eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
417 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣1⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻 حدود سی متر با دشمن فاصله داشتیم، هم ما نارنجک می انداختیم، هم دشمن. ولی چون فاصله داشتیم برد نارنجک ها آنقدر نبود که به پشت خاکریزها برسد. 🌻آنقدر جسور بودند، اول یک نارنجک و بعد قلوه سنگ می انداختند. ما فکر می کردیم نارنجک است، وقتی سرمان را می بردیم توی سنگر، از این موقعیت استفاده می کردند، چند قدم جلو می آمدند. 🌻وقتی این ترفندشان را دیدیم، فهمیدیم کارمان بی فایده است. در اطراف تل شیب زیادی وجود داشت و فقط یک جا محل ورود به تل بود اگر این طور نبود از چند جای مختلف وارد تل می شدند و ما قیچی می شدیم. تا سرشان را بالا می آوردند که وارد تل شوند، تیراندازی می کردیم، ولی دیدیم اینطور فایده ندارد. 🌻تصمیم گرفتیم اجازه دهیم کامل وارد تل شوند، سر خاکریز که می آمدند چشم بسته هم می شد زد. تعدادی را به درک واصل کردیم ولی نیروهایشان زیاد بود. یکی با تیربار از سر تل بالا آمد و آتش سنگینی ریخت که بچه ها را زمینگیر کرد. آنجا باز نهیب های سیدابراهیم و صدای پشت بی سیم شهید صابری شنیده می شد که به سید ابراهیم می گفت دشمن بالا آمده، اگر از وسط بیایند قیچی کنند ارتباط من که سمت چپ هستم با شما که سمت راست هستید قطع می شود. گفت خودتان را به ما برسانید. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 9⃣1⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻نیروها را عقب کشیدیم و متمرکز کردیم. یکی از نیروهای دشمن که بالا آمد رزمنده ها توانستند او را به درک واصل کنند. 🌻دیدم هیچ کدام از نیروها روحیه ندارند و باید کاری کنیم، به حالت سینه خیز رفتم جلو، تیربار کسی که زده بودیم را برداشتم و گرفتم بالا، گفتم بچه ها شما زدید، من هم غنیمت گرفتم. این کار باعث شد همگی روحیه خوبی بگیرند. 🌻به یکی از نیروها به نام ابونرجس گفتم خشاب هایتان را تعویض کنید و آتش سنگین سر خاکریز بریزید، چون اگر نفوذ کنند کار سخت می شود. گفتند می خواهی چه کار کنی؟ گفتم این ها کارشان فقط با نارنجک تمام می شود . 🌻چند نفری نارنجک برداشتند و آتش سنگینی از پشت سنگر ریختند تا دشمن فرصت نکند بالا بیایند. ده پانزده متر جلو رفتیم و نارنجک ها را پشت خاکریز ریختیم . آنجا تقریبا تلفات دشمن زیاد شد و ناامید شدند و عقب کشیدند. ولی چون آتش پشتیبانی قوی داشتند، در حمایت آتش پشتیبانی زخمی و کشته هایشان را عقب کشیدند و دستشان از تل قرین کوتاه شد. 🌻در همان گیر و دار خمپاره ها، شنیدیم سردار ابوحامد شهید شدند و شهید فاتح هم به ایشان پیوستند. الحمدلله به برکت شهدا توانستیم موقعیت را حفظ کنیم. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 0⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻روحانی ای که به خط می آید و می خواهد کار تبلیغی و فرهنگی انجام دهد، خیلی مهم است که بتواند با بچه ها همراه باشد. 🌻خدا شهید مالامیری را رحمت کند. توفیق بود دو ماه با ایشان هم اتاق بودیم. خیلی مقید بود غذایش را با نیروها بخورد، شب تا دیروقت می رفت پای درد و دل بچه ها می نشست. با بچه ها هم غذا و هم صحبت می شد، امام جماعتشان بود و... می گفتم حاجی خسته نمیشی؟ می گفت اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید همدردشان باشی. با اینها بنشینی، بلند شوی، تفریح کنی و خشک مذهب نباشی. حتی یک وقت ها که موسیقی افغانستانی می گذاشتند، می گفت اشکالی ندارد، اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید با همه چیز کنار بیایی و مدارا کنی، واقعا بچه ها کشته مرده ایشان بودند. 🌻چند نفر از دوستان تعریف می کردند در عملیات «بصرالحریر» یکی از نیروها زخمی می شود و همه برمی گردند. شهید مالامیری(ابوقاسم) با اینکه می دانست مجروح ماندنی نیست تا لحظه آخر کنارش می ایستد و خودش هم شهید می شود. کسی از آن شهید خبر ندارد و اسمش را هم نمی داند، فقط از نحوه شهادت شهید مالامیری خبر دارند. چون آنجا عرصه واقعا سخت و دشوار بود گاها حتی نمی توانستیم مجروح ها را برگردانیم. چون خط امداد باز نشد، نیروها خسته بودند و مهمات تمام شده بود اگر می خواستیم بایستیم ممکن بود خیلی ها شهید و مجروح شوند. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻یکی دیگر از نیروها به نام محمدرضا حیدری که قطع نخاع است و زخم بستر گرفته و فقط دو دستش کار می کند، چندباری که کنارش بودم می دیدم که از درد به خودش می پیچد. یک بار ناخوداگاه پرسیدم الان در این شب و روزهای عید چه آرزویی داری؟ گفت تنها آرزویم این است دوباره به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بروم. 🌻حتی بارها گفته است که من را روی ویلچر بگذارید و ببرید منطقه، حداقل تلفنچی که می توانم باشم، مخابرات بنشینم تلفن ها را جواب بدهم و نفر سالمی که در مخابرات است به نیروهای خط اضافه شود، من هم تلفنچی باشم. این چه اراده ای است که با این همه مشکلات و درد باعث می شود فردی دوباره بخواهد برود؟! 🌻 این سری که به سوریه رفتم، مسئول فرهنگی لشکر من را در زینبیه دید. گفت کجایی؟ گفتم تازه رسیده ام میروم زیارت و بعد هم راهی خط می شوم. 🌻گفت میایی قسمت فرهنگی کار کنی؟ گفتم برای من فرقی ندارد چه فرهنگی باشد چه جای دیگر، برای کار آمدم. اتفاقا این دفعه دوست دارم گمنام باشم و میان گردان ها بروم. 🌻گفت نه، بیا فرهنگی، همانجا با مسوول نیرو انسانی تماس گرفت و گفت من ابوعلی را احتیاج دارم. مخالفت کردند و گفتند ما مسوول گردان کم داریم و به ابوعلی احتیاج هست. خلاصه موفق شد و من را به عنوان مسوول تبلیغات لشکر معرفی کرد. 🌻در خط کار تبلیغاتی انجام می دادیم. همان جا با دوتا برادر آشنا شدم که برای اینکه کسی آنها را نشناسد خودشان ر ا پسر خاله معرفی کرده بودند. 🌻چون توی منطقه کار فرهنگی را در مسجد انجام می دادیم، از گردان های دیگر به مسجد می آمدند و تجمع نیرو زیاد بود. طوری که فرمانده لشکر اعتراض کرد و گفت کارتان اشتباه هست و البته حق هم داشت. بعد از آن دیگر حدود 15 الی 20 نفر مشتری در مسجد داشتیم که دوتا از مشتری های ثابت مسجد همین دو برادر بودند که همیشه نمازهایشان به جماعت بود. این دو برادر شهیدان مجتبی و مصطفی بختی بودند که در یک روز باهم به شهادت رسیدند. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻اصل ماجرای رفتن به سوریه از اربعین شروع شد. 40 روزی به جبهه عراق رفتم، با این حال دلم می خواست به سوریه بروم. آمدم ایران یکی از دوستان گفت کار رفتنت را جور می کنم که نشد و خودم پیگیری کردم. 🌻کارخود «بی بی» بود که متوجه نشوند ایرانی هستم. درهمان مشهد من را شناختند. یک سری چهره زن هستند که با دوستان افغانستانی در ارتباطند، کسانی که از ایران وارد فاطمیون می شوند را شناسایی می کنند. به واسطه مراوده‌ای که با کارگرهای افغانستانی داشتم زبان افغانستانی تمرین کرده بودم. 🌻ابتدا چون روال سیستم ثبت نام و گزینش را نمی دانستم به اسم ایرانی رفتم و گفتم می خواهم بروم سوریه. مدارک خواستند، گفتم: «چه مدرکی می‌خواهید؟ کارت ملی، شناسنامه و هرچه لازم باشد دارم» گفتند افغانستانی ها که کارت ملی ندارند، شما مگر افغانستانی نیستید؟ گفتم: «نه». همان جا گفتند برو پی کارت! ایرانی که اعزام نمی کنیم. خلی صاف و ساده جلو رفته بودم، نمی دانستم سیستم به این صورت است، ما را برگشت زدند و چون از ابتدا هم گفته بودم ایرانی هستم دیگر نمی توانستم کاری کنم، بنابراین تنها کانال هم بسته شده بود. 🌻یادم افتاد یک گذرنامه افغانستانی دارم. یازده سال پیش یکی از دوستان گفته بود که اگر دوست داری بدون مشکل ثبت نام و منتظر ماندن در صف اعزام به حج واجب بروی، عربستان با گذرنامه غیر ایرانی راحت ویزا می دهد. من هم موضوع را با یکی از دوستان افغانستانی در میان گذاشتم و گفت که سفارت آشنا دارد، اگر 100 هزار تومن بدهم گذرنامه می گیرم، عکس خودم و همسرم را دادم و دو روز بعد پاسپورت قانونی سفارت افغانستان برایم صادر شد. 🌻رفتم حرم و خدا را شکر کردم که حج واجب قسمتم شد. قرار بود گذرنامه را برای گرفتن ویزا تحویل دهم. در همان حرم با خودم کلنجار رفتم که برای گرفتن پاسپورت که اول 100 تومن چیزی شبیه رشوه دادم و حق یکی دیگر را هم ضایع کردم، این کار به دلم ننشست، گذرنامه را انداختم توی گاوصندوق مغازه و دیگر سراغش نرفتم تا اینکه مسئله سوریه پیش آمد. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 3⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻به هر صورتی که بود با واسطه یکی از دوستانم در فاطمیون ثبت نام کردم که البته خودش ماجرایی داشت. خبر دادند که پس فردا اعزام است. به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را از جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتم: «چرا؟» گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند. 🌻دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن، نمی توانیم کاری کنیم. دربست گرفتم و آمدم خانه، به ماشین گفتم منتظر بماند، خانمم که من را دید گفت: «پس چرا برگشتی؟» گفتم: «گذرنامه ام را جا گذاشتن»، دیگر نگفتم مدرک افغانستانی با خودم می برم، گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین برگشتم. 🌻خدا را شکر هنوز اتوبوس ها حرکت نکرده بودند، تا گذرنامه را نشان دادم گفتند این گذرنامه جعلیست و قبول نیست و ... دیدم دارند بهانه می آورند و کار بیخ پیدا کرده. 🌻خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
گروه و کانال تلگرامی «دم عشق، دمشق» به مدیریت #شهید_مرتضی_عطایی، محل انتشار بسیاری از تصاویر و فیلم‌های شهدای جبهه سوریه بود. @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 4⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻چند دقیقه گذشت که دیدم حاج آقایی آمد که همه به او احترام می گذاشتند. پرسیدم این کیست؟ گفتند مسئول اعزام است. گفتند این بنده خدا هر دو ماه یک بار می آید و سرکشی می کند. رفتم و به حاج آقا گفتم من مدرک دارم ولی اجازه رفتن نمی دهند، می گویند شما ایرانی هستی. گفت: «خب لابد ایرانی هستی». گفتم: «من مدرک دارم». نگاهی به گذرنامه ام کرد و گفت: «پس چرا عکست شبیه نیست؟ چه زمانی گرفتی؟» گفتم: «11 سال پیش» پرسید چه کسی گرفته؟ گفتم: «پدرم». گفت: «پس چرا مهر ندارد یعنی جایی نرفتی؟!» گفتم: «حقیقتا مشهد به دنیا آمدم و همینجا هم بزرگ شدم هیچ کجا هم نرفتم، پدرم افغانستانی هست و مادرم ایرانی، دو رگه ایم!» پرسید پدرت اهل کجاست؟ گفتم: «افغانستان» گفت: «کجای افغانستان؟» گفتم: «هرات». گفت: «کجای هرات؟» گفتم: «دولتخانه». گفت برو سوار اتوبوس شو! 🌻دوستان افغانستانی ام گفته بودند که اگر سوال پرسیدند بگویم اهل کجا هستم و اسم محلات را هم گفته بودند و به یاد داشتم. رفتم و دلم قرص بود که امام رضا(ع) کارم را درست کرده و محال است برگشت بخورم. 🌻تا پایان دوره حدود 15 الی 20 نفر دیگر از ایرانی ها را شناسایی کردند و یکی یکی برگشت زدند. تا می آمدند اسم کسی را صدا بزنند دلم می ریخت که نکند من باشم. با این حال 8 باری سراغم آمدند و تا مرز بیرون افتادن از پادگان هم رسیدم ولی نمی دانم چه اتفاقی می افتاد که کنسل می شد. 🌻آخر دوره آموزشی، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ام را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است؛ ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 5⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻من هم از کانالی که شهید حسن قاسمی دانا به سوریه رفت توانستم بروم و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. چون مدتی در بسیج مسئولیت داشتم و کار نظامی کرده بودم استقبال کردند و خودشان درخواست دادند بروم در کنار سید ابراهیم باشم. 🌻اعزام اولی که رفتم، شهید سید ابراهیم(مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار بود که در آن آموزش های مخصوص داده می شود، یک اتفاق جالب باب آشنایی و صمیمیت ما شد. 🌻من چون با لهجه غلیط مشهدی صحبت می کنم یکبار دیدم اشک در چشمان سید ابراهیم حلقه زده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: «آره، وقتی حرف می زنی یاد یکی از دوستان شهیدم می افتم». پرسیدم کی؟ گفت: «شهید حسن قاسمی دانا» چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود. 🌻بعد از عملیات تل قرین، سید ابراهیم (مصطفی صدرزاده) خیلی روی من حساب باز کرد. حسابی با هم چفت شده بودیم، مثل دوتا داداش. او که دنبال گزینه برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل از رفتن اش به مرخصی، من را به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد. شهید صابری فرمانده گروهان علی اکبر و سید ابراهیم هم فرمانده گردان عمار بود. شهید صابری در عملیات تل قرین که در آن ابوحامد و فاتح به شهادت رسیدند مسئول گروهان و من مسئول دسته بودم. 🌻بعضی قدیمی ترها صدای شان درآمد. سید در جواب آنها گفت: «یکی رو داشتیم که از گروه فاطمیون بود ، یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم که چیزی بارش نیست. این آدم هرچی هم قدیمی باشه، من مسئولیت بهش نمی دم. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی، از گروه ۳۰، تازه اومده توی جمع ما، ولی من توتل قرین دیدم که چه کارکرد.» 🌻بعد از گذشت چند ماه، هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام؛ یعنی جرأت نمی کردم. این قضیه مثلی بغض روی دلم مانده بود و می خواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم. سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر کردم می توانم به او اعتماد کنم. این اعتماد از اخلاق و رفتار و منشی او حاصل شده بود. حسی درونی ام می گفت: «به سید ابراهیم اطمینان کن، بهش بگو، بالاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.» 🌻یک روز گفتم هرچه بادا باد. او را کشیدم کنار و گفتم: «سید! می خوام یه چیزی بهت بگم.» تا این حرف را زدم، گفت: «چی؟ می خوای بگی ایرانی هستی؟» وا رفتم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: «از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانیایی. اصلاً تو صحبت کردی، یاد حسن افتادم. گفتم این بچه مشهده.» 🌻جالب این که در آن مقطع من هنوز نمی دانستم او خودش هم ایرانی است. بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صددرصد ایرانی است. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻بعد از شهادت شهید صابری، سید ابراهیم من را به عنوان جانشین معرفی کرد. یک سری فایل صوتی هم از شهادت شهید صابری در شبکه های مختلف پخش شد. 🌻عادتی که داشتم این بود که ضبط صوتم را در عملیات ها روشن می کردم که اگر شهادت نصیبمان شد یا اگر زنده ماندیم یادگاری از رفقا بماند. 🌻نمونه اش صوت هایی از شهید صابری، شهید نجفی، شهید مالامیری، شهید سید مجتبی حسینی، و سردار شهید بادپا و تعداد زیادی از شهداست. 🌻در منطقه با رفقا خیلی شوخی می کنیم، برای همین از حالت های مختلف رزمنده ها عکس و فیلم داریم و تهیه کردیم. ما در منطقه به روحانی شیخ می گوییم. شیخی داریم که مسئول فرهنگی لشکر است، ایشان در خواب خیلی خرخر می کند شاید بتوانم بگویم با صدایش شیشه ها می لرزد. این بنده خدا برای اینکه اذیت نشویم شب ها در ماشین می خوابد. یک شب به اتفاق در اتاق کناری ما خوابید؛ من هم نامردی نکردم و از ایشان فیلم گرفتم، صبح که فیلم را نشانش دادم می خواست من را بزند. 🌻سید مجتبی حسینی یک شب خواب بود و قسمتی از پیراهنش بالا رفته بود که عکس گرفتم. از آنجا که بچه توداری بود صبح که نشانش دادم خیلی عصبانی شد، گفت ابوعلی وای به حالت اگر عکس ها را پاک نکنی، من هم چون می دانستم بعضی دوستان زور زیادی دارند و ممکن است عکس ها را پاک کنند از هر عکس چندتا کپی می گرفتم و در مموری مخفی می کردم. ادامه دارد... منبع: http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
(ابوعلی) در کنار دوست شهیدش (سیدابراهیم) @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣2⃣ ✍ رفاقت شهید با سید ابراهیم 🌻همراهی با سید ابراهیم (مصطفی صدرزاده) آنقدر میان نیروهای فاطمیون زبانزد شد که می گفتند هروقت سیدابراهیم مجروح شود ابوعلی هم مجروح می شود و در بیمارستان هم با هم هستند. 🌻علاقه ابوعلی به سیدابراهیم باعث شده تا همیشه صدای او را ضبط کند و شروع روایتگری او از فاطمیون و مجاهدت های مدافعان حرم اینگونه آغاز شد تا علاوه بر جهاد نظامی در خطوط اول نبرد، در جهاد رسانه ای هم دستی بر آتش داشته باشد و راوی فتح سوریه باشد. 🌻تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خان طومان شاهد شجاعت ها و جان فشانی های او بود و در شکست و پیروزی این جمله سیدابراهیم را تکرار می کرد که «هدف ما جلب رضایت پروردگار است، چه پیروز شویم یا اینکه شسکت بخوریم» و از مبارزه با دشمن خسته نمی شد. 🌻ابوعلی انقدر به سیدابراهیم وابسته بود که بعد از شهادت او در تاسوعای ۹۴ هر لحظه آرزوی شهادت می کرد و مطئمن بود که سیدابراهیم به قول خود عمل می کند و او را نیز پیش خود خواهد برد. وعده ای که بعد تعریف خوابش برای ابوعلی به او داد «خواب دیدم که هر دو در محضر اربابمان ابی عبدالله هستیم» . 🌻ابوعلی در متنی برای درد دوری خود از سید ابراهیم را اینگونه نوشت: « امشب اول سلام می‌کنم سمت بقیع، به چهار مزار بی‌نشانهء بی‌زائر. به جای بقیع، آمده‌ام سر بر خاک تو بسایم، و بلند بلند بر غربت بقیع گریه کنم. آنگاه بر تو سلام کنم از زبان خودت که چون تویی را فقط خودت لایق سلام دادنی: «سلام عیلک یوم ولدتُ»؛ سلام مجاهد، سلام عباس حریم زینب، سلام بسیجی، سلام شهید، سلام سیدابراهیم. به جای هدیه برایت شمع آورده‌‌ام، بسپارم به دستانت تا بقیع روشن نگاهشان داری. آمده‌ام زیارت مادر بخوانی من گوش کنم، گریه کنم، استخوان سبک کنم دوری بقیع را. سلام سیدابراهیم، دمت گرم. دمت گرم بسیجی! به راستی که تو را، آرزوهایت، راه و مرام و مسلکت را نشناخته‌ایم، شب میلادت هم مراسم روضه به پا کرده‌ای! تو میان خیمهء اربابی و دوستانت ـ به نام تو و به اذن تو ـ در خانه‌ات. می‌بینی محمدعلی را، میان‌داری‌اش را؛ حتماً غرق کیف شده‌ای. چه تناقض قشنگی است شب میلاد و مراسم روضه. سلام سیدابراهیم، شیر مادر حلالت. شیر مادر حلالت دلاور؛ امسال دلمان برای بقیع تنگ شده بود؛ حرامی‌ها، آشکارا راه حرم را بسته‌اند. دوستانت به بوی یاس بقیع، دور مزارت جمع شده‌اند. آن روزها که فکر روز و شبت شده بود بنای هیئت، لابد این روزهای تنهایی و بی‌پناهی رفقایت را دیده بودی. سلام سیدابراهیم؛ نگاهی، دعایی دلاور. دلاور! نگاهی، دعایی؛ دلمان پوسید در دنیای بدون شما؛ الهی مادرت زنده باشد ـ یادت هست گفتی دعا کند شهید شوی؛ گفتی مفیدتری، بامرام چشممان به در خشک شد؛ میهمان داری، شب میلادت، همه روضه خوانده‌اند، سینه زده‌اند، نایی برایشان نمانده. کجایی؟ دمی، دقیقه‌ای از مجلس اربابی قدم رنجه کن! بیا حداقل مهمان‌هایت را بدرقه کن. سلام سیدابراهیم، کجایی صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی. صدرزادهء صدرنشین خیمهء اربابی! آقای صدرزاده! کجایی بسیجی؟ انگار از همان لحظهء تولدت انتخاب شده بودی؛ مصطفی شده بودی؛ صدرزاده بودی که به صدر نشستی؛ شدی صدرنشین مجلس عشق‌بازان. ما که دستمان از ذیل مجلس هم کوتاه است، اصلا ما را چه به مجلس عشق‌بازی! بیا و معرفت نثارمان کن؛ دعایی کن شاید به روضه‌های باقر آل عبا، سبک شدیم، اهل پرواز شدیم، پرنده شدیم. دمت گرم، هر وقت از جام سقا مست فیض شدی، نام ما را هم ببر، یادتت که نرفته؟ قول داده بودی. ما را یاد کن شاید به دعای ندبهء فردا صبحی، دست با کرامتی زیر برات شهادت ما را هم امضا کرد. سلام سیدابراهیم؛ الوعده وفا» 🌻چه خوب سیدابراهیم به ابوعلی پاسخ داد؛ در روزی که به نام امام حسین مشهور است و زمزمه عرفه بر زبانها جاریست سیدابراهیم دست او را گرفت تا هر دو با هم بر خوان ابی عبدالله بنشینند و در لاذقیه شربت شهادت نوشید... ادامه دارد... منبع: https://azadeganirankhabar.ir/112525 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
پس از رشادت های فراوان و چند بار مجروحیت های گوناگون، جانباز سرافراز در ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد. @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣2⃣ ✍ وصیت نامه شهید سلام علیکم اینجانب مرتضی عطائی ثواب زیارت امام حسین(ع) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهدا (ع) در تاریخ هفدهم شهریور ماه 1390 مصادف با نهم شوال 1432 را که به جا آوردم برسد به کسانی که در تشییع جنازه‌ام شرکت کرده‌اند، غسلم داده‌ و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیه‌ام شرکت می‌کنند هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم ابا عبدالله الحسین(ع) را شفیع و دستگیرشان در یوم الحسرت قرار دهد ان شاالله. ضمنا همه را تحت قبه دعا نمودم مخصوصا تمامی همسفرانی که اینجانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شده‌اند. برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه می‌خوانم دعا گویم و برای فرج امام زمان(عج) بسیار دعا کنید که فرجمان در فرج آقا و مولایمان صاحب الزمان(عج) است. از همه حلالیت می‌طلبم مخصوصا همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی. ✍دست نوشته شهید اگر چه بى کس و تنها اگر چه غم زده ایم همیشه از تو فقط با دروغ دم زده ایم تو گرم آمدنى، بى خبر که ما بى تو قرار جمعه ى این هفته را بهم زده ایم میان سیرت و صورت چقدر فاصله است فریب ما نخور آقا، انار سم زده ایم برای دین خدا نیست، درد ما نان است اگر به سینه و سر زیر این علم زده ایم گناه ماست که این راه بر شما بسته ست چه غربتى است براى شما رقم زده ایم چو شمر و حرمله با هر گناه کردنمان چه زخم ها به دل اهل این حرم زده ایم خدا کند که شبیه نصوح توبه کنیم اگر خلاف شما حرف یا قلم زده ایم پایان منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/06/24/1186524/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%B1-%D8%B4%D8%AF ------------------ http://www.abrobad.net/fa-ir/Article/Details/sam-grenade-struck 📢 📖کتاب "ابوعلی کجاست؟"، نخستین کتاب از مجموعه کتاب‌ها با عنوان «تاریخ شفاهی جبهه مقاومت انقلاب اسلامی»، تحقیق: محمدمهدی رحیمی، تدوین: نوید نوروزی، نشر معارف 📖 کتاب «مرتضی و مصطفی»، مصاحبه و تدوین: علی اکبری مزدآبادی، انتشارات یا زهرا(س) 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohad
برای اهالی شهر شهادت، نام ابوعلی نامی آشناست. دست‌نوشته‌هایی از سر سوز دلش، فیلم‌ها، تصاویر و صوت‌های نابی که در میدان معرکه و جنگ از دوستان شهیدش ثبت و ضبط کرده او را به آوینی جبهه‌های سوریه معروف کرده است. @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1 ✍ به روایت همسر شهید 🌼من دختردایی حمید بودم اما هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی پسرعمه ام همه وجودم شود. 🌼بعد از خواستگاری، ازآنجاکه مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد ازاین رو به خواستگاری جواب منفی دادم اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت. 🌼بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امامزاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت. 🌼حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد». 🌼و پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید. ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/342445/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2 ✍ به روایت همسر شهید 🌼هرلحظه و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشق و یاد خدا بود. هر دو عاشق بودیم و نمود آن در زندگی ما همیشه خودنمایی می کرد. 🌼ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید. هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به منزل می آورد و می گفت بیا باهم بخوریم. 🌼هردوی ما دانشجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به سر می‌بردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانواده‌های مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن می‌پرداختیم. 🌼روزهایی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراته می‌پرداخت، وی همچنین مربی حلقه‌های صالحین بود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت. 🌼در روزهای نزدیک به عید که زمان شست‌وشوی موکت‌های حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک می‌کرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند. 🌼همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایش‌ها و مأموریت‌های کاری، در هیئت خیمه‌العباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور می‌یافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز به‌صورت متفرقه در هیئت برگزار می‌شد اما در مجموع فکر نمی‌کردیم عمرزندگی‌ ما تا این اندازه کوتاه باشد. 🌼حمیدآقا بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/342445/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 3 ✍ به روایت همسر شهید 🌼حمید آقا همیشه نماز اول وقت و نماز شب می خواند و از غیبت بیزار بود. اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌼بسیار مهربان و مودب بود و رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود. 🌼بی اندازه صبور بود و ذکر لبش «و کفی بالله ناصرا» بود چنانچه در انتهای وصیت نامه خود نیز این ذکر را نوشت تا همه ما در فراغ او صبوری پیشه کنیم. 🌼به نظافت و پاکیزگی بسیار مقید بود. دوستانش تعریف می کردند در منطقه باوجود کمبود آب، هرروز صبح محاسن و موهایش رو مرتب می کرد و می گفت مومن باید همیشه مرتب باشد تا هر کس مذهبی ها را دید بداند ما هم مرتب و شیک هستیم. 🌼هیچ وقت در این سه سال ندیدم حمید پایش را جلوی پدر و مادر خودش و من دراز کند یا با صدای بلند جلوی شان صحبت کند. 🌼خیلی به این جمله لقمان عمل می کرد که هر جا می روید چشم، زبان و شکم نگه دارید و به یاد ندارم جایی رفته باشد و این ها را رعایت نکرده باشد 🌼دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و به‌ویژه در میهمانی‌ها حفظ می‌کرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت. 🌼خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت می‌کرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش می‌ماند تا تمام حقوقی که دریافت می‌کند حلال باشد. ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/342445/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4 ✍ به روایت همسر شهید 🌼وقتی کسی مبلغی قرض می‌خواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض می‌گرفت و به او می‌داد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد. 🌼بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. 🌼در تمام مأموریت‌ها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد. 🌼یک روز حمید به من گفت بیا باهم عکس های مناسب برای شهادت را انتخاب کنیم و انتخاب کردیم. بعد از اعلام خبر شهادت من به سراغ فایل عکس های انتخابی رفته و عکس ها را به خانواده دادم. 🌼هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم.حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت درراهش را آرزو می کرد. 🌼یکی از تفریح های ما این بود که پنجشنبه ها به مزار دوست و هم رزم شهیدش شهید حسین پور برویم، شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت تو رفتی و من ماندم. دعا کن من هم شهید شوم... ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/342445/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 5 ✍ به روایت همسر شهید 🌼اردیبهشت‌ماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت می‌کرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شهادت می‌خواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم. 🌼همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقه‌ای به‌عکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه می‌کرد، آن روزها هم لباس نظامی‌اش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالی‌که برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بی‌علاقگی‌اش به‌ عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که «این عکس‌ها لازم می‌شود و از سپاه می‌آیند و می‌برند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست. 🌼در تمام مدتی که می‌خواست به سوریه برود، پیش او گریه نکردم؛ اما او متوجه می‌شد. 🌼شب آخر برای خداحافظی به منزل پدری خودم و همسرم رفتیم، شام را در منزل پدری همسرم گذراندیم، همسرم کنار بخاری نشسته بود. شام کتلت بود؛ اما او چیزی نخورد؛ چون معده‌اش به غذای تند حساسیت داشت. 🌼مسواک دیگری برداشت؛ اما من مسواک قبلی‌اش را برداشتم و گفتم می‌خواهم یادگاری بماند، گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی می‌دهند. 🌼در مورد اینکه برایش ساک ببندم یا چمدان، با من شوخی می‌کرد و می‌گفت: «همه سبک سفر می‌کنند و آن‌وقت تو یک چمدان بزرگ برایم لباس و وسیله گذاشته‌ای!» 🌼تا صبح خوابم نمی‌برد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه می‌کردم تا ببینم نفس می‌کشد، ساعت ۴ بامداد صبحانه آماده کردم و وقت رفتن، سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. 🌼ساعات آخر ٍ بدرقه، همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست...» 🌼این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هس ت ...یادم هس ت ...» 🌼و حمیدم رفت... ادامه دارد منبع: https://article.tebyan.net/342445/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada