❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
✍خاطرات کوتاه از شهید
✍به روایت همرزمان
☀️ اولين دورهي نمايندگي مجلس داشت شروع ميشد.
بهش گفتم:
«خودت رو آماده كن، مردم ميخواهندت.»
قبلاً هم بهش گفته بودم. جوابي نميداد. آن روز گفت: «نميتونم.خداحافظيِ شب عملياتِ بچهها رو با هيچي نميتونم عوض كنم.»
☀️ ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را ميبوسيدند. هركار ميكردي، نميتوانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگاردخيل بسته باشند، ولكن نبودند. بارها شده بود حاجي توي هجوممحبت بچهها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتا يكبارانگشتش شكسته بود.
سوار ماشين كه ميشد، لپهايش سرخ شده بود، اينقدر كه بچهها لپهاش را برداشته بودند براي تبرك! بايد با فوت و فن برايسخنراني ميآورديم و ميبرديمش.
ـ خب، حالا قِصر در رفت؟ يواشكي آوردنش؟ وقتي خواست بره چي؟
بين بچهها نشسته بودم و ميشنيدم چي پچپچ ميكنند. داشتند خطّ و نشان ميكشيدند. حاجي را يواشكي آورده بوديم و توي چادرقايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجي براي سخنرانيآمد. بچهها خيلي دلخور شده بودند.
سريع سوار ماشين كرديمش. تا چندصدمتر، ده، بيست نفري بهماشين آويزان بودند. آخر مجبور شديم بايستيم و حاجي بيايد پايين.
☀️ بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشان ميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها ميخنديدند. حاجي هم ميخنديد.
ادامه دارد
منبع:
http://manbarak.blogfa.com/post/382
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
✍خاطرات کوتاه از شهید
✍به روایت همرزمان
☀️ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم.
حاجي بود.
☀️سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.
☀️قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.
☀️تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.
ادامه دارد
منبع:
http://manbarak.blogfa.com/post/382
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
✍خاطرات کوتاه از شهید
✍به روایت همرزمان
☀️یکی از شب ها عملیات مسلم بن عقیل همراه حاج همت رفتم تا سری به منطقه آزاد شده بزنیم من راننده بودم رفتیم تااین که احساس کردم به منطقه ای رسیده ایم که امکان جلو رفتن نیست حاجی پیاده شد من هم پیاده شدم و تازه متوجه شدیم وارد یک معبر مین شده ایم که تنها به اندازه عبور یک ماشین پاک سازی شده است.
☀️متوسلیان می گفت: من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم اما حاج همت روی دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچک برچسب دار حضرت امام را توی جیب گذاشته بود هر چند لحظه ای یک بار کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب در کف دستش مخفی کرده بود به طرف مأموران پلیس سعودی می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکس امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگ مأموران پلیس سعودی می چسباند. پلیس هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بود دائم به آنها چشم غرّه می رفتند، در آن روز حدود ۵۶ نفر از مأموران قلدر سعودی ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر حضرت امام مفتخر شدند.
☀️ پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا کرده بود. تا مدتها از یادآوری این دیدار سرمست میشد. همانروز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»
بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.»
☀️لشکر محمد رسولالله (ص) درحال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچهها موقعیت منطقه را شرح میداد. کلمهها خوب توی دهانش نمیچرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یکدفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کردیم. دکتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماً ًباید استراحت کند!»
حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. میگفت: «در این شرایط نمیتواند به استراحت فکر کند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند.
ادامه دارد
منبع:
http://manbarak.blogfa.com/post/382
---------------
http://parchamdaran.org/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D9%85%D8%AA/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
✍خاطرات کوتاه از شهید
✍به روایت همرزمان
☀️بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.
واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
☀️از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثهی ریزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور میافتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. یكی از بچهها من را كشید طرف خودش و یواشكی گفت «از حاجی خبر داری؟ میگن شهید شده.»
نه! امكان نداشت. خودم یك ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یكدفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه كردم. پریدیم پشت سنگر كه راه آمده را برگردیم.
جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یك جایی روی زمین كشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا كردید.»
بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز كردم؛ عرقگیر قهوهای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تداركات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شكی نداشتم.
هوا سنگین بود. هیچكس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسیجیها دنبال او. حیفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمانها قد كشیده بودند به احترام او. وقتی برمیگشتیم، هرچه دورتر میشدیم، میدیدم كوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمیآورند.
ادامه دارد
منبع:
https://article.tebyan.net/221193/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%87%D9%85%D8%AA
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :7⃣5⃣
✍اولین وصیت نامه شهید همت
☀️به تاریخ 19/10/59 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم : هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.
☀️مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است.
☀️مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛
☀️مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند.
☀️ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی - نه غربی؛
☀️اسلامی که : اسلامی ... ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه باریش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .
☀️پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد میزند و خواهد زد.
☀️ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک) .
و السلام؛
ادامه دارد
منبع:
http://www.shafaf.ir/fa/news/409859/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85-%D9%87%D9%85%D8%AA-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D9%88%D8%AF
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
✍دومین وصیت نامه شهید همت:
به نام خدا
نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید.چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدای چرا که «ان الله اشتری من المومنین».
من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز همت
بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان کروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم .مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار انتظار وصال و رسیدن به معشوق.ای عزیزان من توجه کنید:
*1-اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوق العاده ایست او صبور است و به زینب عشق می ورزد او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پیدا کرده است .اگر پسر به دنیا آورد اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید. چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
*2-امام مظهر صفا پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است .فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشد زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
*3-هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی)بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
*4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.
*5-از مادر و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم.مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.
حقیر حاج همت
پایان
منبع:
http://www.shafaf.ir/fa/news/409859
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب "معلم فراری"، از مجموعه کتاب های "قصه فرماندهان"، نویسنده: رحیم مخدومی، انتشارات سوره مهر
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 1⃣
✍کودکی تا جوانی
🌟از دوره ی دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. ما سه تا رفیق بودیم که هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم. توی محله ی یوسف آباد تهران، شب و روز با هم بازی می کردیم و درس می خواندیم.
🌟 البته هوش و استعداد مهیار از همه ی دوستان ما بیشتر بود. او کمتر از ما درس می خواند و نمره ای بهتر از ما می گرفت.
از طرفی خانواده ی آنها خیلی اهل مُد روز و ... بودند .
🌟من و شهریار و مهیار سال 1352 با هم دیپلم گرفتیم. پدر مهیار بلافاصله کارهای پسرش رو انجام داد. مهیار از ما خداحافظی کرد و رفت. او در دانشگاه برایتون انگلیس در رشته ی هوافضا مشغول تحصیل شد.
🌟سال 1354 بود که روزنامه ها نوشتند : یک دانشجوی ایرانی به نام مهرام در انگلیس به خاطر مصرف زیاد مواد مخدر به حالت کما رفت!
🌟خیلی برای دوست قدیمی خودم نگران شدم. اما خداراشکر او حالش خوب شد و سال 1356 به ایران برگشت. همسر انگلیسی او هم به نام جِین همراهش آمده بود.
🌟مهیار و خواهران و برادرانش در قید و بند مسائل دینی نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر شرکت هواپیمایی پارامریکن در تهران مشغول شد. با پیروزی انقلاب، دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به کار شد.
🌟در زمانی که آیت الله خلخانی با معتادان مواد مخدر برخورد می کرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان و در بین معتادهایی که ترک کرده بودند مسابقه ای برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهیار هم از زندان آزاد شد...
ادامه دارد
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 2⃣
✍از ترک اعتیاد تا جبهه
🌟در این فاصله جنگ شروع شده بود. من هم راهی مریوان شدم و همراه با حاج احمد متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیت بودم.
🌟ارتباط ما با یکدیگر کمتر شده بود. او موضع گیری های سیاسی ضد نظام داشت و از منافقین حمایت می کرد. اما با این حال، وقتی به مرخصی آمده بودم، به دیدن مهیار رفتم.
🌟خانم او ایران را ترک کرده و به انگلیس رفته بود. پدر مهیار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مدرک مهندسی در رشته ی هوافضا ، قصد استخدام در یگان بالگرد صدا و سیما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتیاد، نمی تواند استخدام شود. پدر مهیار با ناراحتی از من خواست کاری برای مهیار انجام دهم.
🌟با مهیار صحبت کردم. گفتم: من می خوام برم جبهه، می یای با هم بریم؟ او هم که توی حال خودش نبود گفت : باشه .
🌟خانواده ی مهیار از او قطع امید کرده بودند، با این خبر خوشحال شدند. انگار می خواستند یک جوری از دست او راحت شوند!
🌟فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آن ها، یک ساعت طول کشید تا مهیار از دستشویی بیرون بیاید!
🌟حسابی خودش را ساخت! پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: این شیره ی سوخته ی تریاک است. هر روز سه بار به او بده تا ترک کند.
🌟بعد مکثی کرد و گفت: البته این دفعه ی چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! ایشان قرص های والیوم نیز به من داد و گفت : در شراط خیلی سخت این قرص ها را به او بده.!!
ادامه دارد
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 3⃣
✍ترس آبرو
🌟وقتی راه افتادیم، با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم. حالا آبروی خودم را هم می برم .
🌟بعد گفتم : مهیار، تو اگر شده الکی دولا راست شوی، باید بغل من بایستی و نماز بخوانی، وگرنه برمی گردیم.
🌟شب رسیدیم به یکی از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهیار هم که حسابی خمار بود؛ زیر چشمی من را نگاه می کرد.
🌟بعد از نماز برگشت و گفت : ببین، نمازت غلط بود. تو یه بار دولا شدی، اما دو بار سرت رو زمین گذاشتی!
🌟با تعجب نگاهش کردم. یعنی این پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم بلد نیست!؟
🌟فردا رفتیم یکی از مقرهای سپاه مریوان، به دوستم گفتم: این آقا که همراهم آمده مریضه، اگه حالش بد شد یه دونه از این قرص ها بهش بده.
🌟آن روز وقتی من نماز می خواندم، مهیار هم کنار من ایستاد. او هیچ چیزی از نماز بلد نبود. به من می گفت: توی نماز چی می گی؟ بین دو نماز چه دعایی می خونی؟
🌟روز بعد بردمش یه مقر دیگه و همین طور تا هفت روز او را جا به جا کردم تا کسی به مشکل او پی نبرد...
ادامه دارد
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 4⃣
✍رو به بهبودی
🌟روز هفتم حال و روز مهیار بهتر شد. گفت: من دیگه ترک کردم، دیگه خماری ندارم.
🌟پدرش به من گفته بود: وقتی مهیار ترک کنه ، به خوراک می افته و باید حسابی غذا بخوره.
من هم چند کارتن تن ماهی با روغن زیتون برای مهیار گرفتم. او حسابی غذا می خورد.
🌟مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. آنجا بالای ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرایط بسیار سختی داشت.
🌟آن ایام اوایل زمستان سال 1360بود. مهیار در آن مقر کوهستانی در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد .
🌟هوش و استعداد خاصی داشت .رمزهای بیسیم را سریع حفظ می کرد. شب اول از سرما ترسیده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد.
🌟مدتی بعد به سراغ او رفتم. با بسیجی ها حسابی جور شده بود. با برخی از آنها صحبت می کرد و مسائل و مشکلات دینی خودش را می پرسید.
🌟به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار یک عمری نماز خوان بوده! مانند بقیه ی بسیجی ها شده بود...
ادامه دارد
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 5⃣
✍عاشق جبهه
🌟یک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهیار مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، می خوایم بریم تهران.
🌟توی راه هم گفتم: تو دیگه پاک شدی، برو دنبال کار استخدام.
🌟عصر روز بعد توی خونه بودم که مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمی ری، منطقه من فردا بر می گردم.
🌟بعد با عصبانیت ادامه داد: این خواهرای من هیچی نمی فهمند. یه مشت جوون دارن اونجا جون می دن و نون خشک می خورن تا این ها توی آرامش باشن، اما این ها نمی فهمن. انگار تو این مملکت نیستند.
🌟فردا با مهیار برگشتیم. نماز اول وقت او ترک نمی شد. حالا او به من تذکر می داد که نماز اول وقت و ... را رعایت کن .
🌟مهیار دیگر اهل جبهه شد. یک روز ترک کردن ان محیط معنوی برایش سخت بود. مهیار دو سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سروآباد از شهر های کردستان شده بود. با بسیجی ها به عملیات می رفت، برای آن ها حرف می زد و ...
ادامه دارد
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 6⃣
✍شهادت
🌟من برخی شب ها که به دیدن او می رفتم، شاهد بودم که مهیار برای نماز شب بلند می شد و حال و هوای عجیبی داشت.
🌟عجیب تر اینکه، این پسر از فرنگ برگشته، که تا مدتی قبل نماز بلد نبود، دعای بین نماز جماعت را با سوز خاصی می خواند.
🌟او یک بسیجی تمام عیار شده بود. یاد آن زمانی افتادم که خانواده ی او، به خاطر اعتیاد به مرگ فرزندشان راضی شده بودند .
🌟روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات والفجر4، در پاییز سال 1362نیروهای رزمنده به سوی منطقه پنجوین حرکت کردند. یک روز بچه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را به سنندج برده اند.
🌟باورم نمی شد. رفتم ستاد شهدای سنندج، گفتم : شهیدی به نام مهیار مهرام دارید؟ گفت: نه .
🌟خوشحال می خواستم بر گردم. همان شخص گفت : اما چند تا شهید گمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
🌟برگشتم تا آن ها را نگاه کنم. هفت شهید که همه ی بدن آن ها گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آن ها عبور کرده بودند، به عنوان شهید گمنام کنار هم آرمیده بودند...😭
ادامه دارد
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 7⃣
✍گمنامی
🌟به سختی مهیار را شناختم. یک گردنبند نقره از دوران انگلیس در گردنش بود. از روی همان گردنبند او را شناختم. بقیه هم بچه های سپاه سروآباد بودند که به دست ضد انقلاب به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند.
🌟پیکر مهیار به تهران منتقل شد. اما خانواده اش او را تشییع نکردند. پیکر او بدون تشییع در قطعه ی 28 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
🌟مراسم ختم او فقط سیزده نفر شرکنت کننده داشت! او غریب و گمنام تشییع و تدفین شد. اما برای مراسم چهلم او، به سراغ بچه های لشکر رفتم و ماجرای این بسیجی غریب را تعریف کردم.
بسیجی های لشکر دسته ی عزاداری راه انداختند و او را از غربت در آوردند.
خیابان یوسف آباد از اکثریت جمعیت بسته شده بود.
🌟خواهران او از ایران رفتند. پدرش در سوئیس از دنیا رفت. شهید مهیار مهرام راه درست و راه حق را نمی شناخت. از زمانی که با انسان های الهی در جبهه رفاقت کرد، مزه ی رفاقت با خدا را چشید.
🌟از زمانی که راه درست را شناخت، لحظه ای در پیمودن راه حق تردید نکرد.
او بنده ی واقعی خدا شد. خدا هم در بهترین حالت او را به سوی خود دعوت کرد .
🌟اگر دوست دارید این شهید غریب را زیارت کنید، به قطعه 28 بهشت زهرا ردیف 6 شماره4 در کنار شهدای گمنام بروید...
پایان
منبع:
http://gom-nam95.blogfa.com/post/30
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖 کتاب "تا شهادت"، کازی از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات شهید ابراهیم هادی
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_ژوان_کورسل
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 1⃣
✍تشرف به اسلام
🌹ژروم ایمانوئل (ژوان) کورسل، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس در 1344 در شهر پاریس، پایتخت كشور فرانسه دیده به جهان گشود. پدرش، مسلمان و سوداگری از مراكش است و مادر وی، از پیروان دین مسیح(علیه السلام) و فرانسوی است.
🌹ژوان، دو ساله بود که طعم جدایی پدر و مادرش را چشید. وی در زندگی همراه مادر، با آموزههای مسیحیت آشنا شد. ژروم پانزده ساله، در سفری که برای دیدن پدرش رفته بود با مذهب شافعی آشنا و به این مذهب گروید.
🌹پدر شهید می گوید: ژوان در سن ۱۵ سالگی از فرانسه به تونس سفر کرد و این درحالی بود که تا آن روز به دلیل جدایی من و مادرش، دو سالی بود که او را ندیده بودم، تابستان بود که به ژوان قرآن کوچکی هدیه دادم و همین قرآن کوچک، آنقدر کنجکاوی او را برانگیخت که با ذرهبین به مطالعه آن میپرداخت و سوالات زیادی برایش به وجود میآمد که برای رسیدن به پاسخ آن سوالات به هر طریقی تلاش میکرد و همین امر نیز باعث شد در سن ۱۵ سالگی مسلمان شود.
🌹با كندوكاوی و جستجویی كه در تونس به انجام رساند، به اسلام گروید و پس از بازگشت به پاریس، با شركت در نماز جمعه اهل تسنن نشان داد كه دین تازه وی، در جان و روانش جایگاهی بس والا دارد.
🌹از راه همان حضورهای پی در پی نمازهای جمعه بود كه با اعلامیه ها امام(ره) آشنا شد. با خواندن چنین اعلامیه ای به امام(ره) و راهی كه برگزیده بود، باور یافت و روز به روز دلبستگیش نسبت به ایشان افزونتر شد. پس از این، با پیكارگران ایرانی پیرو خط امام(ره) در پاریس آشنایی بیشتری یافت...
🌹پدر می گوید: ژوان فقط در تعطیلات تابستانی به دیدار ما میآمد و پس از سفر به تونس و بازگشت به فرانسه با دانشجویان پیرو خط امام راحل(ره) آشنا شد و بعد از گوش دادن به سخنرانی حضرت امام خمینی(ره) که به زبان فرانسه در آنجا منتشر شده بود تحت تأثیر قرار گرفت...
ادامه دارد
منبع:
https://www.ziaossalehin.ir/fa/content/10108
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada