❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 4⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂«روحالله دلش پر ميكشيد براي كمك به ديگران. انگار خدا او را آفريده بود تا بيوقفه دلش براي ديگران بتپد. با آن روحيه مردم دوستي كه از روحالله سراغ داشتم رفتنش به سوريه و دفاع از حرم برايم عجيب نبود.
🍂من در همين كوچه و خيابان ازخودگذشتگيهاي روحالله را با چشم ديده بودم. يكبار در حال عبور از بزرگراه شهيدهمت براي رفتن به محل كارمان بوديم كه خودرويي را ديديم كه با يك موتورسوار برخورد كرد. روحالله ترمز كرد و گفت: زينب ماشين را ببر كنار بزرگراه. همين را شنيدم و روحالله را ديدم كه به طرف موتورسوار ميدود. هيچكس از ماشينش پياده نشد. روحالله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نيامد برنگشت.«
🍂2 سال پيش از آن با هم از خيابان انقلاب رد ميشديم. مردي كنار خودرويش ايستاده بود و از رهگذران كمك ميخواست. بخشي از ماشينش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت كسي جلو نميرفت. روحالله تا اين صحنه را ديد زد روي ترمز. هميشه در صندوق عقب آب داشتيم. آبها را برداشت و به سمت خودرو دويد و آتش را خاموش كرد. مرد راننده اشك ميريخت و از روحالله تشكر ميكرد. ميگفت: جوان! خدا عاقبت را به خيرت كند. همين دعاها روحالله را عاقبت به خير كرد.«
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/624538/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 5⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂پیرو خط رهبری بود و همیشه به ما هم میگفت چشم و گوش و رفتارتان به حرف آقا باشد.
🍂روحیه قانونمندی در روحالله موج میزد، برای ریزترین مسائل زندگی تا بزرگترین آنها برنامهریزی میکرد، دیدار خانوادهاش تا یک مسافرت دو روزه همه را با برنامه به سرانجام میرساند. همه برنامههای زندگی را یادداشت میکرد و همه را مو به مو انجام میداد و این روحیه را هم در من ایجاد کرد.
🍂همیشه تلاش خودش را میکرد که من متکی به خودم باشم و در شرایط سخت زندگی قوی و محکم باشم، نمی دانم حالا که فکرش را میکنم پیش خودم میگویم شاید آیندهنگری را داشته که شاید یک روز بیاید که نباشد و من را برای آن روزها آماده میکند.
🍂صله رحم در اولویت همه امور زندگیمان قرار داشت و اگر وقت نمیکرد به خانه فامیل برود حتماً ماهی دو مرتبه با آنها تماس میگرفت .
🍂برای خرید کردن برعکس همه مردان حوصله بسیار زیادی به خرج میداد، گاهی من خسته میشدم، اما روحالله اصلاً احساس و یا ابراز خستگی نمیکرد.
🍂عاشق کمک به دیگران بود و هر کسی که در گوشه خیابان ایستاده بود و احتیاج به کمک داشت حتماً به سراغش میرفت و کمکش میکرد.
🍂درسخوان بود و خیلی هم علاقمند به درس بود و حتی جزو نفرات برتر دانشگاه بود و به زبان عربی و انگلیسی مسلط بود و تصمیم داشت زبان آلمانی را هم تسلط پیدا کند. خط و نقاشیاش عالی بود.
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/624538/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 6⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂روحالله هدفمند و قانونمند بود و براي تمام روزهايش برنامه داشت و براي هر فعاليت كوچك و بزرگ يادداشت مينوشت تا بتواند آن كار را با برنامهريزي و تنظيم لوازم و مقدماتش به بهترين نحو انجام دهد. حتي براي يك سفر كوتاه يا ديدار با پدرش هم برنامهريزي ميكرد.
🍂سال كه نو ميشد يك تقويم برميداشت و برنامههاي يك ساله را مينوشت. ميگفتم: چرا اين كار را ميكني؟ ميگفت: اينجوري احساس مفيد بودن ميكنم. روي هركاري كه انجام ميدهم خط ميزنم؛ بعد كه بر ميگردم ميبينم چقدر كار انجام شده و چقدر انجام نشده. حتي براي آشپزي در هفته هم برنامه داشتيم. البته چون عاشق بيفتك و ماكاروني بود در هفته حتماً برايش درست ميكردم.»
🍂روحالله به سوريه نرفت كه شهيد شود. او براي هدفش رفت كه دفاع از ارزشها و اعتقاداتش بود.
او مثل همه جوانان كشورم سرشار از اميد و آرزو بود. دوست داشت سردار شود و 5 بچه داشته باشد.
🍂روحالله میگفت من از شهادت فرار نمیکنم. ولی ما باید برویم، بجنگیم، نابود کنیم و ریشه ظلم را بکنیم، اگر خدا خواست به شهادت میرسیم؛ و خدا خواست و روحالله عاقبت به خیر شد و به فیض شهادت رسید.
🍂هميشه از اهدافش حرف ميزد... يك روز همسرم به من گفت: تصور نميكردم از اكباتان همسر بگيرم. چون محله ما از نظر فرهنگي و اجتماعي و اعتقادي خيلي يكپارچه نيست در حالي كه خانواده روحالله خيلي مذهبي هستند. گفتم: شايد حكمتي بوده كه ما در اين محله با هم آشنا شويم.
🍂وقتي روحالله شهيد شد مادرم گفت: بهتر است او را از اكباتان تشييع كنيم. اول موافق نبودم ولي وقتي در روز تشييع جنازه جمعيت را كه ديدم نميدانستم بايد چه بگويم. همه آمده بودند. پيكر شوهرم روي دوش اهالي محله به سرعت پيش ميرفت. فرياد يا حسين(ع) جماعت ديوارهاي بتني اكباتان را ميلرزاند. اهالي اكباتان سنگ تمام گذاشتند و روحالله را از مسجد امام خميني(ره) تا بازار بزرگ اكباتان تشييع كردند. زنان گريه ميكردند. جوانان اشك ميريختند.
🍂بعضيها ميگفتند: مگر الان هم كسي شهيد ميشود. چرا رفته؟ مدافع حرم يعني چه؟ خلاصه آن روز حكمت اينكه روحالله بايد با دختري از محله اكباتان ازدواج كند را فهميدم. اينكه او در اين محله تشييع شود و جماعتي وصف نشدني زير تابوتش را بگيرند.
🍂بعد از آن روز زنان و دختران زيادي از در و همسايه پيشم آمدند. سؤالهاي زيادي كردند. اينكه چرا اجازه دادم شوهرم برود؟ چگونه دلتنگياش را تاب ميآورم؟ و حالا بسياري از آنها دوستان من شدهاند. اين رفتارها و همنشينيها باعث شد كه با بقيه همسران شهداي مدافع حرم صحبت كنيم و در نتيجه تصميم گرفتيم يك مؤسسه فرهنگي راه بيندازيم. مؤسسهاي كه در راه و هدف همسرانمان پيش رود...
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/624538/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 7⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂دفعه اولی که به سوریه رفت و برگشت مأموریتش 59 روز طول کشید، اولین سالگرد ازدواجمان بود و بدون روحالله گذشت.
🍂بسیار سخت و سنگین، اما به خواست خداوند صبر و تحملم هر روز بیشتر میشد. نزدیک اربعین بود که برگشت و قرارمان بود بعد از مأموریتش به مسافرت برویم، دفترچهاش را که همیشه برنامه زندگیمان را مینوشت نگاه کردم، کل برنامه مسافرتمان را نوشته بود حتی مایحتاج ریز و درشتی که احتیاج داشتیم هم نوشته بود، وقتی برنامهریزی دقیق روحالله را دیدم بسیار خوشحال شدم که در شرایط سخت هم به فکر زندگی مشترکمان هست.
🍂نوزده شهریور 94 آخرین مرتبهای بود که روحالله به سوریه رفت، پنجشنبه صبح، چقدر خوشحال بود و من بغض دلتنگی در گلویم داشتم.
🍂غذای مورد علاقهاش را پختم، ناهار را خوردیم. از صبح ساکش را جمع کرده بودم، بهترین لباسهایش را پوشید، از زیر قرآن ردش کردم و راهی قرارگاه شدیم، مدام اصرار میکردم که زنگ بزند شاید مأموریتش عقب افتاده باشد تا یک روز یا یک نصف روز و یا یک ساعت تا لحظات و ثانیههای بیشتری را در کنار روحالله سَر کنم.
🍂تماس گرفت و گفتند ساعت پرواز تغیر نکرده، پیاده شد و بدون خداحافظی رفت و به من هم گفت توقف نکنم، سریع ماشین را بردارم و حرکت کنم و نگاهم را سپردم به روحالله. با سرعت بهطرف قرارگاه حرکت کرد و من هم راهی خانه شدم.
🍂در سوریه هر چند روز یک مرتبه تماس میگرفت و از اوضاع و احوال همدیگر مطلع میشدیم.
🍂دو هفته قبل از شهادتش تماس گرفت، بعد از حال و احوال گفت: خانم این دنیا خیلی بیوفا است و کوتاه و بیارزش، مادرم، حاج آقا مجتبی و خیلی از بهترینهای ما در زندگی رفتند، این دنیا خیلی کوتاه و کم است و اگر خداوند روزیام کرد و من در این سفر شهید شدم، غصه نخور، من به تو قول میدهم که در آن دنیا هم با تو همراه باشم؛ در برابر همه سختیها و مشکلات زندگی صبر پیشه کن.
🍂با این حرفهای روحالله دلم ریخت و خود به خود اشکهایم جاری شد، گفتم روحالله نصف شب این چه حرفی است که میزنی؟ و فقط خدا میداند که آن شب را چطور به صبح رساندم. با همه اضطرابها و نگرانیهایم فقط نفس میکشیدم. دیگر ادامه زندگی برایم سخت شده بود. دلتنگی همه وجودم را گرفته بود...
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/624538/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 8⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂مدام اخبارجبهه مقاومت را پیگیر بودم که سردار همدانی به شهادت رسیدند، شناخت زیادی روی ایشان نداشتم، اما از شهادتشان و اینکه نظام جمهوری اسلامی ایران یکی از فرماندهانش را از دست داده است بسیار متاثر و ناراحت شدم.
🍂چند روز بعد از شهادت سردار، روحالله تماس گرفت، من شروع کردم گریه کردن و از شهادت سردار گفتم، روحالله گفت: چرا گریه میکنی، سردار عاقبت بهخیر شد و مزد زحماتش را گرفت. این همه زحمت برای نظام و انقلاب کشید و حالا اجر همه آن زحمتها شهادت است که نصیبش شد. خانم! شما هم خودت را برای سختیها و مشکلات زندگی آماده کن.
🍂دو شب قبل از شهادت به من زنگ زد و کمی از اوضاع کارم پرسید، با نگرانی گفتم: روحالله کی برمیگردی؟ از من خواست صبر و تحملم را زیاد کنم و از کوکان سوری، مظلومیت و غربتشان برایم گفت و اینکه نمیتواند ببیند کودکان در آن شرایط بد زندگی کنند و رها کند و بیاید.
🍂در آخر تماس هم نام یکیک نزدیکان اقوام را برد و گفت سلام به همهشان برسان. برایم کمی جای تعجب بود، چون همیشه میگفت سلام به همه برسان، اما این بار نام تکتک را برد، هر لحظه دلهرهام بیشتر و بیشتر میشد و در آخر از من خواست تا به همه سلام برسانم و یکییکی نام برد. خیلی کم پیش میآمد که از من بخواهد تا به تکتک اقوام و نزدیکان سلامش را برسانم و این آخرین تماس تلفنی من و روحالله بود و از آن شب به بعد، اضطراب و نگرانی همنشین همه دقایق زندگی من شد...
🍂روحالله دور روز بعد از شهید صدرزاده که خود را در لشکر فاطمیون جا کرده بود و حالا به شهادت رسیده بود به شهادت رسید.
🍂روحالله همان شب دو باره زنگ زد و به من گفت: حتماً سخنان همسر شهید صدرزاده را گوش کن و پیگیر باش و ببین که بعد از شهادت همسرش چه محکم ایستاده و بدون هیچ ترسی مثل کوه از شهادت همسرش صحبت میکند...
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/624538/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 9⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂شب شهادت روحالله یکی از اقوام به پدرم اطلاع داده بود، از نگرانیهای پدرم و حالت مادرم مضطرب شدم و دلهره همه وجودم را گرفته بود که مادرم گفت همه نگرانی ما برای مادربزرگت است که بیمار است و مرا آرام کردند.
🍂از صبح مدام تلفن روحالله تماسهای بیپاسخ از طرف دوستان و آشنایان داشت و پدرم که به مأموریت نرفت، من را هر لحظه نگرانتر میکرد. خاله همسرم با من تماس گرفت و وقتی متوجه شده بود من از جایی خبرندارم تلفن را قطع کرد، پدر شوهرم زنگ زد و گفت: میگویند روحالله مجروح شده است.
🍂با پدرم تماس گرفتم و پدرم من را مطمئن کرد که روحالله مجروح شده، و من خودم را راضی کردم که حتماً همسرم مجروح شده است، پدرم و برادرم به محل کارم آمدند و من را به خانه بردند و شلوغی دم در و دیدن چشمان گریان اقوام و بغض مادر که در بغل من ترکید و اشکهای مادر که روحالله آسماننشین شد، دانستم که همسرم شهید شده است.
🍂مدتي كه سوریه بود ۵۴ روز ميشد. در روزهاي آخري كه مأموريتش تمام شده بود، ساكش را جمع كرده بود تا برگردد. شهيد قدير سرلك را ميبيند كه ميخواستند بروند تا لوازم بياورند. روحالله با او همراه ميشود. با ماشين ميروند و وسايل را برميدارند. هنگام برگشت وقتي روحالله از ماشين پياده ميشود ناگهان ماشين را منفجر ميكنند. بر اثر انفجار هر دو شهيد ميشوند و چيزي از جسمشان نميماند.
🍂معراج شهدا خيلي حالم بد بود و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. نميدانم چطور آن لحظات برايم گذشت. خيلي لحظات سختي بود. وقتي رسيديم به معراج كمي معطل شديم تا او را آوردند. هنگام ورود من از بالاي سرش وارد شدم. چيزي از جسمش نمانده بود. اگر نميگفتند او روحالله است نميشناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند. ولي با همه اين جراحات من به جز زيبايي چيزي نديدم. صورت روحالله به من آرامش داد و از اضطرابها و پريشانيهايم كم شد.
🍂 خودروی روح الله و شهید قدیر سرلک روز چهارشنبه 13 آبان سال 94 ساعت سه بعد از ظهر در شهر حلب سوریه در روستای «تل عزان» مورد اصابت موشک کورنت اسرائیلی قرار میگیرد و در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسیدند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/624538/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85-%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D8%AC%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_روح_الله_قربانی
✫⇠قسمت: 0⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍂این پیامک را روحالله برایم فرستاده بود:
بايد كه رسم و راه دلم را عوض كنم/
شد كه هيچ، نشد نگاه دلم را عوض كنم/
يا بايد آن حبيب بيايد شكار دل/
يا من چراگاه دلم را عوض كنم/
با اين سليقه هيچ نصيبم نميشود/
بايدخواهي نخواهي دلم را عوض كنم....
🍂روحالله من، راه و رسم دلش را چه زيبا عوض كرد و رفت...
🍂هواي دلم ارديبهشتي است. گاهي ابري و گاهي آفتابي است. ياد خاطراتت دلم را گرم ميكند و سرماي فراق تا مغز استخوانم فرو ميرود. چشمان آسمان به جاي من ميبارد. درست مثل همان روز كه اهالي محله تو را روي دستانشان بردند من ايستادهام پشت پنجره. آن روز تمام قد چشم شده بودم. دلم ميخواست از پشت همه پنجرههاي اكباتان نگاهت كنم.
🍂خاطرات آن روز پاييزي را هيچ باران بهاري پاك نميكند. خاطرات رفتن تو و ماندن من. من يعني زينب فروتن. عروس 25 ساله روحالله قرباني.
🍂شهيد مدافع حرم كه 13آبان 1394 در حوالي شهر حلب سوريه به شهادت رسيد. نامم زينب است و چند ماهي است كه غم از دست دادن همسري مهربان را با توسل به اين نام تاب آوردهام. همسري كه حسين(ع)گونه شهيد شد و من ماندهام كه آيا همچون زينب(س) تاب ميآورم؟
🍂آقا روحالله قبل از شهادتت گفتي هر وقت دلم برايت تنگ شد روضه حضرت علي اصغر(ع) برپا كنم، روضه حضرت علي اكبر(ع) بخوانم. گفتي با پدر و مادر و برادر جمع شوم و چه بهتر كه همسايهها هم بيايند با هم روضه بخوانيم قول دادي كه اينگونه آرام شوم. اين چند ماه چپ رفتم و راست آمدم دلم تنگت شد. آمدم و همه را جمع كردم و روضه خوانديم. اما آنقدر دلم تنگت است كه ميخواهم همانجا گوشه دلم برايت حسينيهاي علم كنم. هر لحظه روضه بخوانم تا شايد آرام شوم.
🍂هواي دلم ارديبهشتي است. گاه سيلاب اشكهايم روي گونههايم شلاق ميزنند و گاه تابش لبخند گرم تو از پشت قاب چوبي همه دلتنگيهايم را ذوب ميكند...
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/563812/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%AF%D9%84%D8%AA%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada