eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
402 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6⃣1⃣ ✍ به روایت «مهدی هداوند» فرمانده یگان فاتحین تهران 🌷مرتضی کریمی را در کنار نیروهای اسلامشهر یافتم. او با «امیر سیاوشی» به سوریه رفته بود. در منطقه بودیم که گفتند باید بروید خان‌طومان، گفتم ما تا به حال خان طومان نرفته‌ایم و از وضعیت آن منطقه خبر نداریم... 🌷مسلحین ما را به رگبار بستند و در عرض پنج دقیقه همه بچه‌ها به زمین ریختند. درگیری خیلی سنگین شد. 🌷شب قبلش یک ساعت همه را جمع کردیم و چیزهایی که باید بگوییم را گفتیم. به شوخی به کریمی گفتم این ریش ها را بزن. گفت: «این ریش‌ها جان می‌دهد که با خون خضاب شود. من خیلی دوست دارم مثل حضرت علی اکبر اربا اربا شوم». گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمیشود. 🌷پیش از عملیات به ما بازو بند ندادند. در عملیات نیز محاصره کامل و مهماتمان هم تمام شد. زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند و به آنها گفته بودند هرکس که بازوبند نداشت را بزنید. از یک طرف مسلحین و از طرف دیگر خودی‌ها ما را می‌زدند. 🌷مجروحین را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد. گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید. دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یک‌جای دیگر افتاده است. همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد... 🌷آن روز 12 شهید دادیم که هفت نفر از ناحیه سر تیر خوردند. همه مجروح و زخمی شدیم. مانده بودم چه کار کنم. واقعا به این رسیدم که تا امام زمان(عج) نخواهد کسی شهید نمی شود... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/641985/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%AA%D8%AD%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1-%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 7⃣1⃣ ✍ فرازی از وصیت نامه شهید لبيك يا زينب (س) سلام درود به ساحت مقدس امام زمان عج و روح پاك امام راحل و سلام بر نائب بر حقش حضرت سيد علي خامنه اي مدظله العالي و شهداي هشت سال دفاع و شهداي مدافع حرم. با قلب خود ورقي ميسازم و با خون خود جوهري و با استخوان خود قلمي ميسازم و دست نوشته ايي به يادگار بر روي آن حك ميكنم. در ابتداي وصيت نامه ام از تمامي دوستان و آشنايان و خانواده خودم تقاضا دارم به فرامين مقام معظم رهبري گوش فرا دهند تاگمراه نشوند زيرا ايشان بهترين دوست شناس و دشمن شناس است. از همه ميخواهم اشك و گريه هاي خود را نثار اباعبدالله الحسين (ع) و فرزندان آن بزرگوار و خانم زينب (س) كنند. از دوستان و آشنايان كه بر گردن بنده حقير حق دارند تقاضا ميكنم بنده حقير را مورد عفو و حلاليت خود قرار دهند. ميدانم كه اخلاق و رفتار من انقدر خوب نبود كه توفيق شهادت داشته باشم و اين شهادت كه نصيب بنده شد لطف و كرم و هديه خداوند بود. بي بي زينب (س) آن زمان كه شما در شام غريب بوديد گذشت. و ديگر به هيچ احدي اجازه نميدهيم به شما و سلاله اباعبدالله الحسين (ع) بي احترامي كند. بي بي جان اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و روي خون ناقابل بنده حساب كنيد. بي بي جان ممنونم كه اسم بنده رو پذيرفتي و پرونده من رو سياه رو امضا كرديد و قبولم كردي كه جزو مدافعان حرمت باشم. لبيك يا زينب (س). نماز ليله الدفن و حلاليت چهل مؤمن فراموش نشود حتما اين كار را براي من روز دفن انجام دهيد و شال و پيراهن مشكي و پرچم سرخ حرم و تربت اباعبدالله الحسين (ع) رو داخل قبرم كنار بدنم قرار بدهيد؛ ممنونم. پایان منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/522093/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%D9%8A%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3-%D9%88-%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D8%B3%D8%AA 📢 📖 کتاب "بر مدار حرم"، کاری از گروه تحقیقاتی احیاء، موسسه ویراستاران، دفتر نشر معارف 📖 کتاب "گنجشک‌های بابا"، نویسنده: «هاجر پور واجد»، انتشارات صریر و با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشرارزش‌های دفاع مقدس استان تهران 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. 🍀همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با امام باشد. من از دوران دبیرستان چادر سر می‌کردم و خیلی جدی و محکم قدم در این مسیر گذاشتم، البته قبل از آن هم بودم ولی در دوران دبیرستان راه زندگی‌ام، خیلی دقیق مشخص شد. 🍀آن زمان هر هفته گلزار شهدا می‌رفتم و دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با ایمان و ولایت مدار باشد. در واقع، مهمترین معیار اصلی‌ام در ازدواج، ایمان و ولایت مداری طرف مقابلم بود. 🍀با همسر برادر شوهرم، دوست بودیم که ایشان، من را به خانواده همسرم معرفی کرد و برای خواستگاری آمدند. 🍀 رسم خانواده همسرم اینطور بود که اول خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند، بعد هم یک بار با خود احمد آقا آمدند و صحبت کردیم و در همان جلسه اول به توافق رسیدیم... 🍀روز خواستگاری تاکید کرد هر کجا ظلم باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود/من هم این شرط را قبول کردم ادامه دارد منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀 احمد آقا فن بیان بسیار خوبی داشت و روز خواستگاری هم، بیشتر ایشان صحبت کرد که تقریبا 2 ساعت، طول کشید. برای ایشان، ولایی بودن همسر آینده‌اش مهم بود. 🍀 احمد آقا گفت: «از لحاظ مالی موقعیت مناسبی ندارم و ممکن است زندگی مشترکمان به سختی جلو رود، ولی ان شاالله خدا کمکمان می‌کند» و تاکید داشت هر کجا ظلم باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود که من هم این شرط را قبول کردم. 🍀من ولایی بودن ایشان را دوست داشتم و همان روز که او را دیدم، دلم آرام گرفت. 🍀سال 87 عقد و سال 88 زندگی مشترکمان را شروع کردیم. اول یک مراسم شیرینی خوران برای محرمیت و خرید عروسی داشتیم. یک سال و نیم هم عقد بودیم. بعد هم جشن عروسی گرفتیم. عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ماشین عروس، آتلیه، تالار، ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم. 🍀خدا را شکر مراسم ازدواج را آسان گرفتم ولی احمدآقا می‌گفت: «برخی‌ها فکر می‌کنند چون مذهبی هستیم و مراسم ازدواجمان به شکل مولودی است، نمی‌خواهیم خرج کنیم». به همین خاطر با این که دستش خالی بود، همه کار برایم انجام داد و سنگ تمام گذاشت... ادامه دارد منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 3⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀آرزویش، شهادت بود. همیشه می‌گفت: «برایم دعا کن تا شهید شوم.» برایم خیلی سخت بود ولی به قدری زیاد می‌گفت که بعد از نمازها، دعا می‌کردم همسر و فرزندانم عاقبت به خیر و شهادت در رکاب اسلام نصیبشان شود، ولی هیچ وقت، فکر نمی‌کردم که دعا کنم و شهید بشود. 🍀زمان اغتشاشات فتنه سال 88 اوایل ازدواجمان بود و او حدود یک ماه خانه نبود و به من هم نگفته بود کجا رفته است. زمانی که برگشت از آنجایی که دندانش آسیب دیده بود، متوجه شدم برای انجام ماموریت رفته بوده. 🍀از همان روز اول ازدواج، با هم عهد بستیم که به هم، تو نگوییم و همدیگر را با احترام و «شما»، صدا بزنیم و من همیشه به ایشان، احمدآقا می‌گفتم. اگر مواقعی که خیلی هم کم بود یادمان می‌رفت که به هم شما بگوییم، سریع همان لحظه اصلاح می‌کردیم. 🍀احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد. 🍀به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند... ادامه دارد منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک می‌کرد. 🍀یکی از دوستانش که در مسجد با هم بودند بعد از شهادت همسرم، گفته که احمد، همیشه سعی می‌کرد از کسی خرید کند که بیشتر نیاز داشته و حلال و حرام را متوجه باشد. به عنوان مثال، کاهو را از یک فروشنده افغانستانی می‌خریده و می‌گفته که با وجدان است، سیب زمینی را از پیرمردی که دست نداشت، می‌خرید و می‌گفت: «خیلی غیرت دارد که با یک دست کار می‌کند.« 🍀احمد بسیار ساده زندگی می‌کرد و همیشه به‌فکر دیگران بود. در طول سال به ندرت می‌شد که برای خودش لباسی بخرد. وقتی به او می‌گفتم احمدجان فلان لباس کهنه شده است و دیگر استفاده نکن، به من می‌گفت: « هنوز که پاره نشده و می‌شود با یک اتو زدن از آن استفاده کرد». 🍀آنچه که در توان مالی داشت برای ما هزینه می‌کرد و هر ماه مبلغی از حقوق خود را برای کمک به دیگران کنار می‌گذاشت. از زندگی تجملاتی دور بود و هیچ وقت زندگی خود را با دیگران مقایسه نمی‌کرد و همیشه شکرگذار خدا بود. 🍀دو پسر به نام‌های «محمد علی» و «محمد حسین» دارم که اولی چهار ساله و دومی یک سال و سه ماه دارد. اسم آن‌ها را همسرم، قبل از متولد شدن، مشخص می‌کرد و می‌گفت: «دوست دارم هرگاه آن‌ها را صدا می‌زنم، یاد امام حسین(ع) بیفتم.» برای بچه‌ها خیلی وقت می‌گذاشت و با حوصله با آن‌ها بازی می‌کرد. حتی بچه‌ها را حمام می‌برد و در آنجا کلی با هم، آب بازی می‌کردند. ادامه دارد منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 5⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀در روزهای اول به شکل علنی نمی‌گفت که قصد رفتن به سوریه دارد، ولی کاملا مشخص بود و متوجه شده بودم که می‌خواهد برود، چون دو ماه پیگیر کارهایش بود. در آخر هم با سختی و التماس فراوان توانسته بود با عده‌ای از مدافعان حرم راهی شود. 🍀دو ماهی را دنبال کارهای اعزامش بود، ولی به خاطر مسائل امنیتی، از اعزام حرفی نمی‌زد. کلاً هم اینگونه مسائل را نمی‌گفت. دنبال انتقالی به قسمتی بود که راحت‌تر نیرو اعزام می‌کردند، در آخر هم خدا را شکر توانست برود. البته فرماندهشان اوایل اجازه نمی‌داد، می‌گفتند به تو احتیاج داریم. 🍀همیشه می‌گفت: «آنجا به ما احتیاج دارند. زن و بچه شیعه در خطر هستند.» من هم دوست داشتم که برود. البته به ایشان گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه می‌کنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم. حتی چندین مرتبه خداحافظی کرد و رفت ولی برنامه رفتنش، عقب می‌افتاد. هر مرتبه هم، خودم بدرقه‌اش می‌کردم. 🍀چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیت نامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. 🍀شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت:« به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.« 🍀خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. دفعه آخر به احمد آقا گفتم: «من هر دفعه شما را راهی می‌کنم و گریه می‌کنم، نمی‌روید». 🍀هنگام بدرقه، ایشان را از زیر قرآن رد کردم و وقتی می‌خواستم پشت سرش، آب بریزم، گفت: «نمی‌خواهد پشت سرم، آب بریزی». همانطور که گریه می‌کردم، احمدآقا دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «این کارها را نکن و آرام باش». بعد از آن سریع سوار موتور شد و رفت. من همان لحظه احساس کردم که پرواز می‌کند. عاشق رفتن بود و رفت... ادامه دارد منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀من که از اول ازدواج راضی شده بودم! در خواستگاری که صحبت می‌کردیم، می‌گفت:هرکجا ظلم باشد، هر جا به من نیاز باشد، نمی‌توانم بمانم و باید بروم. من هم از همان روز اول قبول کردم! 🍀 در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمی‌کرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را می‌کرد. چون روی تربیت و تغذیه بچه‌ها، خیلی حساس بود. 🍀محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمی‌توانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماس‌ها به او گفتم:«محمد حسین بابا می‌گوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم. 🍀خیلی با بچه‌ها مهربان و صمیمی بود. هیچوقت آنها را دعوا نمی‌کرد. اوج دعوایش این بود که تن صدایش را کمی بالا ببرد تا دست از شیطنت بکشند. سعی می‌کرد با کارهایش به بچه‌ها آموزش بدهد. به آنها یاد می‌داد و می‌گفت: " باباجان، وقتی پاشدی بگو الحمدالله. بگو یا علی. " 🍀چند شب قبل از شهادت همسرم، شب‌ها به سختی می‌خوابیدم و صبح زود بیدار می‌شدم. یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشته‌اند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم. خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیده‌ام شهید شده‌ای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت می‌خواهد و قسمت ما نمی‌شود.« 🍀از بچه ها دل کند!.. احمد خیلی احساساتی بود. ولی روزهای آخر دل کنده بود. حتی تماس‌های آخرش هم در حد سلام و احوال‌پرسی بود. 🍀سه روز قبل از شهادتشان بود. اصرار داشت کسی متوجه نشود به سوریه رفته! به او گفتم اینجا همه متوجه شدند! و گفتم: من به تو افتخار می‌کنم. تو مایه افتخار منی که عزیزترین کسانت را گذاشته‌ای و داری دفاع می‌کنی. اين را که گفتم آرام شد... ادامه دارد منبع: http://www.farhangnews.ir/content/184443 ----------------- https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فرزندان #شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 7⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🍀روز جمعه با خواهر همسرم به گلزار شهدا رفته بودیم. همسرشان تماس گرفتند و کد ملی احمد را خواستند و گفتند برای کارهای منزلی می‌خواهند که قرار بود بگیریم! 🍀به خانه برگشتیم. ظهر موقع نهار، دایی و همسردایی احمد آقا با چهره‌هایی مغموم وارد خانه شدند! تمام وجودم را اضطراب گرفت، دست از غذا کشیدم. فهمیده بودم حتماً اتفاقی افتاده که اینها تا این حد ناراحت هستند. پرسیدم: چیزی شده؟ گفتند: احمد مجروح شده و در بیمارستان بقیة الله بستری شده. می‌توانیم برویم او را ببینیم. کمی بعد گفتند: مجروحیتش زیاد شده! من باورم شده بود که مجروح شده، منتظر بودم برویم بیمارستان و احمد را ببینم. 🍀کمی که گذشت. برای همسر خواهر شوهرم پیامک آمد. به گوشی‌شان نگاه کردند و گفتند: مبارک است، احمد شهید شد. درواقع احمد تاریخ شهادتش اول صفر بود. همان اولین باری که اعزام شده بود شهید شد. 🍀این خبر را که شنیدم، خیلی بی قراری کردم. همان روز به معراج رفتیم و وقتی احمدآقا را آنجا دیدم، آرام شدم. ایشان در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. 🍀روز اول دیدارم با پیکر احمد که جمعه بود، بچه‌ها را نبردیم. روز دوم بچه‌ها را همراه خودمان به معراج بردیم، ولی نگذاشتیم داخل بیایند، چون گفتم که محمد علی، آرامشش را از دست می‌دهد. روز تشییع پیکر، بچه‌ها را کنار تابوت بردیم و به محمد علی گفتیم که شهید آورده‌اند. چون در این سن نمی‌تواند به خوبی متوجه شود، ولی شهدا را خیلی دوست دارد. عکس پدرش را که می‌بیند، می‌گوید:«بابا شهید است.« 🍀محمد حسین که خیلی کوچک است و کمتر درک می‌کند. محمد علی مواقعی خیلی بی قراری می‌کند و می‌پرسد: «بابا کجاست و کی بر می‌گردد؟» ما به او می‌گوییم که بابا به کربلا و سوریه رفته است ولی خودش می‌گوید: «بابا سوریه است. » 🍀ما بزرگترها وقتی دلمان تنگ می‌شود، با بازگویی خاطرات برای همدیگر، آرام می‌شویم ولی این بچه نمی‌داند چه کار کند. قبل از شهادت، احمد آقا فیلم‌های شهدا را می‌دید که الان، وقتی پسرم همان‌ها را می‌بیند، آرام می‌شود. 🍀ما هر روز سر مزار همسرم می‌رویم. یک عکس بالای مزار است که محمد علی آن را می‌بوسد و می‌گوید:« بابا شهید است.» هر تابوتی را هم می بیند، فکر می کند شهید آورده اند... ادامه دارد... منبع: https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/ ------------- http://www.farhangnews.ir/content/184443 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 8⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀 احمد هفتم شهریور 1364 به دنیا آمد. من شش سال از احمد بزرگتر بودم. با هم دوست بودیم تا خواهر و برادر. برادرم بسیار با محبت و مهربان بود. در دوره نوجوانی 2 سال به یادگیری ورزش کاراته پرداخت و چندین کمربند دریافت کرد. پس از گذشت چند سال ورزش های دیگر چون تکواندو، کونگ فو و تیراندازی را نیز آموخت و دوره مربیگری تیراندازی را نیز به اندوخته هایش اضافه کرد. کوهنوردی یکی از ورزش های مورد علاقه اش بود و هر فرصتی پیش می آمد به گشت و گذار می پرداخت و به مناطق بکر و دست نخورده که موردنظرش بود با دوستانش می رفت. 🍀یادم هست احمد قبل از اینکه به سن مدرسه برسد، علاقه خیلی شدید به مدرسه رفتن داشت. مادرم هر روز برای من و برادرم محمد، لقمه غذا آماده می‌کرد و داخل کیف‌مان می‌گذاشت تا موقع زنگ تفریح بخوریم. احمد فکر می‌کرد هر کسی ساندویچ داشته باشد می‌تواند به مدرسه برود. این خاطره برای زمانی است که محمد کلاس اول بود. یک روز وقتی مادرم، محمد را به مدرسه برده بود، احمد برای خودش ساندویچ بزرگی درست کرده و سریع به سمت مدرسه رفته بود. همسایه‌ها احمد را دیده بودند و وقتی مادرم برگشته بود، به او گفته بودند. مادر که به دنبالش می‌رود او را می‌بیند که کنار در مدرسه ایستاده و به مادرم گفته بود که من را به مدرسه راه نمی‌دهند. 🍀چون از ابتدا در بسیج و مسجد بزرگ شده بود، یک بسیجی فوق‌العاده باروحیه و شجاع بود. در تمام شیطنت‌هایش محبت خاصی وجود داشت و خیلی اهل بگو و بخند بود و آرام و قرار نداشت. 10 سال بود که در سپاه فعالیت داشت، ولی هیچ‌گاه از کارهایی که انجام می‌داد، حرفی نمی‌زد. همیشه در حال آموزش دیدن بود. 🍀آرمان بزرگی داشت و می‌گفت اگر زمانی جنگ شود، باید قید من را بزنید. از زمان دبیرستان، مطالعه‌اش بیشتر شد و حتی کتاب‌های مخالفان را هم می‌خواند. معتقد بود باید دید ما نسبت به آنها، وسیع‌تر شود. البته نظرش این بود که هر کسی این کتاب‌ها را نخواند چراکه ممکن است جنبه و ظرفیت آن را نداشته باشد و تغییر عقیده دهد. 🍀احترام پدر و مادر را خیلی نگه می‌داشت. دست و پای مادرم را خیلی می‌بوسید و به من هم توصیه می‌کرد این کار را انجام دهم. حتی بعد از اینکه ازدواج کرد، به پسرش یاد داده بود که بعد از غذا خوردن، دست مادرش را ببوسد و تشکر کند. معتقد بود بچه‌ای که روزی سه مرتبه دست مادرش را ببوسد، مخلص او می‌شود. به قدری برای بزرگ‌ترها احترام قائل بود که شب ازدواج، هنگام بردن عروس از خانه پدرش، خم شد و دست و پای پدر همسرش را بوسید. 🍀دومین سالی بود که ازدواج کرده بودند، روز زن بود به همراه خانومش اومدن خونه ما، شیرینی گرفته بود تبریک گفتند و بعد خوردن چای ومیوه یه پاکت پول بهم داد وگفت، آبجی روزت مبارک گفتم ممنون اما کادو برا چیه؟ گفت شما خیییییلی زحمت منو کشیدی...خاصه تو جریان ازدواجم، و دیدم این روز بهترین روز برای تقدیر از شماست. گفتم تو رو خدا احمد ول کن، اولا که وظیفه خواهری بوده، برا برادرام کار نکنم برای کی بکنم؟ دوما هم همسرم برام کادو گرفته و هم بچه هام وتشکر خالی گرچه نیازی نیست اما کفایت میکنه. خلاصه هرچی من اصرار کردم نپذیرفت و ناراحت شد و برای اینکه دلخور نشه کادوشو ازش قبول کردم... 🍀و از اون به بعد هر سال احمد روز زن منو شرمنده میکرد،با محبت خالصانه ش بد عادتمون داد و این چند ساله خیییییلی نبود فیزیکیش رو حس کردم. اما همینکه شب میلاد خوابشو دیدم برام کافیه، همینکه شب میبینم احمدم یادمون هست خیلی خوشحالم، انشاءالله سر سفره بی بی دو عالم مهمان باشند و ماهم مشمول دعای خیرش قرار بگیریم... ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF ---------------- http://ehtelal.blog.ir/category/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A7%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C/ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 9⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀در تمام کارهای خود، بی‌چون و چرا به خدا توکل می‌کرد و به این موضوع خیلی پایبند بود. به قدری امر ازدواج برای احمد، مهم بود که اگر فقط یک هزار تومانی داشت و کسی برای جهیزیه کمک می‌خواست، آن را دریغ نمی‌کرد. با اینکه درآمدش زیاد نبود، ولی از دوستانی که ازدواج نکرده بودند، سوال می‌کرد چه کمکی برای ازدواج نیاز دارند و دوستان دیگرش را برای این امر جمع می‌کرد تا کمک کنند. می‌گفت «به خدا توکل کنید، نترسید و اولین قدم را بردارید.» هدیه هم می‌داد. 🍀از آنجایی که توکل برادرم زیاد بود خداوند همه شرایط را برایش مهیا می‌کرد. افراد با توکل و ایمان به این درجه می‌رسند. من نیاز مالی احمد را دیده بودم، ولی او هیچ‌گاه گله و شکایت نمی‌کرد و همیشه می‌گفت درست می‌شود. خیلی دست به‌خیر بود و اگر کسی از او قرض می‌خواست، با وجود اینکه دستش خالی بود، نه نمی‌گفت. 🍀احمد همیشه به ما می‌گفت «هر چه را خدا فرموده است باید بپذیرید.» او خیلی به امر معروف و نهی از منکر معتقد بود و می‌گفت «خداوند فرموده باید امر به معروف و نهی از منکر کنید.» 🍀یک بار که با هم بیرون رفته بودیم، در ماشین کناری یک خانم بدحجاب نشسته بود، یک لحظه که چشم احمد به او افتاد، سرش را پایین انداخت و به او گفت «‌ماشین را کنار بزن» و با همان حجب و حیایی که داشت، عذرخواهی و درخواست کرد آن خانم روسری‌اش را سر کند. 🍀اگر کسی به حضرت آقا حرفی می‌زد، اول با او صحبت می‌کرد و اگر قبول نمی‌کرد، با او قطع رابطه می‌کرد و می‌گفت «حق نداری در خانه من پا بگذاری.» درباره اعتقادات خود بسیار شجاع بود و سر خود را پای آن می‌داد. 🍀یک بار رفتم منزل برادرم، احمد گفت: می‌خواهم یک تابلو سفارش بدهم، که روی آن بنویسند: "هرکه باشد بر ولایت بدگمان / حق ندارد پا گذارد این مکان "، به او گفتم: که می‌خواهند پا به منزلت بگذارند مدیون می‌شوند! قبول نمی‌کرد! گفتم: من هم منزلتان نمی‌آیم! چون همه ما آقا را قبول داریم ولی شاید در عمل طور دیگری رفتار کنیم! سر همین قضیه 4-5 ماه باهم بحث داشتیم! و به خاطر ولایت، حاضر بود قید منی که خواهرش بودم را بزند! کلاً همینطور بود و سر اعتقاداتش مادر و خواهر و همسر نمی‌شناخت! ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 0⃣1⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀احمد خیلی شیطنت داشت! اما شیطنت شیرین، نه بد! وقتی من ازدواج کردم، احمد کوچک بود. همسرم دبیر او بود. از دست شیطنت‌های احمد به من شکایت می‌کرد! یک بار در مدرسه سرش درد گرفته بود، برای این که همین را بهانه‌ی فرار از درس کند، آن‌قدر پیاز داغش را زیاد کرده بود که او را با موتور به خانه آوردند! از همسرم که پرس‌وجو کردم می‌گفت: همان بهتر که مدرسه نیاید! کلاً خیلی شیطنت می‌کرد! 🍀همسرم همیشه از درس خواندن و نحوه سئوال کردنش لذت می برد. احمد خیلی باهوش بود و ذهن فعالی برای یادگیری داشت. اگر چه در مدرسه های معمولی درس خواند، اما هوش بالا و علاقه به مطالعه اش بسیار بود. در دوره راهنمایی و دبیرستان همه پولهایش را کتاب می خرید و همه را می خواند. کتاب هایی در زمینه های دینی، فقه، اعتقادی، اجتماعی، سیاسی، روانشناسی، پزشکی، تاریخ ادیان و خانواده همه را مطالعه می کرد. در همه زمینه ها رشد کرده بود و می توانست به سوال های نسل جوان و فرزندانم به خوبی پاسخ دهد. اگر برای مطلبی پاسخ مناسبی نمی یافت از دیگران پرس و جو می کرد تا پاسخ دقیق به آن پرسش بدهد. معتقد بود؛ باید دقیق و اصولی به سوالات بچه ها و در مجموع نسل جوان پاسخ بدهیم. 🍀دایی ام مهارت خاصی در انجام کارهای برقی داشت. کار همه را راه می انداخت. احمد به همین خاطر رشته برق را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و خواند تا بتواند به دیگران کمک کند. قبل از شهادتش مسجد را برق کشی کرده و ثوابش را به روح پدر بزرگ و مادر بزرگش هدیه کرد، اما در حقیقت باقیات صالحات خودش شد. 🍀از بچگی هم به خاطر دارم، مدام با ما به هیئات می‌آمدو هر پنجشنبه باهم به مزار شهدا می‌رفتیم. 🍀احمد خیلی راحت در مورد ازدواجش با من صحبت می‌کرد و می‌گفت «خدا فرموده زود ازدواج کنید.» 21 ساله بود که تصمیم به ازدواج گرفت و در 23 سالگی، با مرضیه خانم ازدواج کرد. 🍀اولین نکته‌ای که برایش خیلی مهم بود، ایمان و ولایت‌پذیری همسرش بود. یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم‌ ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند. مهریه بالا را قبول نداشت، چراکه معتقد بود بعد از جاری شدن صیغه عقد، باید توان پرداخت آن را داشته باشد. در جامعه ما رسم بر این است که بزرگ‌ترها مهریه را تعیین می‌کنند، ولی نظر احمد این بود که مهریه، حق خانم است و خودش باید آن را تعیین کند. 🍀خیلی زیاد از شهادت حرف می زد...همه به او شهید زنده می‌گفتیم! یادم هست، خط تلگرامم مدتی خراب شده بود، وقتی درست کردم و پیامها برایم آمد، دیدم شکلک‌های گل برایم فرستاده و نوشته: برایت گل فرستادم که بعداً وقتی شهید شدم نگویی احمد برایم گل نفرستاد! 🍀ما همه می‌دانستیم احمد شهید خواهد شد! اما فکر نمی‌کردیم آنقدر زود برود! می‌گفتیم لااقل بچه‌هایت را بزرگ می‌کردی بعد! روزهای آخر هم از حرکاتش می‌فهمیدم! یک بار در خانه داشت میوه می‌خورد، دیدم که اشک‌هایش فروریخت و بعد به‌سرعت پاک کرد! مدام می‌گفت برایم دعا کنید! ما هم فکر می‌کردیم برای کارهای دنیایی به گرفتاری خورده! و اینطور شد که ندانسته برای شهادتش دعا کردیم!! 🍀مادرم می گفت به من زنگ می‌زد و می‌گفت: مادر برایم دعا کن! چند وقت بعد تماس گرفت و گفت: الهی قربانت شوم مادر! کارم درست شد! 🍀روزهای آخر خیلی فیلم‌های شهدای مدافع حرم را نگاه می‌کرد. خانواده‌های آنها را به ما نشان می‌داد و می‌گفت: ببینید چقدر صبورند! ببینید همسران اینها، خواهران اینها، مادران اینها چقدر صبر دارند. داشت کم کم ما را آماده می‌کرد! ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF --------------- http://defapress.ir/fa/news/215801/%D8%AF%D8%B9%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AD%D9%82-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%DA%86%D9%87-%D8%A8%D9%88%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1⃣1⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀زمان به دنیا آمدن فرزندش نگران حال همسرش بود. پله های بیمارستان را از اضطراب مرتب بالا و پایین می رفت. گفتم: دعا بخوان. آرام باش. احمد گفت: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم. گفتم: سخن امام خمینی (ره) است. با خنده گفت: آرزو بر جوانان عیب نیست. من هم آرزو دارم ان شالله فرزندم امام زمانی شود. محمد علی فرزند اولش 16خرداد به دنیا آمد. فرزند دومش محمد حسین که به دنیا آمد، وقتی محمد حسین بغل احمد بود به احمد گفتند: چه آرزویی برای فرزندت داری؟ «دعا می کنم عاقبت به خیر و شهید شود.» احمد فرزندانش را خیلی دوست داشت. عاشق آنها بود. اهل بازی و تفریح کردن با آنها بود. با محمد علی کشتی می گرفت و آب بازی می کرد. 🍀کتاب های طب سنتی را مطالعه کرده بود .دوره طب سنتی آنچنان یاد گرفته بود که می توانست مباحث را به دیگران منتقل کند، به دیگران که وقت نداشتند آموزش داده کارهایی مثل حجامت و غیره انجام می داد.در منزلش انواع دم نوشها و عرقجات سنتی را فراهم کرده بود، به نکات تغذیه سالم توجه داشت و به همه تذکر داده بود که تنقلات غیر مفید برای فرزندانمان تهیه نکنیم .همیشه به همسرش سفارش تغذیه فرزندانش را می کرد. 🍀مدت زیادی قبل از رفتن، به شوخی می‌گفت «می‌خواهم به سوریه بروم.» او به من گفته بود که برای انجام ماموریت دو ماهه می‌رود ولی مکان آن را مشخص نکرد. البته با حرف‌هایی که از قبل می‌زد، شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود. چند روز بعد از رفتنش، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت «جای برادرت خالی نباشد، او را در فرودگاه امام دیده‌ایم.» آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است. بعد از شنیدن این خبر، خیلی گریه کردم. 🍀همان شب، خواب دیدم که یک خانم، دو کتاب به من داد که عکس شهید سید‌مجتبی هاشمی پشت جلد آن بود. به او گفتم «چشم‌هایم خیلی درد می‌کند و نمی‌توانم کتاب بخوانم.» آن خانم گفت «می‌دانم که برای برادرت گریه کرده‌ای و چشم‌هایت درد می‌کند. این کتاب در مورد شهداست و اسم تمام شهدا در آن نوشته شده است.» وقتی کتاب را ورق زدم، دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است. صبح که از خواب بیدار شدم، به همسرم گفتم «اگر احمد این بار هم برگردد، حتما شهید می‌شود.» با همسر برادرم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و گفتم «احمد رفته سوریه» که مرضیه خانم خندید و گفت«ان‌شاءا... هر کجا هست سلامت باشد.» متوجه شدم که او می‌داند. ماجرای این خواب را تا بعد از شهادت، برای هیچ کس، تعریف نکردم. 🍀از سوریه با من زیاد تماس می‌گرفت. دو هفته قبل از اینکه شهید شود، به او گفتم می‌دانم سوریه است. در یکی از تماس‌های آخر، خیلی بی‌قراری کردم و گفتم «خیلی سخت است اگر برنگردی.» 🍀همان شب خواب دیدم که احمد گفت «می‌خواهم جایی را به تو نشان دهم و اگر آن صحنه‌ها را ببینی، حتی یک بار هم نمی‌گویی برگردم.» خوابی که دیدم، در سوریه بودیم ولی احمد مکانی مثل تل زینبیه و گودال قتلگاه را هم، نشانم داد و به من گفت «نگاه کن حضرت زینب(س) چطوری صبوری می‌کند، تو هم باید همین‌طور صبوری کنی.» این خواب تا اذان صبح طول کشید که متوجه صدای اذان گوشی همراهم شدم. در خواب و بیداری بودم که خواستم صدا را قطع کنم که احمد گفت «اذان را قطع نکن. نمی‌دانی وقتی صدای اذان در این سرزمین پخش می‌شود، چه آرامش و حال خوبی به انسان می‌دهد.» به نظرم اصلا رویا نبود و بعد از تمام شدن اذان، دوباره در عالم خواب گفتم «همه حرف‌هایی را که می‌گویی قبول دارم.» احمد از من قول گرفت آرام بگیرم و من هم قول دادم صبوری کنم. بعد از این حرف‌ها گفت «پس من خیالم راحت است. همه اینها را نشانت دادم تا به این باور برسی و از من نخواهی که برگردم.» من هم گفتم «‌دیگر نمی‌گویم.» 🍀بعد از این خواب بود که دیگر آرام شدم. در مراسم تشییع جنازه، یکی از همرزمانش گفت «هر مکانی را که در سوریه فتح می‌کردیم، احمد با جبروت خاصی اذان می‌گفت و همه اذان‌های هنگام نماز را نیز احمد می‌خوانده.» من ناخودآگاه به یاد همین خواب افتادم. ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2⃣1⃣ ✍ به روایت خواهر شهید 🍀 آخرین مرتبه‌ای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش می‌کنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت « الان نمی‌توانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفته‌ای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچه‌هایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفته‌ام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما می‌روم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانم‌ها نیست؛ چراکه خداوند جهاد را از دوش خانم‌ها برداشته ولی این صبر را فقط شما می‌توانید طاقت بیاورید.» 🍀به شوخی و خنده گفتم «ان‌شاءا... شهید می‌شوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «‌دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که می‌توانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین.» 🍀از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمی‌خواست آنها ناراحت باشند. در آخر حرف‌هایمان، گفت «شنیده‌ام محمد حسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هر دو گریه کردیم. احمد گفت: اینجا صدای مظلومیت بچه های سوریه و خانم حضرت زینب (س) را می شنوم و باید برای دفاع از حریم ولایت حضور داشته باشم. 🍀شب اول صفرخواب دیدم، آقایی گلویم را با شمشیر برید و تمام گردنم غرق خون بود. به همسرم گفتم: ببین گلویم بریده شده و خونریزی دارم. همسرم گفت: دیر شده پرواز دارم ساعت 2 و نیم یا سه پرواز دارم و به من اعتنایی نکرد. ناراحت شدم و گفتم ، دارم، می میرم . در همین لحظه حضور احمد را احساس کردم. آمد نزدیک و جلوی خونریزی شاهرگ گردنم را گرفت. خون بند آمد، گفت: نترس خواهر.چرا استرس داری؟ نگران نباش، صبر کن به خدا هیچ مشکلی پیش نمی آید و احساس کردم با چشمانش گلویم را بخیه می زند و صدای تیک تیک بخیه زدن را می شنیدم. ازجلو تا پشت گردنم را بخیه زد. وقت نماز صبح بود، برای همسرم خوابم را تعریف کردم، گفت: صدقه بگذار. 🍀داغ جوان خیلی سخت است، ولی وقتی می‌دانیم مشمول نگاه حضرت زینب(س) شده، این داغ را فراموش کرده و از صمیم قلب خدا را شکر می‌کنیم. ان‌شاءا... طوری زندگی کنیم که لایق نظر آنها باشیم و اجازه ندهیم پرچمی را که بالا گرفته‌اند، زمین بیفتد. 🍀وقتی کسی می‌گوید ناموسم فدای ناموس حسین(ع) و اهل بیت را مقدم بر زن و فرزند و خانواده می‌داند، لیاقت دارد که هنگام جان دادن، مادر امام حسین(ع) بر بالینش برود. همرزمانش تعریف کردند که تیر به پهلویش خورده و ترکش قسمتی از سرش را برده بود... 🍀ما آرزو می‌کنیم کاش یک مرد دیگر از این خانواده برود و شهید بشود! احمد ذخیره دنیا و آخرت ما شد! همیشه برای رفتن دل‌شوره داشتم. اما حالا دل‌خوش به شفاعت اویم. احمد واقعاً مخلص بود. به معنای واقعی مخلص بود... امثال ما شاید تا فلسفه‌ی عملی را ندانیم انجامش ندهیم اما احمد می‌گفت: چون خدا گفته و خدا خواسته پس باید همین باشد... 🍀وقتی به کارها و فعالیت های وی نگاه می کنم، می بینم انگار احمد پیرمردی 60 ساله بود، نه جوانی 30 ساله. همانند انسانهای خیر و بازاری ها مرتب در حال گلریزان بود و به دیگران کمک می کرد. کافی بود، بفهمد شخصی مشکل مالی دارد یا جهزیه دختری وسیله ای کم دارد، دست به کار می شد و با ارتباط برقرار کردن با دیگران نیازش را رفع می کرد. 🍀تنها سه روز از شهادتش گذشته بود، خانمی کنارم نشسته بود و می گفت: بعد از این به چه کسی بگوییم فرش و یخچال برای جهاز می خواهم؟ به چه کسی تلفن کنم تا برایم این اقلام را سریع و شبانه بیاورد؟ تازه فهمیدیم با مراکز این چنینی همکاری داشته است. البته بگویم، احمد با کمک افراد خیر که توان مالی خوبی داشتند، این کارها را انجام می داد. خودش به تنهایی چنین امکانی را نداشت، اما ابتدا با توکل به خدا و سپس با پشتکار و همت چنین کارهایی را انجام می داد. 🍀احمد بارها پیشنهاد ایجاد صندوق قرض الحسنه خانوادگی را در جمع خانواده عنوان کرده بود و می گفت: خوب است چنین صندوقی قرض الحسنه ای داشته باشیم، تا بتوانیم نیاز افراد آبرومند رابرطرف کنیم و در مواقع ضروری به آنها وام بدهیم. ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13960525000463/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%D9%88%D9%82%D8%AA-%D9%86%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_احمد_اعطایی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 3⃣1⃣ ✍ به روایت همرزم شهید 🍀قرار بود صبح عملیات شروع بشه که گفتن تروریست ها به مواضع ما حمله کردن و باید وارد خط بشیم. رفتیم ومستقر شدیم درگیری ها از اذان مغرب وتا ظهر روز بعد ادامه داشت. ساعت نزدیک ۸:۳۰صبح بود که خمپاره هامون تموم شد. 🍀با یکی از بچه ها تقریبا اومدیم ۳۰۰متر عقب تر که از ماشین مهمات خمپاره برداریم،احمد خمپاره چی بود ولی چون پاش پیچ خورده بود پیش ماشین مهمات بود و تقسیم مهمات انجام میداد؛ دوتا جعبه خمپاره ازش گرفتیم اومدیم به سمت بچه ها خمپاره ها رو دادیم به بچه هایی که کنار قبضه بودن و اومدیم تو موقعیت خودمون. 🍀من تسبیحمو در آوردمو شروع کردم صد لعن و سلام زیارت عاشورا رو بگم که خمپاره دشمن خورد تو فاصله سه متریمون و فقط من و اونی که رفته بودیم از احمد مهمات بگیریم مجروح شدیم. 🍀با کمک دوتا از بچه ما رو داشتن میبردن سوار آمبولانس کنند، که از پیش احمد رد شدیم. احمد تا مارو دید گفت ماشالله بچه ها مبارکتون باشه. واین جمله رو تا دم آمبولانس تکرار می کرد. 🍀منم که داشتم درد می کشیدم تو دلم گفتم: آخه احمد ما داریم درد میکشیم چی مبارکمون باشه؟. 🍀شبی که بچه ها شهید شدن من تو مقر بودم یک نفر اومد گفت چهار تا از بچه هاتون شهید شدن.گفتم کی؟ گفت:مسعود عسگری، محمد دهقان، احمد اعطایی، سیدمصطفی موسوی، تا اسم احمد شنیدم شوکه شدم باورم نمی شد احمد شهید شده. 🍀ناگهان یاد خاطره اون روز که می گفت مبارکت باشه افتادم و با خودم گفتم داش احمد شهادت مبارک. ازاون شب به بعد وقتی یاد این قضیه میفتم میبینم دنیای احمد با دنیای من چقد فرق داشت. احمد مجروحیت وشهادت را یک امر مقدس و مبارک می دونست و اما من……… ادامه دارد... منبع: http://tabriz.navideshahed.com/fa/news/411820/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%AC%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%8C%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4⃣1⃣ ✍به روایت یکی از جوانان مسجد حضرت امام حسن عسگری(ع) که مدتی با در تعمیرات و برق کاری این مسجد همکاری داشته است 🍀تابستان سال گذشته در صدد این بودم که حرفه برق کاری را یاد بگیرم اولویت کاری مسجد با بنایی بود. رفتم مسجد حاج احمد را دیدم که وسط شبستان مسجد ایستاده است و به چگونگی نقشه کشی و برق کاری فکر میکند. گفتم می خواهم برق کاری یاد بگیرم و ضمنا در این مدت به شما کمک کنم. استقبال کرد و گفت: اینطوری کار زودتر تمام می شود. 🍀شهید اعطایی آدم شوخ طبع و مهربانی بود کلا همکاری با او لذت بخش بود. البته گاهی هم در بین کار عصبانی می شد. پنج شنبه و جمعه از صبح مشغول می شدیم و روزهای دیگر هم ساعت 2 که شهید اعطایی از اداره می آمد به مسجد می رفتیم. 🍀در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. می گفت: «برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمیشدم». به من سفارش کرد اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. 🍀معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه میرفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. 🍀در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد. 🍀ارادت عجیبی به حضرت فاطمه(س) داشت همیشه در قنوت صلوات خاصه حضرت زهرا(س) را می خواند وقتی شهید اکثر رفقایش که با او هم سن و سال تر بودند می گفتند خیلی دست به خیر بود. کلا اگر کسی نیاز مالی داشت دریغ نمی کرد حتی گاهی پیش می آمد که قرض می کرد و به دوستانش و کسانی که نیازمند بودند کمک می کرد حتی گاهی آن را می بخشید. وقت رفتن به بچه های مسجد گفته بود یکی جایی در بین تصویر شهدای مسجد برایم خالی کنید. 🍀آخرین باری که حاج احمد را دیدم کار مسجد کمی ناقص بود اما او باید می رفت، می خواست لحظات آخر کنار خانواده اش باشد. در آن روز کلی کار کرده بودیم و حسابی خسته شدیم؛ وقتی داشت می رفت رو کرد گفت: من می روم یکی دو ماه کنار خانواده ام باشم. دوباره می آیم بقیه کارها را انجام بدهیم. در این مدتی که این جا کار می کردم بچه ها خیلی در خانه تنها بودند می خواهم کمی به خانواده ام برسم اما سه یا چهار روز بعد بچه ها گفتند به سوریه رفته است. 🍀نشسته بودم پای کامپیوتر که برایم پیامی آمد؛ اولش اهمیت ندادم و گفتم چیز مهمی نیست، تبلیغاتی است. ولی بعدش گفتم شاید یک نفر کار مهمی داشته باشد. پیام را که باز کردم این متن را دیدم: «پاسدار رشید اسلام و مداح اهل بیت مدافع حرم حضرت زینب(س) برادر بسیجی احمد اعطایی در سوریه به شهادت رسید اخبار برنامه ها متعاقبا اطلاع رسانی می شود.» 🍀اول تعجب کردم، بعد خندیدم، بغض کردم و آماده شدم که به مسجد بروم. وقتی وارد مسجد شدم و عکس اش را روی در و دیوار مسجد دیدم بغضم ترکید، نمی دانستم چه بگویم. پاهایم سست شده بود و نشسته بودم رو پله های جلوی در مسجد و زار زار اشک می ریختم. نفهمیدم چطور وارد زندگی ام شد، اما بعد از رفتن او خوب فهمیدم چه نقش بزرگی در زندگی من داشته است. 🍀خوب فهمیدم که همیشه نباید حرف زد، یک جاهایی هم باید عمل کرد الان با گذشت روزها هنوز هم نتوانستم جای خالی اش را با چیزی عوض کنم. ادامه دارد... منبع: https://www.farsnews.com/news/13941017000644/%D8%A8%D8%A7-%D8%B9%D8%B5%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%AA-%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D8%B1%D8%A7-%D8%AC%D9%85%D8%B9-%DA%A9%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D8%B4%D9%86%DB%8C%D8%AF%D9%85-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B4%D8%AF%D9%87- 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada