم اوضاع چه خبره؟ جالب است که روز قبل شهادتش از همسایه‌مان که همسرش را از دست داده پرسیدم بدون شوهر بودن سخته؟ چجوریه؟ او گفت من عادت کردم. پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی برایم عادی نمیشه. عده ای گمان می کنند این شهدای مدافع حرم از زندگی دست شسته بودند و سیر بودند در حالی که اصلا اینطور نبود. مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشه از بس زرنگ بود. تصمیم داشت بر گردد زمین کشاورزی اش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود رفته بود برای دفاع. ★★★★★★★★★★ دوست داشت رانندگی کنم. هر وقت هم رانندگی می کردم موقعی که می رسیدیم به مقصد به شوخی یه آخیش محکم می گفت. اما واقعا دوست داشت من وارد اجتماع شوم انگار می دانست روزی می رسد که دیگر نیست و من باید بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 14 آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت 3 نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم. باز گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما می رویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد. گفت من می روم برای پشتیبانی. دروغ هیچ وقت در کارش نبود صادقانه صحبت می کرد اما قسمتش همین بود. ★★★★★★★★★★ اگر کسی به اعتقاداتش توهین می کرد عصبانی می شد. یکبار یکی از اقوام در محرم حرف نا مربوطی زد، می خواست برخورد کند که پدرش با اصرار و خواهش گفت به خاطر من ولش کن فامیله. اما از آن وقت به بعد دیگر هیچ وقت با آنها رفت و آمد نکرد و می گفت: در هیچ مراسمی دعوت شان نمی کنم. ★★★★★★★★★ روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. خانم رمضانی از دوستان مان با عروسش بعد از شنیدن خبر آقا مهدی آمدند منزل ما که متوجه شده بودند من اطلاع ندارم. حبوبات وسط خانه بود و داشتم برای آش سفره پاک می کردم، در همین حال از حاج خانم پرسیدم آیا حبوبات کمه یا کافیه؟ ایشان من را یکجوری نگاه کرد. گفتم خب اگر کمه بگید اضافه می کنم اما حرفی نزد. بعد هم گفت عروسم یک بسته شکر نذر دارد اگر می شود برای حلوایتان استفاده کنید من هم قبول کردم. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید مهدی قاضی خانی @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 15 خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها می‌شوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده. اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. مثلا یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند. تا اینکه برادرشوهرم آمد. وقتی حاج خانم را دید و متوجه شد که من تنها نیستم گفت: مهدی زخمی شده، بچه ها را بردار بیار خانه بابا تا برویم ملاقات. من راضی به زخمی شدن شوهرم بودم و مهم برایم حضورش بود. می دانستم اینجور جاها زخمی شدن هم دارد بنابراین خیلی آرام بودم و با خودم می گفتم خب زخمی شده خوب میشه دیگه. بچه ها را بردم حمام. برادر آقا مهدی گفت: آخه حالا چه وقت اینکاره؟! گفتم: مهدی عادت داره بچه ها را تمیز ببیند. داشتم بچه ها را آماده می کردم که دیدم دختر عموم زنگ زد. تعجب کردم و پرسیدم مهناز چی شده؟ گفت: هیچی همینطوری زنگ زدم. خلاصه رفتیم منزل مادر شوهرم دیدم دم در اقوامی ایستادند که منزلشان دور است یعنی از کرج آمدند. فهمیدم حتما چیزی شده. وقتی رفتم داخل مجلس متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده. می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. می گفتم نکند کسی باشد که اشک مرا ببیند بگوید هان؟ چی شد؟ اشکت در آمد؟! مادرشوهرم تا مرا دید گفت چرا اجازه دادی پسرم بره؟ اما من در شک بودم و متوجه نمی‌شدم. یک برادر شوهر دارم تا قبل از آن همه می گفتند شبیه آقا مهدی هست اما من می گفتم: اصلا شباهتی ندارند. آن روز نمی دانم چرا ایشان تا در را باز می کرد دلم هوری می ریخت می گفتم مهدی آمد..... ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 16 مهدی مثل رود بود، مثل دریا. محرم ها غذای ششصد هفتصد نفر را می پزیم. همیشه هماهنگ می کرد که تعدادی از غذاها را ببرد جایی که بعدا فهمیدیم چند خانواده بی بضاعت شناسایی کرده می برد برای آنها. هیچ وقت عادت نداشت کارهای خیری که می‌کند را برای کسی حتی من توضیح دهد اما یکیار آجیل عید را که خرید آمد خانه دیدم از هر چیزی دو بسته خریده عین هم فقط داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته «خ». به شوخی گفتم: اینها برای کیه؟ به خاطر اینکه سوءظن پیش نیاید برایم توضیح داد. ★★★★★★★★★★ نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها خیلی ... اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل اینکه شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید. تنها شدن را با همه وجودم لمس کردم. ★★★★★★★★★★ خواهر همسرم تعریف می کند: « یک بار در خیابان به همراه همسرم بودم که دیدم آقا مهدی یک جاروی بزرگ شهرداری دستش گرفته و دارد خیابان را جارو می زند. علت را که جویا شدم گفت که پشت نیسانش بار شیشه داشته ، موقع حرکت، شیشه ها شکسته و خرد شده اند. کف خیابان ریخته اند. من به آقا مهدی گفتم: ولش کن ! آبرومون می ره، خود شهرداری میاد تمیز می کنه ولی به حرفم توجهی نکرد و بعد از اینکه خیلی اصرار کردم، گفت: اگه این شیشه ها توی لاستیک ماشین مردم فرو بره، حق الناس گردنمه و فردای قیامت آبرومون می ره." ★★★★★★★★★★ یک تکه کلام داشت؛ وقتی کسی می خواست غیبت کند با خنده می گفت: «کمتر بگو»طرف می فهمید که می فهمید که دیگر نباید ادامه دهد و چیزی بگوید.» ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 17 هیچ وقت بر خلاف چیزی که هستم از من کاری را نخواست. البته خودم موضوعاتی که می دانستم برایش مهم است انجام می دادم. مثلا هوا که سرد می‌شد می دانستم اگر برایش آش درست کنم خوشش می آید. تا می رسید در قابلمه را بر می داشت یه نفس عمیق می کشید و رو می کرد به من می گفت: قربونش. زندگی با همه پستی و بلندی‌اش بر وفق مراد مان بود. ★★★★★★★★★★ ما کرد هستیم و به زبان کردی بیان بعضی جملات خیلی مشکله. مثلا بخواهی بگویی دوستت دارم به زبان کردی خیلی سخته. گاهی به خنده می گفت: به کردی بگو دوستت دارم ببینم بلدی یا نه؟ بعد به این نتیجه می رسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف می زنیم. گاهی شعر می خواندم برایش و بیشتر هم این بیت را زمزمه می‌کردم: صبر ایوب زمان صبر منه/خونه بی تو خونه نیست قبر منه ★★★★★★★★★★ هیچ وقت اجازه نمی داد برایش فال بگیرم. می گفت: چرا باید چیزی رو پیش بینی کنی که بالاخره قراره در آینده رخ بده؟ ★★★★★★★★★★ یه گوشی پیشرفته داشتیم اما استفاده نمی کردیم. می گفت اینها زمینه فساد داره و کافیه یک لحظه پات بلغزه بری جاهایی که نباید. هر وقت می خواستیم بریم مسافرت برای عکس گرفتن خانوادگی استفاده می کردیم. معتقد بود هر کسی که بخواهد از این گوشی ها استفاده کنه اول باید ببینه جنبه داره یا نه؟ ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 18 به شدت از غیبت کردن و تجسس در زندگی دیگران ناراحت می شد. گاهی که از کسی ایراد می گرفتیم می گفت: به کار مردم کار نداشته باشید. به شوخی می گفتیم: ای بابا این که غیبت نیست. می گفت: هر چی! غیبت ممنوع و اجازه نمی داد ادامه بدیم. وقتی که می دیدخانم ها دم در می ایستند حرف می زنن تذکر می داد که خانم‌ها! شما اینجا هستین ممکنه مردی بخواهد رد بشه معذب باشه. شما که می خواهید دور هم باشید برید داخل خانه قرآن بخوانید. آنها الان می گویند که چقدر ما را نصیحت می کرد اما می گفتیم او اصلا متوجه نیست ما در خانه حوصلمان سر می ره. ★★★★★★★★★★ اهل دعوا نبود و خیلی تلاش می کرد وقتی بین دو نفر بحث میشه دخالت کنه تا فیصله بده. همیشه هم جانب حق را می گرفت حالا هر کسی می خواست باشد. مثلا یکبار در پمپ بنزین برادرش با یک آقای غریبه بحثش شد سر اینکه نوبت با کیه؟ مهدی رفت پایین و وقتی متوجه شد حق با آن آقاست شلنگ را از برادرش گرفت و داد به او. یعنی حالا اینکه چون برادرش است طرف او را بگیره اینگونه نبود. من ازش پرسیدم اگر من که همسرت هستم جای برادرت بودم چه؟ گفت طرف حق را می گیرم گفتم: پس من را دوست نداری گفت نه بحث این نیست. حق همیشه درسته ★★★★★★★★★★ بین سه فرزندمان بیشتر با دخترمان رابطه‌اش نزدیک بود. نهال میگه بابا رفته کربلا اما راهش را گم کرده و میاد. ★★★★★★★★★★ روز تشییع و خاک سپاری هنوز در شک بودم. موقعی که پیکرش را داخل قبر گذاشتند حلقه ام رو انداختم داخل قبر و این کار را برای دل خودم انجام دادم که مثلا یادش باشه مرا شفاعت کنه. واقعا عزیزتر از همسر و فرزند کسی نیست.... ★★★★★★★★★★ آقا مهدی در اولین اعزام خود به سوریه و عنوان بسیجی، بعد از گذشت 21 روز در مبارزه با تروریستهای تکفیری در 16 آذر ماه 1394 در 28 سالگی به شهادت رسید. مهدی قاضی خانی هفتمین شهید مدافع حرم شهرستان "قرچک" است. ادامه دارد منبع: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13941105000992 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 19 «بابا اولین واژه‌ای است که تمام کودکان تازه زبان‌باز کرده به زبان می‌آورند. صدایش می‌کنند و آغوشش را می‌طلبند تا در امن‌ترین نقطه جهان آرام بگیرند. حالا «بابا» چند ماه است برای «محمدمتین»، «نهال» و « محمد یاسین» قاب شده است روی دیوار، تا هنگام دل‌تنگی بغلش کنند. سنگ شده است روی زمین، تا هفته‌ای سه بار با دست‌های کوچکشان مزارش را بشویند. خاطره شده است در ذهن‌هایشان، تا شب‌ها خوابش را ببینند. زخم شده است روی دل‌هایشان تا بهانه‌اش را بگیرند و مردان شبیهش را دوست داشته باشند.! آری بابا مهدی چمدانش را بست و رفت تا حق پدری را نه تنها برای فرزندانش، بلکه برای همه فرزندان اسلام تمام کند.» «محمد یاسین» دوساله که هفت‌ماهه است پدر را ندیده ،با دیدن اولین مرد ریش‌دار هم سن و سال پدر از جا بپرد و با ذوق «بابا» صدایش کند. «بابا مهدی» چند ماه پیش بی‌قید به تمام آدم‌هایی که برای داشتن سه فرزند ناز دانه‌ به او خرده می‌گرفتند، تنها نام یکی از فرزندانش را در مدارک اعزام آورد و چمدان‌هایش را بست تا حق پدری را نه‌تنها برای فرزندانش بلکه برای همه فرزندان اسلام تمام کند. تا مبادا کودکان سرزمینش روزی زجر اسیری و آوارگی را بچشند. ★★★★★★★★★★ تنهایی‌ام را با عکس‌هایمان پر می‌کنم. وقتی زنده بود مدام به همسرم می‌گفتم از بچه‌ها زیاد عکس بگیر تا وقتی پیر شدیم باهم نگاه کنیم. نمی‌دانستم حالا باید همه را تنهایی نگاه کنم. ما باهم خیلی حرف می‌زدیم. من هرروز برایش یک عالمه حرف داشتم. حتی زمانی که سوریه بود وقتی تماس می‌گرفت حتی درباره جابه‌جایی اثاث‌های خانه حرف می‌زدیم. از وقتی نیست خیلی حرف‌ها توی دلم مانده است که به کسی جز خودش نمی‌توانم بگویم. اصلاً خیلی حرف‌ها بود که هنوز باهم نزده بودیم. حالا همه این‌ها توی دلم حسرت شده است. فقط یک‌بار خواب خوبی دیدم. خواب دیدم با خواهر آقا مهدی داریم جایی می‌رویم. یک پلاکی دست من داده‌اند که رویش اسم همسرم را نوشته است. بعد شهدا انگار در اتاقی پشت در ایستاده‌اند و منتظرند خانواده‌هایشان برسند تا باهم دیدار کنیم. ما در خواب نمی‌دانستیم قرار است آقا مهدی را ببینیم ولی او منتظر ما بود. تا دیدمش ناخودآگاه صدایش زدم و پرسیدم کجایی؟ جایت خوب است؟ خوشحالی؟ گفت جایم خوب است اما ناراحتم که کنارم نیستید. خیلی خواب خوبی بود. ولی خوشحالم به آن چیزی که دوست داشت رسید. زندگی زناشویی دوطرفه است. اگر بازهم به گذشته برگردم و بدانم اگر برود شهید می‌شود به خواسته‌اش احترام می‌گذارم.» ادامه دارد منبع: http://shabestan.ir/detail/News/587404 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 20 عکس‌های زیادی از شهید قاضی خانی با بچه‌هایش منتشرشده است. عکس‌های پدرانه‌ای که هر سه را روی شانه و پاهایش نشانده است و بچه‌ها با تمام ذوقشان در کنار پدر لبخند زده‌اند. «هر جا که می‌رفتیم بچه‌ها خیلی شیطنت می‌کردند. بقیه مدام می‌گفتند ببریدشان دکتر شاید دارو بدهد ساکت بنشینند. اما آقا مهدی خیلی ناراحت می شد. می‌گفت چون سالم هستند شیطنت می‌کنند. وقتی برای زیارت مسافرت می‌رفتیم بقیه مدام نگران بودند که بچه‌ها گم شوند و از ما می‌خواستند آنها را نبریم اما آقا مهدی اصرار عجیبی داشت که همه‌جا به‌خصوص سفرهای زیارتی با ما باشند. می‌گفت شاید خدا به برکت وجود آنها زیارت ما را هم قبول کند. این قصه در سحرهای ماه رمضان هم وجود داشت. من سعی کردم بی‌سروصدا کارکنم که بچه‌ها بیدار نشوند. اما آقا مهدی حتی زمان شیرخوارگی بچه‌ها نیز آنها را بیدار می‌کرد. می‌گفت بگذار خدا به‌واسطه پاکی این بچه‌ها نگاهی به ما بکند. حالا که شهید شده محمدمتین این ماه رمضان شب‌ها بالای سرش یک لیوان آب می‌گذارد و می‌گوید من اگر بیدار نشدم این لیوان آب را روی سرم بریز چون بابا دوست داشت ما بیدار شویم. آقا مهدی هرجایی بود زمان اذان و نماز به خانه می‌آمد. من هم همیشه نزدیکی‌های آمدنش بچه‌ها را حمام می‌کردم تا وقتی پدرشان می‌آید تمیز باشند. طوری شده بود که وقتی تلویزیون قرآن پخش می‌کرد متین می‌گفت: « مامان زود باش الآن بابا می‌رسد.» ★★★★★★★★★★ هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم کسی بتواند او را شهید کند: « همسرم خیلی زرنگ و شجاع بود. همیشه خیالم از بابت او راحت بود. حتی یک‌بار که در آپارتمان قفل‌شده بود با زیرکی خاصی از جای باریکی رد شد و در را باز کرد. آدم زرنگ و چابکی بود. این خصلت را دوستانش هم تائید می‌کنند. آقا مهدی گویا تیربارچی بوده و به گفته دوستانش هر بار که بلند می‌شد کلی از دشمنان را به هلاکت می‌رسانده. برایم تعریف کرده‌اند که حتی تک‌تیرانداز هم نتوانسته بود او را بزند و در آخر با تیرهای حرارتی او را شهید می‌کنند. آن‌هم درحالی‌که سینه‌خیز بود تیر به پهلویش می‌خورد. زمانی هم که خانه بود از پیشرفته بودن سلاح‌های دشمن می‌گفت آخر هم یکی از همان سلاح‌هایی که می‌گفت شهیدش کرد. وقتی این حرف‌ها را درباره‌اش می‌زنند به او بیشتر افتخار می‌کنم ولی شاید باورتان نشود دقیق یادم می‌آید که همان شب با بی‌قراری از خواب پریدم. در تمام زمانی که نبود این‌طور نشده بودم ولی آن شب یک‌لحظه از خواب پریدم و بی‌قرار شدم. بعد فهمیدم بله همان شب شهید شده است.» ادامه دارد منبع: https://www.mehrnews.com/news/3701827/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%86%D9%87%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B1-%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید مهدی قاضی خانی در کنار فرزندانش
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر 🍃دیدار با رهبر معظم ‌ قسمت: 21 بعد از شهادت آقا مهدی یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند به ضیافت افطار بیت رهبری دعوت شده ایم از این بابت بسیار خوشحال بودم و بچه ها را حسابی آماده کردم. مثل یک مهمانی مهم برای خودم و بچه ها لباس و کفش نو تهیه کردم تا در حضور حضرت آقا آراسته باشیم. به شدت برای این دیدار بی تاب بودیم. هم من هم پسر بزرگم «محمد متین» که 7 سال دارد. آن روز هم وقتی رسیدیم داخل بیت من در بهت و حیرت بودم و جذبه و ابهت حضرت آقا چنان مرا گرفته بود که فقط گریه میکردم. دیدار ایشان از نزدیک با تلویزیون خیلی متفاوت است. ایشان به حدی ابهت دارند که آدم بی اختیار فقط اشک می ریزد. دیگر نمی توانستم شیطنت های نهال را کنترل کنم. نگران بودم مبادا گم شود که دوستان گفتند کسی نمی تواند از بیت خارج شود، برای همین خیالم راحت شد. نامه ای که برای آقا نوشته بودم را تحویل دادم و تنها خواسته ام این بود که برای بچه هایم دعا بکنند. چند دقیقه ای از نهال غافل شدم و اصلا متوجه نشدم کجا رفته است. چون خیالم راحت بود که نمی تواند بیرون برود دنبالش نگشتم. محمد متین هم رفته بود در قست آقایان وتنها بود. با خودم گفتم بگذارم راحت باشند و خاطره خوبی از اینجا برایشان بماند. بعد از مدتی نهال برگشت، پرسیدم کجا بودی؟ گفت رفته بودم پیش حاج آقا من گمان کردم کسی از آقایان را دیده و مشغول بازی و صحبت شده، اصلا نمی دانستم منظورش از حاج آقا مقام معظم رهبری است. پرسیدم خب حاج آقا چی می گفت؟ گفت:« من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را میدهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتی اش را بخر...» آنجا به این حرف های نهال خندیدم و حتی تصورش را هم نمی کردم این گفتگو را با حضرت آقا انجام داده است. وقتی برگشتیم خانه دوستانم تماس گرفتند و گفتند عکس های نهال در اینترنت منتشر شده که دارد با مقام معظم رهبری صحبت می کند و ایشان هم می خندند. آنجا تازه فهمیدم که ماجرای کلاه صورتی جزئیات گفتگوی نهال با ایشان است. عکس آقا را به نهال نشان دادم و گفتم از این حاج آقا کلاه صورتی خواستی؟ که تایید کرد و دوباره همان ماجرا را برایم تعریف کرد. از نهال پرسیدم آقا دیگر چه گفتند؟ گفت: حال تو و داداش ها را پرسید و گفت چرا برادر هایت را نیاورده ای؟... قند توی دلم آب شد. سرتا پای نهال بوسیدم که همچین سعادتی نصیبش شده است. 🌹چند وقت بعد رهبر معظم انقلاب برای نهال دختر خردسال شهید مهدی قاضی خانی کلاه صورتی را فرستاد... ادامه دارد منبع: https://www.yjc.ir/fa/news/5670545/%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%DB%B4-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%DA%A9%D8%B3 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
نهال خانم در حال صحبت با حضرت آقا @khatere_shohada
نهال با کلاه صورتی؛ هدیه حضرت آقا @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍وصیتنامه شهید‌ قسمت: 19 اینجانب «مهدی قاضی خانی» در مورخ 30/8/94 در ساعت 6 صبح وصیت نامه خود را نوشته ام. نمی دانم چگونه شروع نمایم. مرا ببخشید. این که خداوند متعال به این بنده حقیر نظر لطف و کرامت داشته، (در حالی که) بنده خوبی برای او نبوده و نیز فرزند اهلی برای پدر و مادر عزیزم نبودم. از خداوند بزرگ و پدر و مادرم می خواهم عاجزانه مرا ببخشند و ما را حلال بنمایند. و از پدر و مادر می خواهم بسیار مرا دعا نموده و نیز در برابر سختی ها صبر و توکل به خداوند بزرگ کنند. و نیز از همسر عزیز و مهربانم، کوه صبر و تحمل و کوه انصاف، به حق او از من صبر و گذشت بالایی دارد که این سال ها بنده حقیر را تحمل و در برابر سختی ها یاری نموده، از او می خواهم که مرا حلال نموده و در تربیت فرزندانمان بسیار کوشا بوده که می دانم او فردی بسیار بزرگ و دارای صیر و گذشت فراوان است و عاجزانه درخواست می کنم فرزندانمان را در حفظ قرآن و اسلام و شهدا هدایت و تربیت کند که خداوند بزرگ در این کار او را هدایت خواهد کرد. لازم به ذکر می دانم که از تمامی دوستان و فامیل و هم رزمان عزیزم و خواهر و برادر دینی ام چند نکته مهم را اهمیت دهند؛ عاجزانه درخواست کنم که بسیار به نماز اول وقت و احترام به پدر و مادر اهمیت دهند و چند توصیه ای از بنده حقیر: بسیار به پدر و مادر احترام کنید و به دیدار اقوام و دوستان بروید از فقرا و نیازمندان دل جویی کنید. قرآن را سرلوحه زندگی قرار بدهید. در خط شهدا و امام شهدا حرکت کنید و گوش به فرمان ولی امر زمان باشید و رهبر عزیزمان را در این راه تنها نگذارید تا پرچم را به صاحب اصلی برسانند. اگر امنیت هست در این مملکت، مدیون شهدا و کمک های رهبر عزیزمانیم. خداوند عمر با عزت به او عطا فرماید. اگر من در این راه حق و خداپسند قدم گذاشتم، مطمئن باشید برای رضای خدا و رسول خدا بوده و می خواهیم به دشمنان اسلام، ثابت کنیم که ما برای رضای خداوند و کمک رساندن به اهل بیت (ص) و رسول الله (ص) از تمامی جان و مال و همسر و فرزندانمان خواهیم گذشت و نمی گذاریم که دشمنان خدا و اهل بیت (ص) به این اسلام ناب محمدی ضربه بزنند که این کار را امام حسین (ص) برای اسلام نموده و تمام دار و ندار خود را در راه اسلام و خداوند فدا نمود و از او الگو گرفته ایم. اگر من گناهکار در این کار خداپسندانه قدم گذاشتم، فردای قیامت در نزد خدا و رسولش سرافکنده نباشم. رسول خدا (ص) فرمودند: اگر مسلمانی صدای مسلمان را بشنود و به او کمک نکند، او مسلمان نیست. و به امام حسین (ص) ثابت کنیم که تا خون در رگ هایمان جریان دارد، نمی گذاریم به خواهرت، عمه هایمان زینب اهانت شود. ای خواهران و برادران؛ بدانید سوریه خط مقدم ما بوده و اگر ما در آنجا حضور داریم، بدانید که هدف دشمنان رسیدن به ایران است. نگذارید بین شما و اسلام جدایی بیاندازند که اگر موفق شوند، شما را به فنا می کشند. گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید تا از فتنه زمان در امان باشید و نگذارید روی افکار و عقاید شما کار کنند. نگذارید خون شهدا پایمال شود که فردای قیامت همه ما مسئول و جوابگو باشیم. والسلام علیکم بنده حقیر- مهدی قاضی خانی پایان منبع: http://navideshahed.com/fa/news/396938/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-4-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9%82%D8%A7%D8%B6%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%DB%8C 📢 📖 کتاب "بابا مهدی"، به کوشش «حسین سلمان زاده» و«علی غیوران» و به همت گروه فرهنگی شهید «محمد دلیری»، انتشارات «نارگل» 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada