eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
416 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت همسر گرامی شهید 🌻رویم را با همان دست عرق کرده کیپ‌تر گرفتم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا شاید صدای تپش‌های قلبم کمی آرام‌تر شود. آن‌قدر تند و بی‌وقفه می‌زد که صدایش تو سرم می‌پیچید. 🌻صدای آرام اما مردانه مرتضی حواسم را آورد سر جایش. پسر 23 ساله‌ای که شاگرد مغازه پدرش بود و به کاری بودن، زبانزد خاص و عام. یکی از دوستانم با برادر مرتضی ازدواج کرده بود و حالا واسطه این ازدواج شده بود. 🌻او که شروط ساده مرا برای ازدواج می‌دانست، مرتضی را معرفی کرده بود. کلی از اخلاق و رفتار و تدینش تعریف کرد و گفت: «مریم‌جان، باور کن این‌قدر این پسر اهل کاره که به قول قدیمی‌ها با دست بزنی پشتش، خاک ازش بلند می‌شه!» 🌻حالا هم مقابل هم نشسته بودیم تا به قول بزرگ‌ترها سنگ‌های‌مان را با هم وابکنیم ولی مگر شرم و حیا می‌گذاشت حتی سرم را بلند کنم تا ببینم ظاهرش چه شکلی است! فقط و فقط تُن صدای آرام‌اش را گوش می‌دادم و چشم دوخته بودم به گل‌های قالی. 🌻فقط سه چهار سانت پایین پاچه شلوارش را می‌دیدم. سر و ته حرف زدن‌مان به یک ربع نکشید. فقط کمی راجع به مسائل کلی صحبت کردیم. همان یک ربع کافی بود تا شیفته کلام و نگاه خاصش به زندگی شوم. حس کردم مرتضی مردی است که می‌شود برای ادامه زندگی به او تکیه کرد. 🌻قرار شد پدر و مادرم بروند خانه‌شان تا شرایط زندگی‌شان را از نزدیک ببینند. پدر آقامرتضی همان‌جا گفته بود: «مهریه دختر و عروس بزرگ‌ترم 114 سکه طلا و یک سفر حج است. اگه شما حرفی ندارید، همین مهریه رو برای دختر شما هم قرار بدیم.» پدرم موافق بود. نوشته بودند و امضا کرده بودند و قرار نامزدی و عقد را هم گذاشته بودند. 🌻به خودم که آمدم دیدم به مرتضی بله را گفته‌ام و باید برای خرید آینه و شمعدان و حلقه برویم بازار. هنوز درست و حسابی صورتش را ندیده بودم. او را با همان تن صدای آرام‌اش می‌شناختم. 🌻جواب آزمایش‌مان را که گرفتیم، تازه برای بار اول توی صورتش نگاه کردم. او هم همین‌طور. بعدها می‌گفت: «جواب آزمایش‌مان که مثبت شد، توی دلم گفتم خب حالا که قراره محرم بشیم پس حتما موقع خداحافظی نگاهش می‌کنم.» بار اول، همان‌جا چشم تو چشم شدیم. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻قرار شد شب میلاد امام رضا(ع) توی حرم عقد کنیم. اطراف حرم غلغله بود. مرتضی تا برود ماشین را پارک کند و بیاید کمی طول کشید. من یک‌ریز توی دلم با امام رضا حرف می‌زدم. می‌گفتم: «آقا نمی‌دونم این انتخاب، بهترین انتخاب منه یا بدترین اون. خودت کمکم کن که درست انتخاب کرده باشم.» 🌻خطبه عقد در هیاهوی شادی زایران امام جاری شد. خطبه‌ای که در آن، به‌خاطر شدت دلهره فقط بله گفتن خودم را یادم مانده و پشت هم قرآن خواندنم را. هر سوره‌ای را که می‌دانستم موقع جاری شدن صیغه عقد خواندنش خوب است، تند تند می‌خواندم. حتی فردا شبش هم که مراسم گرفتیم و عاقد آمد تا عقدمان را ثبت کند باز هم با مرتضی یکسره قرآن می‌خواندیم. 🌻از وقتی که به هم محرم شده بودیم، هنوز چند کلمه بیش‌تر با هم صحبت نکرده بودیم ولی دلم آرام شده بود.اختلاف سنی‌مان کم بود. مرتضی تقریبا دو هفته از من بزرگ‌تر بود. 🌻گاهی سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «مریم، کاش از همون بچگی با هم بزرگ شده بودیم. با هم درس می‌خوندیم، برنامه کودک می‌دیدیم، بازی می‌کردیم.» من هم کم نمی‌آوردم. می‌گفتم: «باور کن اگه از بچگی می‌شناختمت، هیچ‌ وقت به‌ات جواب مثبت نمی‌دادم، از بس که تو شر و شلوغی، از بس که آروم و قرار نداری!» 🌻16 مرداد عروسی‌مان بود؛ روز میلاد حضرت زینب(س). تمام کارهای مراسم روی دوش مرتضی بود. حالا توی آن گرما، با آن همه بدو بدو روزه هم گرفته بود. تا مراسم تمام شود و مهمان‌ها بروند، شب از نیمه گذشته بود ولی مرتضی وقت نکرده بود افطار کند. 🌻خانۀ اول‌مان یک خانه نسبتا قدیمی و بزرگ بود. صاحب خانه‌مان طبقه پایین‌مان زندگی می‌کرد. محل زندگی‌مان را طوری انتخاب کردیم که به یک اندازه با محل کار مرتضی و محل تحصیل من فاصله داشته باشد. گفتیم نه سیخ بسوزد، نه کباب. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻وارد زندگی مرتضی که شدم، متوجه شدم چقدر شبیه همان تعاریفی است که از او می‌کردند. مهربانی‌اش، تلاشش برای کسب روزی حلال، اخلاق خوبش، توجه‌اش به خانواده، همه و همه بی‌نظیر بود. 🌻گاهی می‌شد از صبح که می‌رفت، تا نیمه شب سر کار بود. اخلاقش همین‌طور بود. کاری را که به عهده می‌گرفت، تا تمامش نمی‌کرد آرام و قرار نداشت. از طرف دیگر، آن‌قدر با دقت و از دل و جان کار می‌کرد که مشتری‌های دایمی داشت. گاهی توی گرمای تابستان با زبان روزه که از سر کار می‌آمد حس می‌کردم آن‌قدر زیر آفتاب مانده که صورتش کبود شده. می‌رسید خانه، فرش‌ها را کنار می‌زد و روی سرامیک‌های کف اتاق دراز می‌کشید تا خنک شود. 🌻وقتی می‌رفتیم خرید، من فقط مایحتاج اصلی‌مان را برمی‌داشتم. برعکس مرتضی، هله هوله برمی‌داشت. غر می‌زدم که: «مرتضی! این‌قدر پولاتو الکی خرج نکن. ببین منو! هوای پول‌های تو رو دارم چون می‌دونم واقعا حلاله.» 🌻خوش‌اخلاقی‌اش زبانزد بود. هرجا مرتضی بود، بساط خنده و شوخی هم به راه بود. مواقعی که مرتضی بود، به بچه‌ها بیش‌تر خوش می‌گذشت. به‌اش می‌گفتند «عمو بادکنکی». همیشه توی جیبش بادکنک داشت. با دلِ همه راه می‌آمد. با بچه‌ها بچه بود و با بزرگ‌ترها بزرگ. مهربانی مرتضی بی‌نظیر بود. هیچ مثالی نمی‌توانم برایش بیاورم. 🌻آن‌قدر در کنارش حس آرامش و خوشبختی داشتم که دوست داشتم مدام همراهش باشم. عادتش بود که هر کس برای کار تماس می‌گرفت، یادداشت می‌کرد و شماره‌ می‌داد. 🌻لیستش را سرِ صبحانه که درمی‌آورد، سر به سرش می‌گذاشتم که: «بده ببینم مشقاتو نوشتی!» لیست کوچکش را بالا و پایین می‌کردم و اگر آن روز به قول خودش خرده‌کاری داشت و قرار نبود جای خاصی برود، ذوق می‌کردم. همان صبح، بساط ناهارمان را آماده می‌کردم و دو نفری با موتور می‌رفتیم. هرجا کار داشت، تا برود و برگردد پای موتور می‌ایستادم. خسته می‌شدم ولی به بودن کنار مرتضی می‌ارزید. لذت می‌بردم از بودن در کنارش. او هم همین‌ حس را داشت. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻هشت صبح می‌رفت سر کار. 10 نشده، زنگ می‌زدم حالش را می‌پرسیدم. سر ظهر هم می‌آمد برای ناهار. از بوی سر و صورتش متوجه می‌شدم آن روز از چه چسبی برای لوله‌کشی استفاده کرده. می‌گفتم: «مرتضی! امروز از فلان چسب استفاده کردی‌ها!» صورتش به خنده باز می‌شد و می‌گفت: «خانوم، خوشم میاد هیچ وقت به خطا نمی‌ری و دقیقا درست می‌گی.» 🌻قرار بود پالتو بخرم. رفتیم چندجا دیدیم. قیمت‌ها آ‌ن‌قدر بالا بود که دلم نمی‌آمد آن همه پول بدهم برای یک پالتو. گفتم: «مرتضی ولش کن. بیا بریم پارچه بخریم، خودم می‌دوزم.» پارچه و آستر و دکمه، سرجمع شد 30 هزار تومان. آن روز مرتضی بازار امیر کار داشت. برف می‌آمد و هوا سرد بود ولی همراهش رفتم. کارش که تمام شد گفت: «بیا بریم یه دور بزنیم.» پشت ویترین یکی از مغازه‌ها یک گلدان، چشم جفت‌مان را گرفت. با این که کمی گران بود، بی چون و چرا برایم خرید. گفت: «مریم خانوم، اینم جایزه شما که 200 هزار تومن ندادی پالتو بخری و با 30 تومن سر و ته‌اش رو هم آوردی.» 🌻رفته بود کربلا. گروهشان همه برگشته بودند، الا مرتضی. زنگ زدم و گفتم: «مرتضی! پس کجا موندی؟ چرا نمیای؟ همه برگشتن!» گفت: «بقیه با هواپیما اومدن من با اتوبوس برمی‌گردم.» وقتی آمد، سوغاتی برایم یک انگشتر طلا آورده بود. گفت: «بلیت هواپیما 250 هزار تومن بود. دیدم چه کاریه! با اتوبوس برگشتم، اون 250 هزار تومن رو دادم واسه تو این انگشتر رو خریدم.» 🌻مرتضی همه کاری می‌کرد تا عشق و محبتش را به من نشان بدهد. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻علاقه و محبتش به بچه حد و حصر نداشت. دختر و پسر هم برایش فرقی نداشت. از وقتی نفیسه و علی به جمع‌مان اضافه شده بودند همه کارهایش را طوری تنظیم می‌کرد که آخر هفته با هم باشیم. کلی خوراکی جورواجور می‌خرید، با هم فیلم می‌دیدیم و از کنار هم بودن لذت می‌بردیم. 🌻تفریحات‌مان ساده بود ولی با مرتضی بی‌نهایت خوش می‌گذشت.توی حیاط نقلی خانه‌مان یک تاب کوچک آهنی درست کرده بود و یک حوض کاشی گذاشته بود وسط حیاط. بعد از ظهرها حتما با بچه‌ها بازی می‌کرد. همه این تفریحات ساده با بودن مرتضی دوست‌داشتنی و شیرین بود. 🌻جمعه‌ها ساعت شش صبح تلویزیون را روشن می‌کرد. همه‌مان با دعای ندبه بیدار می‌شدیم. می‌گفت: «زود بیدار بشید که جمعه‌تون حروم نشه.» با موتور می‌رفتیم سمت طرقبه و شاندیز. با دوتا بچه کوچک، تپه‌ها را بالا می‌رفتیم. 🌻یکی از مسئولان بسیج، مسئول ثبت‌نام خدام افتخاری حرم شده بود. پیشنهاد کرد که مرتضی هم ثبت‌نام کند. بار اول، شب میلاد حضرت رسول(ص) لباس خادمی آقا را پوشید. از آن به بعد تا شهادتش تقریبا سه سال خادم حرم بود. هر هشت روز در میان، یک شب کشیک بود. ساعت شش بعد از ظهر می‌رفت و تا هفت یا هشت صبح حرم بود. وقتی با آن کت و شلوار سرمه‌ای رنگش از حرم می‌آمد می‌گفتم: «مرتضی، بوی امام رضا می‌دی.» یکی دو ساعت نمی‌گذاشتم لباس‌هایش را دربیاورد. دوست داشتم تو لباس خادمی آقا سیر نگاهش کنم. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگز شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻چند سالی بود توی ستاد بازسازی عتبات ثبت‌نام کرده بود. ماه رمضان سال93 بود که اسمش درآمد. بعد از ماه مبارک، یک ماه رفت عتبات. کارش توی بیمارستان امام سجاد نزدیک علقمه بود. اسمش این بود که به عنوان یک نیروی تاسیساتی رفته عراق ولی تا کارش تمام می‌شد، می‌رفت پیش نیروهای حشدالشعبی. زبان عربی‌اش خوب بود و می‌توانست با آن‌ها ارتباط برقرار کند. این اواخر که همراهشان نگهبانی هم می‌داد. 🌻سوم مهر برگشت. برگشتن مرتضی برایم مثل این بود که دو دستی دنیا را بگذارند جلویم. فقط خدا و مرتضی می‌دانستند چقدر غصه دوری‌اش برایم سنگین است.یک ماه نشده بود که آمده بود، گفت: «مریم، اون مهندسی که تو کربلا براش کار می‌کردم از کارم راضی بوده، گفته دوباره بیا!» از صبح که این حرف را زد، تا بعد از ظهر یکسره گریه کردم. از فکر دوری دوبارۀ مرتضی اشکم بند نمی‌آمد. دوست نداشتم از او دور باشم. به هر دری زدم راضی‌اش کنم نرود، نشد. گفت می‌رود کربلا، 🌻اما بیست و چند روز از او خبری نداشتیم. روزها به کندی و سختی می‌گذشت. انتظار و بی‌خبری از حال و روز مرتضی مرا به مرز جنون رسانده بود. قرار بود برود کربلا، سر از سوریه درآورد. با یک پاسپورت افغانستانی همراه با بچه‌های فاطمیون، بی‌خبر و پنهانی رفته بود سوریه. آن سه هفته هم که از او بی‌خبر بودیم برای آموزش رفته بود پادگان. 🌻تازه فهمیدم چرا بعد از شهادت حسن قاسمی ‌دانا آن‌قدر توی خودش بود. نگو داشت برنامه رفتنش را جفت‌وجور می‌کرد.رفتنش بار اول 109 روز طول کشید. 🌻من هم که حسابی از دستش کفری بودم، تا مدت‌ها تلفن‌هایش را جواب نمی‌دادم، یا به بچه‌ها می‌گفتم: «باباس. شما جواب بدید.» صدایش را که می‌شنیدم دلم برایش پر می‌زد ولی جلوی خودم را می‌گرفتم تا با او صحبت نکنم. شب تولدم که زنگ زد، دیگر نتوانستم مقاومت کنم. دلم برای صدایش تنگ شده بود.هر بار که زنگ می‌زد می‌گفتم: «کی میای؟» هر دفعه می‌گفت: «میام خانوم، عجله نکن. این‌جا عملیاته.» برگشتنش چندبار به تعویق افتاد. 🌻مدام با هم در تماس بودیم ولی کافی بود فقط برای چند دقیقه تماسش با ما قطع شود، حجم انبوهی از افکار مشوش به ذهنم فشار می‌آورد. به خودم می‌گفتم: «نکنه ترکش بخوره! نکنه مجروح بشه!» آن‌قدر با خودم می‌جنگیدم تا دوباره تماس می‌گرفت و آرامم می‌کرد. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻اردیبهشت بود که آمد. شب لیلۀ‌الرغائب. شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه استقبالش. 🌻تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم.‌ همه می‌آمدند ببینند سوریه چه خبر است. 🌻دو سه سالی که تا شهادتش سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود. رشد وجودی و روحی‌اش را با تمام وجود حس می‌کردم. با ما هم که بود مدام دلش پیش نیروهایش بود. مدام با بچه‌هایش در تماس بود. وقتی از آزادی نبل و الزهرا می‌گفت به وضوح برق شادی توی چشم‌هایش دیده می‌شد. چقدر ذوق می‌کرد وقتی می‌گفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچه‌های ما برنج خشک می‌ریختند.» 🌻کوچک‌ترین اتفاقی کم‌صبرش می‌کرد؛ عملیات می‌شد، فلان نیرویش شهید می‌شد، فلان منطقه سقوط می‌کرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود. هربار که می‌آمد، خستگی را به وضوح روی شانه‌هایش حس می‌کردم. مرتضی تا قبل از رفتنش به سوریه، موهایش یک‌دست مشکی بود ولی از روزی که رفت، می‌دیدم موهایش دارند سفید می‌شوند. شهید که شد، 13 تار مویش سفید شده بود. 🌻بین خواب و بیداری حس کردم مرتضی روی تپه‌ای ایستاده. داشت از سرما می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد. سرما به جان من هم افتاد. آن‌قدر سردم شده بود که از خواب پریدم. بلافاصله به مرتضی پیام دادم. به همان اسمی که توی گوشی‌ام برایش انتخاب کرده بودم: نور چشمم. جواب نداد. دلم طاقت نیاورد، زنگ زدم ‌ولی باز هم جواب نداد. دیگر خوابم نمی‌برد. جدای از سرما، نگرانی هم بی‌خوابم کرده بود. 🌻دم اذان صبح بود که تماس گرفت. بی ‌سلام و احوال‌پرسی گفتم: «مرتضی! چرا این‌قدر لباس کم پوشیدی که سردت بشه؟ نمی‌گی سرما می‌خوری؟» مهربان جواب داد: «چی کار کنم مریم‌جان، عملیات بود. همین یک‌دست لباس نظامی‌ام تمیز بود که پوشیدم.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه، قبل از عملیات غسل شهادت کرده بود و با همان یک‌دست لباس سردش شده بود. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻چهارتا از بچه‌های فاطمیون که در دست داعش اسیر بودند آزاد شده بودند. با مرتضی رفتیم دیدن‌شان. یکی‌شان بعد از تعریف شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های داعشی‌ها گفت: «ابوعلی! دیگه نرو سوریه. داعشی‌ها یه روز سررسید تیپ فاطمیون رو آوردن و از ما خواستن تو رو توی عکس به‌شون نشون بدیم. اونا می‌شناسنت!» 🌻آوازه مرتضی و رشادت‌هایش به گوش داعشی‌ها هم رسیده بود. او را خوب می‌شناختند. عکسی که آن آزاده می‌گفت، مربوط به اعزام اول مرتضی بود. گردانی که مرتضی مسئول آموزش‌شان بود همه جمع شده بودند با لباس نظامیِ مرتب و سربند و کلاه، یک عکس دسته‌جمعی گرفته بودند. آن عکس روی سررسید تیپ فاطمیون چاپ شده بود. رزمنده‌هایی که توی عکس بودند همه شهید شده بودند الا مرتضی که او هم خودش را به کاروان رساند. 🌻خواب دیدم یک عده رزمنده غرق خون، روی زمین کنار هم افتاده‌اند. از دیدن‌شان بند دلم پاره شد. یک آن یاد مرتضی افتادم. اشک توی کاسه چشمانم جوشید و بی‌قرار شدم. توی خواب شنیدم یکی گفت: «یه نفر بین این‌ها زنده‌ا‌س. اونو برگردونین.» آن یک نفر مرتضی بود. تیر خورده بود به پهلویش، اما از معرکه آتش و گلوله جان سالم به در برده بود. 🌻می‌گفت: «مریم، تیرها رو می‌دیدم که با سرعت از کنارم رد می‌شدن ولی به من نمی‌خوردن. خانوم چی می‌گی به امام رضا؟!» گفتم: «تو که می‌دونی، چرا می‌پرسی؟» 🌻مرتضی خبر داشت که در نبودنش چه حال و روزی دارم.هربار که می‌رفت، چله می‌گرفتم. چهل روز می‌رفتم حرم امام رضا، نماز ظهر و عصرم را آن‌جا می‌خواندم. توی حرم اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «امام رضا! مرتضی رو برام سالم نگه‌دار. کاری کن برگرده و دیگه نره سوریه.» 🌻مرتضی که نبود، لبم از ذکر نمی‌افتاد. هر دعایی را که به نظرم مجرب می‌آمد، چهل روز می‌خواندم. می‌خواندم و به خدا التماس می‌کردم مرتضی سالم برگردد. هرچند همیشه حس می‌کردم ماندنی نیست و باید از او دست بکشم ولی دلم راضی نمی‌شد. با سرسختی، دوباره ادامه می‌دادم. 🌻هر کدام از بچه‌هایش شهید می‌شدند یک نکته از زندگی‌شان می‌شد سرلوحه کارهای مرتضی. مثلا شهید نجفی که توی عملیات تل‌القرین شهید شد، سفارشش شده بود برنامه هر روزه مرتضی. شهید نجفی گفته بود حتی اگر شده روزی چند دقیقه واسه خودتان روضه امام حسین بخوانید. نجفی اولین دوست شهید مرتضی بود. شهادتش بدجور مرتضی را به هم ریخت. 🌻وقتی بود، با هم زیاد مسافرت می‌رفتیم. دور و بری‌ها همیشه می‌گفتند این مسافرت‌های شما تمام نشد؟ سفرهای زیارتی را جفت‌مان دوست داشتیم. با خودش قرار گذاشته بود هر پولی را که یک‌شنبه‌ها دربیاورد، بگذارد برای سفرهای زیارتی. تا دل‌مان هوای کربلا می‌کرد، باروبندیل می‌بستیم و راه می‌افتادیم. آزاد می‌رفتیم. رفت‌مان با خودمان بود و برگشت‌مان با دل‌مان. اربعین و نیمه شعبان را مرتضی حتما می‌رفت کربلا. رفتنش هم برنامه داشت. هر بار که قصد رفتن می‌کرد، سه روز قبل از رفتنش روزه می‌گرفت و چله زیارت عاشورا می‌گرفت. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻نبودنش آبدیده‌ام کرده بود. ترسِ از دست دادنش ناراحتم می‌کرد ولی نبودنش را راحت‌تر تحمل می‌کردم. 🌻بار آخر که اعزام گرفت حس می‌کردم این‌‌بار که برود دیگر برنمی‌گردد. حتی دو روز قبل از رفتنش گفتم: «مرتضی، می‌دونم این دفعه بری دیگه از دستم رفتی.» سرش را انداخت پایین و بغض توی صدایش خش انداخت. گفت: «خانوم، اگه روز قیامت گلوی امام حسین خونین باشه و گلوی من سالم، من شرمنده می‌شم.» 🌻زنگ زد و گفت: «می‌تونی هفته اول مهر با بچه‌ها بیای سوریه؟» گفتم: «با بچه‌ها نمی‌‌شه! از درس‌شون عقب می‌افتن.» گفت: «پس یا هفته سوم شهریور بیایید یا هفته آخر.» نمی‌دانم چرا به دلم افتاد نکند شهید بشود و نبینمش. گفتم: «هفته سوم میایم.» 🌻روز عرفه بلیت داشتیم. رفتیم تهران، منزل شهید صدرزاده. شب تماس گرفت و کلی با هم صحبت کردیم. آخرش هم گفت: «فردا همدیگه رو می‌بینیم» و خداحافظی کرد.فردا صبح که روز عرفه بود، قرار بود برویم سر مزار شهید صدرزاده. وضو گرفتم و برگشتم، دیدم نفیسه با تلفن صحبت می‌کند. گفت: «مامان، بابا زنگ زد و گفت پرواز امروز لغو شده.» گفتم: «چرا مامان؟!» گفت: «نمی‌دونم. بابا گفت افتاده هفته بعد.» برایش تو تلگرام پیام گذاشتم. 🌻گفت: «خانوم، تعداد مسافرها به حد نصاب نرسیده، پرواز لغو شده.» هرچند بعدها متوجه شدم به‌خاطر شروع عملیات، پرواز ما را لغو کرده بود. 🌻ساعت 11 و 45 دقیقه 21 شهریور 95 پیام داد که «مریم، چی کار می‌کنی؟ می‌مونی خونه شهید صدرزاده یا برمی‌گردی؟» جوابش را دادم، اما پیامم را هیچ وقت نخواند. برای دعای عرفه رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. آن‌قدر غلغله بود که نماز ظهر و عصرم را چسبیده به ضریح خواندم. حالم عجیب شده بود. حس می‌کردم اتفاقی افتاده. بعد از نماز رفتم سجده. دلم نمی‌خواست سر بلند کنم، فرازهایی از دعای عرفه را توی سجده گوش دادم. 🌻بی‌اختیار اشک‌هایم روی صورتم می‌ریخت. دلم آشوب بود. دل از سجده کندم و خودم را به علی رساندم. توی حیاط منتظر بودم. صدای دعا فضای صحن را پر کرده بود. کتاب دعا جلویم باز بود ولی انگار کلمات از مقابل چشم‌هایم فرار می‌کردند. صدای دعا را می‌شنیدم ولی خیال مرتضی توی سرم چرخ می‌خورد. 🌻گفتم: «خدایا! من که می‌دونستم دیگر مرتضی رو نمی‌بینم پس چرا تا این‌جا اومدم که برم سوریه. خدایا می‌خوای با دل من چکار کنی؟ فقط یه کاری کن که هر اتفاقی افتاد صبور باشم و از بنده‌های خوبت جدا نشم.» 🌻یکی از دوستانم همراه‌مان بود. یک آن نگاهم به دستانش افتاد. بی‌وقفه می‌لرزید. سر برگرداندم توی صورتش. رنگش پریده بود و با چشمان بهت‌زده مرا نگاه می‌کرد. بی‌مقدمه گفتم: «واسه مرتضی اتفاقی افتاده؟» دستپاچه شد. گفت: «نه!» گفتم: «چرا! یه اتفاقی برای مرتضی افتاده.» ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻دعا تمام شد و برگشتیم منزل شهید صدرزاده. حال و هوای آن‌جا هم عجیب و غریب شده بود. دمِ در پر بود از کفش. انگار کلی مهمان داشتند. مادر شهید صدرزاده هم آن‌جا بود. چشمان قرمز و نمناکش ته دلم را خالی کرد. 🌻با خودم گفتم: «یعنی این همه جمعیت این‌جا چی کار دارن؟!» گفتم: «حاج‌خانوم! واسه مرتضی اتفاقی افتاده؟» قطره‌ای اشک، آرام روی صورتش لغزید. گفت: «مریم‌جان، مرتضی مجروح شده.» مجروح شده؟! این همه آدم جمع شده‌اند که فقط بگویند مرتضی مجروح شده؟! با عقلم جور درنمی‌آمد. باور نکردم. 🌻رفتم سراغ همسر شهید صدرزاده. گفتم: «تو بگو چی شده؟!» گفت: «مریم‌جان، ته تهِ خبری که می‌خوای از من بشنوی چیه؟» زبانم چرخید و گفتم: «یعنی شهید شده؟» گفت: «آره، آقامرتضی شهید شده.» 🌻سخت‌ترین آرۀ عمرم را شنیدم. انگار خشکم زد. نمی‌دانم، شاید هم ماتم برد. فکر می‌کردم اگر مرتضی شهید شود، دنیا را به هم می‌ریزم ولی حالا آرام بودم. حتی اشکم نمی‌آمد. فقط پرسیدم تیر به کجاش خورده؟ تا گفت به گلو، یاد حرفش افتادم. سرم را بلند کردم و گفتم: «خدا را شکر. الحمدلله که در مقابل اباعبدلله شرمنده نشد.» 🌻شب پنج‌شنبه پیکرش را آورند مسجد الزهرای احمدآباد برای وداع. جمعیت موج می‌زد. همه آمده بودند. نفیسه آن شب وصیت‌نامه پدرش را خواند. گفته بود ثواب چله زیارت عاشورا را، زیارت کربلا و نماز زیر قبه امام حسین(ع) را به کسی می‌بخشد که در تشییع و مراسمش شرکت کند. 🌻یاد روزی افتادم که با هم رفته بودیم روضه. آن روز مراسم خیلی شلوغ بود. به مرتضی گفتم: «یعنی می‌شه یک روز من و تو همه این جمعیت رو با خودمون ببریم کربلا، بی‌پاسپورت، بی‌ویزا؟!» حالا مرتضی همه را با خودش برده بود کربلا. او همه آن جمعیت را توی زیارت اباعبدالله شریک کرده بود. ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻برای دقایقی به منزل خودمان رفتیم. سراغ کمدم رفتم و به خاله آقا مرتضی آخرین لباس هایی که به عنوان سوغاتی برایم خریده بود نشان دادم. بعد هم به جایی که همه بودند برگشتیم. 🌻در راه به این فکر می کردم که برای اعمال آقا مرتضی باید چکار کنم؟ چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم. 🌻آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد. 🌻وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت می‌کنم. 🌻شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود. ادامه دارد...✒️ منبع: http://sobheqazvin.ir/news/269986-newscontent 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻تابوت را گذاشتند جلویم. من بودم و علی و نفیسه. گفتم: «بازش کنید.» گفتند نمی‌شود. اصرار کردم. به التماس افتادم. داشتم برای مرتضی لَه‌له می‌زدم. می‌خواستم ببینمش. مرتضای خستۀ از سفر برگشته‌ام را باید می‌دیدم تا دلم آرام می‌شد. دیدم زیر بار نمی‌روند. چنگ انداختم و پلاستیک روی تابوت را پاره کردم. افتادم به جان میخ‌های تابوت که دل‌شان راضی شد و درِ آن را برایم باز کردند. 🌻صورتش را که دیدم زبانم باز شد: «سلام مرتضی‌جان! خوبی آقا؟ دلم برایت تنگ شده بود.» حس می‌کردم مقابلم ایستاده. نگاه کردم به صورتش. حس کردم حالت صورتش کمی تغییر کرد. به روی خودم نیاوردم. 🌻شروع کردم به صحبت کردن، مثل همان وقت‌ها که خسته از راه می‌رسید و می‌نشست پای حرف‌هایم. زبان گرفته بودم و برایش از ندیدنش می‌گفتم، از نبودنش، از دلتنگی‌های شبانه‌روزی علی و نفیسه. 🌻دوباره نگاهش کردم. مثل همان وقت‌ها که خیره نگاهش می‌کردم و منتظر جوابش می‌ماندم. مرتضی مثل همیشه جوابم را داد. این‌بار قطره اشکی بود که آرام‌آرام از گوشه چشمش پایین چکید. 🌻سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. نفیسه گفت: «مامان! یعنی الان بابا این‌جاست؟» گفتم: «آره مامان. مگه می‌شه ما این‌جا باشیم و بابا کنار ما نباشه؟!» نفیسه گفت: «بابا! اگه الان پیش مایی به ما نشون بده.» یک قطره اشک از آن یکی چشم مرتضی غلتید! 🌻زنده بودنش را حس کردم. باور کردم مرتضی فقط حضور دنیایی‌اش از ما دریغ شده، روح او کنار ما بود. زندۀ زنده، درست مثل همان وقت‌ها که با من و علی و نفیسه صحبت می‌کرد، شوخی می‌کرد و قربان صدقه‌مان می‌رفت. مثل همان وقت‌ها که هوای‌مان را داشت... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
http://www.jahannews.com/images/upload/0153/images/jpgfile_19718_600318_636500048537902453.jpg
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻مشغول حرف زدن با پیکر همسرم بودیم که آمدند و گفتند ماندن شما این جا ممنوع است و باید مجوز بگیریم. به ناچار از آن جا بیرون آمدیم. 🌻احساسم این بود که بچه ها باید بیشتر انرژی بگیرند. گفتم بچه ها به یاد پیاده روی های کربلا تا مزار شهید «جواد محمدی» بدویم و آیت الکرسی بخوانیم تا این ها هم بتوانند مجوز بگیرند. 🌻ساعت از 12:30 شب گذشته بود. وقتی برگشتیم دوباره درها را قفل کرده بودند. من و بچه ها هم بست نشستیم پای همان سردخانه. نیم ساعتی گذشت. گفتم امشب شب آخر است و باید با همسرم باشم. در را باز کردند و گفتند شهید از صبح بیرون بوده است و چیلرها باید روشن باشد. گفتم ایرادی ندارد من و بچه ها می رویم داخل سردخانه و شما هم درها را ببندید و صبح بیایید در را باز کنید. 🌻من حتی با خودم لباس گرم برداشته بودم و دوست داشتم بچه ها هم کنار من باشند. در را باز کردند و وارد شدیم اما بعد از دقایقی چیلرها را هم خاموش کردند و برای راحتی ما، آقا مرتضی را به سالن دیگری آوردند. 🌻شغل آقا مرتضی تأسیسات ساختمان بود. گاهی که از سر کار بر می‌گشت انگشتان پایش یخ زده بود. آن شب هم انگشتان شصت اش یخ زده بود. از روی کفن انگشتانش را ماساژ دادم. اگر بچه ها نمی بودند حتی زخم گلویش را هم تماشا می کردم. همان جا به اتفاق بچه ها سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. تا ساعت 5 صبح آن جا بودیم. ادامه دارد...✒️ منبع: http://sobheqazvin.ir/news/269986-newscontent 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 4⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻گفتند: «کجا دفنش کنیم؟» گفتم: «صبر کنید از مرتضی بپرسم.» آن شب شاید نیم ساعت خوابم برد. مرتضی با لباس نظامی‌اش آمد. کلی با هم حرف زدیم. دم رفتن پرسیدم: «مرتضی کجا خاکت کنیم؟» گفت: «خانوم، توکل به خدا.» 🌻من هم که دیدم قرار است با دو شهید دیگر از فاطمیون تشییع شود گفتم: «مرتضی را از آن‌ها جدا نکنید. هر کجا آن‌ها را دفن می‌کنید، مرتضی هم همان‌جا باشد.» قطعه 15 بهشت رضا(ع) شد خانه ابدی مرتضی. 🌻ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا. 🌻کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام. 🌻انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند. 🌻خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم. 🌻سعی کردم محکم باشم. حتی نگذاشتم اشکی توی چشمم بیاید. خندیدم تا فکر نکنند از این که مرتضی به بهترین آرزویش رسیده ناراحتم. نبودنش سنگین است و غصه‌اش بزرگ، جایش خالی است و هیچ‌جور پر نمی‌شود، اما مرا فقط همین آرام می‌کند که مرتضی حاجت‌روا شد. 🌻حالا خیالم راحت‌تر است. حداقل نگرانی‌ام تمام شده و دیگر غصه خستگی‌اش را نمی‌خورم؛ الان سردش شده یا گرمش شده، گرسنه است یا تشنه. حداقل دیگر چله نمی‌گیرم برگردد. تنها ترسی که اذیتم می‌کند این است که بدون مرتضی بروم کربلا. شاید شهادتش برایم راحت حل شد ولی خاطراتی که برایم گذاشته، چیزی نیست که بشود راحت دوره‌اش کرد. پابرهنه بودنش توی کوچه‌پس‌کوچه‌های کربلا، بدو‌بدو کردن‌هایش چیزی نیست که فراموش کنم. ادامه دارد... منبع: کانال سنگر شهدا http://sobheqazvin.ir/news/269986-newscontent 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
به تاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر مقدس مشهد و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد. @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 5⃣1⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻آخر دوره آموزشی در سوریه، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم و به کشورمان برگردیم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما به ایران نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ات را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است؛ ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد. 🌻یک بنده خدایی از ایرانی ها وارد فاطمیون شده و به سوریه آمده بود. یک بار سید ابراهیم (سید مصطفی صدرزاده) پرسید اهل کجا هستی با لهجه ترکی گفت بچه ی بامیان! سید هم با خنده گفت تو چیزی نگو، هرکسی پرسید ساکت باش، آخر هم فهمیدند ایرانی هست و برگشت. در منطقه به دوستانی که وضعیت ما را دارند به شوخی می گوییم «بچه بامیان». 🌻متاسفانه زیاد توفیق این را نداشتم که با شهید ابوحامد باشم. در عملیات تل قرین قرار بود شهر الحباریه را پس بگیریم، بعد از اینکه آتش تهیه سنگین ریختیم توانستیم شهر را بدون هیچ درگیری و تلفاتی فتح کنیم. در هماهنگی با فرمانده گفتند تا تل قرین راهی نیست، پنج نفر نیروی کمین برای پاکسازی جلو رفتند و 15 نفر نیروی داوطلب درخواست کردند. 🌻من که فرمانده دسته بودم در بین نیروها اعلام کردم برای گرفتن تل قرین داوطلب می خواهیم. به محض این که گفتم، هنوز حرفم تمام نشده بود که شهید نجفی مثل فنر از جا پرید و گفت من میایم. خدا رحمتش کند، آدم بسیار مخلصی بود. 🌻مسوولیت دسته را به یکی از دوستان سپردم و با شهید نجفی رفتیم. به مسوولیت سید ابراهیم تعدادی هم از دسته های دیگر آمدند. با هم به سمت تل قرین حرکت کردیم. دی ماه بود و آنجا هوا سوز داشت. نیروها بادگیر به تن داشتند و چون تبادل هوا در بادگیر نبود و مهمات زیادی داشتیم خیس عرق شده بودیم. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣1⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻به بالای تل قرین که رسیدیم، با این که جسته و گریخته خمپاره می آمد بدون درگیری اولیه، با وجود خستگی تقسیم کار کردیم. تعدادی نگهبان ایستادند و تعدادی دیگر خوابیدند. در بی سیم ها اعلام کردیم که بدون درگیری و مشکل خاصی به تل رسیدیم و تل را گرفتیم. 🌻سیدابراهیم نکات ایمنی و اولیه مثل این که چطور سنگر بسازند را به دوستان گفت و مشغول کار شدیم. صبح هوا که روشن شد دشمن تازه فهمید چه امتیازی را از دست داده است. 🌻تل قرین 15 کیلومتری مرز اسرائیل است. رو به روی تل قرین شهر کفرناسوج بود که از آنجا خیلی تهدید می شدیم. البته به شهر تسلط داشتیم ولی خمپاره اندازها و تیربارهای دشمن مدام کار می کردند. بچه ها تقسیم شدند. 🌻نیروی اصلی درمدرسه ای در عقبه مستقر بود و یک مقداری هم نیروی کمکی مثل ابوحامد و شهید فاتح از پایین همراهی می کردند. 🌻دشمن کم کم شروع به ریختن آتش کرد و ما مجبور شدیم در سنگرها پناه بگیریم. آنقدر آتش سنگین شده بود و به قدری خمپاره می آمد که هیچ حساب و کتاب نداشت طوری که عملا کار از دستمان گرفته شد. 🌻عرصه تنگ شد و چون ما تک زده بودیم دشمن در صدد پاتک برآمد و آتش تهیه ای را شروع کرد. مدام خمپاره می ریختند و نیروهایشان را در پناه آتش تهیه به جلو می کشیدند. آتش سنگین و فاصله ماهم زیاد بود. سلاحی که داشتیم کلاش بود و نمی توانستیم هدف را دقیق بزنیم و اثرگذار باشیم. 🌻دشمن به پشتیانی تیپ 23 و تیربارهایی که داشت نیروها را کشید جلو، ماهم چون در مرحله تثبیت تل بودیم در سنگرها مشغول بودیم. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣1⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻تا این که عرصه خیلی تنگ شد و به حدی نیرو به جلو آمد که تقریبا به بالا و سر تل رسیدند. ما که دیدیم آتش سنگین است 30 متری از لبه تل کشیدیم عقب تر، که شهید نجفی همان جا وقتی که دشمن بالا آمد، سینه به سینه دشمن به شهادت رسید. چند هفته بعد از این درگیری که برای شناسایی رفتیم کلاهش را لا به لای سنگ ها پیدا کردم، دوتا تیر به سرش خورده و شهید شده بود. 🌻هجومشان سنگین بود و به برکت حضرت زینب(س) و دلاوری های بچه ها، توانستیم مقاومت کنیم. هجمه آنقدر سنگین که من در سنگری که بودم، خمپاره از خمپاره قطع نمی شد مرگ را جلوی چشمم حس کردم. سنگرم در منطقه ای شیب دار به سمت دشمن بود و باید به صورت سینه خیز داخل سنگر می رفتم، آنقدر خمپاره ها سنگین بود که هر لحظه امکان شهادت می دادیم. 🌻چند فایل صوتی همان جا ضبط کردم که فایلی هم که از شهید صابری لحظاتی قبل از شهادت در رسانه ها پخش شده به همراه صدای بی سیم که می گوید آب می خواهم و من میگویم نداریم را همان جا ضبط کردم. 🌻به فاصله سی متر تکفیری ها بالا و لبه تل آمدند و آنقدر آتش سنگین بود که نمیتوانستیم از سنگر بیرون بیاییم. 🌻 دیدیم چاره ای نداریم، اگر دشمن جلوتر بیاید موقعیت را از دست می دهیم. هوا سرد بود، نیروها همه خسته بودند و استراحت هم نکرده بودند و انرژی نداشتند. سید ابراهیم که بمب روحیه ای بین بچه ها بود، با اخلاقش و با شوخی و ذکرهایی که می گفت روحیه را به بچه ها برگرداند. توی عملیات «تدمر» اگر سید نبود که روحیه بدهد محال بود بتوان خط را نگه داشت. با روحیه ای که سید داد نیروها پای کار ایستادند. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad